Whisper a word
خیرآباد.
خوبست آدم بتواند از کارش لذت ببرد.خوب است کارت غیر از استرس چیز دیگری
هم داشته باشد.این چیزیست که تازگی دارم می فهممش.یادم هست وقتی بین
داروسازی و پزشکی وقت انتخاب رشته ی بعد از آمدن رتبه ها دو به شک بودم
ورق ها را که می انداختم پزشکی فقط یک خال بالاتر داشت: آینده ای برای
بدون مرز شدن.داروساز باید می نشست در دوکون،آن طور ها که بعد ها یاد
گرفتم به تجویزهای پزشکان عمومی می خندید یا مسخره اشان می کرد اگر می
دید داروها را اشتباه داده.من اهلش نبودم،داروساز شم اقتصادی می خواست.من
نداشتم،ندارم.اما عشق بدون مرز بودن؟تا دلت بخواهد.تمایل به دست به سر
کودک بیمار کشیدن؟از اینجا تا خانه ی تهرانمان.دیروز خواستم برای آکو
آمپول بنویسم،به قول خودشان درزی،اشکش که درآمد سرش را که بوسیدم و گفتم
نمی نویسم،کلی نازش را که کشیدم و بلاخره که خندید ،چشم های اشکیش که می
خندید تا شب جلوی چشمم بود.
بدون مرز شدن از پزشکی می گذشت و من درس نخوان هفت سال درس خواندم تا
برسم به مرزش.حالا هنوز هم راه دارم و نرسیدم و شاید هرگز هم نرسم.اما
چیزهایی که این روز ها می گذرانم می گذارند بفهمم چرا انقدر دوست
داشتمش.صبح سوار تویوتا می شویم با دارویار خردسالم و مامای آدم حسابی و
راننده ای که اهل بگو بخند است و اهل لاس نیست می رویم "سیاری" یا "پایش"
یا دهگردشی".شنیده ام که خیر آباد دور است و جاده اش خوب نیست.پس
خوشحالم.من توی ماشین بودن را وقتی نباید عجله کنی و سگ دنبالت نگذاشته
دوس دارم.دیروز و دیشب حسابی باران آمده و اطراف جاده خاک ها سیاهند و
گاهگاه حتی ریز ریز سبزند و دشت تا نگاه می کنی فقط زیباست.برای بار
هزارم آقای شریفی می گوید خانوم دکتر مریوان بهارش بهشت است و من برای
بار هزارم جواب می دهم که الانش هم زیباست.با هم کردی حرف می زنند و من
حتی گاهی خوشحالم که زیاد نمی فهمم.وقتی نمی فهمی مسوولیت جواب دادن و
شرکت کردن در بحث هم نداری.به شریفی می گویم که موسیقی ندارد؟کردی می
گذارد و من دیگر اصولا گوش نمی دهم به حرف هایشان.خودم را دستگیر می کنم
در حالی که دارم به مناظر اطراف نگاه می کنم و لبخند می زنم و فکر می کنم
کردستان همان طوریست که فکر می کردم. هر از گاهی ازشریفی می پرسم اینجا
دزلی است؟ نه نه هم از اینجا رفتیم؟ا،ماشین سر می خورد؟شریفی خوش صحبت
است،دوتا سوال که بپرسی شروع می کند؛از زبان های کردی و ریشه هایشان و
تفاوت هایشان می گوید،از این که کردهای کجا،مال کدام تیره اند و کجاها
کرد دارد و من گوش می دهم.به نادیا دارویار خردسالم چیزی به کردی می گوید
و از من می پرسد فهمیدی؟نادیا دختر راننده ی دیگر مرکزمان است،شانزده
ساله است و با نمک و از آن عشوه ها و دختر بچگی هایی دارد که من هرگز
نداشتم.موقع راه رفتن قر می دهد و البته همان قدر که انتظار می رود دختر
شانزده ساله ای که مدرسه را ول کرده،باشد،خنگ است.قرطی بازی توی خونش است
و من می دانم تلاشم برای پس فرستادنش به مدرسه به جایی نمی رسد.در هر
صورت دوست داشتنی است و من نگرانم که داروخانه چی قالتاقمان بلایی سرش
بیاورد.جاده گلی می شود و چون دیروز باران آمده،گل عمیق است،ماشین مثل
برگ روی آب،روی گل ها سر می خورد.من دستم جلوی دهانم است و مثل همیشه از
استرس های کوچک لبخند می زنم.می ترسم؟نه.به اطراف نگاه می کنم و نظر می
دهم.شریفی می گوید ما به گربه می گوییم کته و انگلیسی ها می گویند کت!از
زبان هورامی رفته به زبان آن ها.من می گویم که مازندرانی ها به گربه می
گویند بامشی.می گوید زبان ما و مازندرانی هم ریشه ی مشترک دارد،مثلا ما
به بشقاب می گوییم دوری،آن ها هم می گویند،می گویم دوری را اصفهانی ها هم
می گویند.بعد حتی می رسیم به آذری و کمی از کمالاتم در آن زبان را هم به
نمایش می گذارم.شریفی می گوید خروجی خیر آباد را رد نکرده باشیم؟نادیا ی
گوید نه.نیم وجب است ولی خدارو شکر حواسش جمع است.چه تضادی دارند حالا
مگر.بلاخره می رسیم.از بین دیوارهای سنگی که می ترسیم به خاطر سر خوردن
ماشین بهشان بخوریم می گذریم و وسط نیلی از گل می ایستیم.کفش و شلوار و
روپوش گلی،می رسیم به خانه ی بهداشت.بهورز چشم سبز و قد بلند و خوش قیافه
است و من به طبع توی دفتر پایش وقت گزارش نوشتن جلوی نقاط ضعف می
نویسم:همه چیز مناسب بود.نه که نبوده باشد اما از همه مناسب تر قیافه اش
بوده.این را طبیعتا آن جا نمی نویسم.5تا فشار خونی و اندکی دیابتی و مادر
باردار و یک سرماخوردگی و داروی اضافه بنویس خانه داشته باشیم و می شود
دوازده و نیم و وقت برگشت.یکی از فشار خونی ها زن پیر زیبایی بود که لباس
حریرش آلبالوهای قرمز داشت و شال سرش مخمل سبز بود.به رسم قدیمی های
اینجا روی لباس غیر از آن جلیقه که بهش می گویند سلطه یا سلته،یک چیزی
شبیه شنل هم پوشیده.مخمل سیاه.شنال کوتاه است و تا آرنج می رسد و از جلو
با یک بندی بسته می شود.زانوهایش درد می کرد و راه رفتنش به مامان عایه
ام می مانست.اگر بود از لباس های این ها برایش می بردم.نیست.برای دردش
حتما از من به لفظ خودشان،درزی می خواهد و دوست دارد حالا که من هستم
آمپول را خودم بزنم.می زنم.تمام.باید برگردیم.شریفی می گوید خانم دکتر
کفش هایت را بکن و سوار شو و می خندد و من لبخند می زنم و سعی می کنم توی
نگاهم بنویسم:بذار درتو.زیر نویس کلامی می گوید: واسه ماشینت سرپایی
بخر،ما کفشامون رو در میاریم.بله،کردها به دمپایی می گویند
سرپایی.پیرمردی که برایش داروی فشار خون عوض کرده ام می گوید بفرمایید
برویم ناهار،خانه،طبیعتا من نمی فهمم چه می گوید و فقط از حرکت دست هایش
به سوی خانه ی پشت سرش متوجه حرفش می شوم و می گویم خیلی ممنون،شریفی
ترجمه می کند و می رود با پیرمرد دست می دهد.سوار می شویم و از جلوی
چشمان چند نفری که دور ماشین مرکز جمع شده اند دور می شویم.باز همان جاده
ی گلی که حالا کمی قابل رفت و آمد تر شده چون گل ها خشک شده اند.از
روستای مرگ رد می شویم وقت برگشتن،به کسر ر و م.بله اسم عجیبیست.خودم هم
روزهای اول می خواندمش مرگ،به فتح م و با ر ساکن و برایم عجیب بود. روی
دیوار خانه بهداشتشان چیزی نوشته توی مایه های این که کومله پیروز
است.شریفی می گوید ببین شعارهایشان را و انتظار ندارد من اسم کومله را
بشناسم.کردها از غیر کردها انتظار ندارند بدانند در کردستان چه می
گذرد،چه گذشته است.وقتی می دانی بیشتر دوستت دارند.گربه ای سر سطل آشغالی
در مرگ نشسته است و من می گویم اا،کته!به کسر ک و فتح ت.کردها خوشحال می
شوند که دکترشان کردی یاد گرفته و می خندند.من خوشحال می شوم از خوشحال
کردنشان و می خندم.غصه دوری از مامان و بابا که دلم فقط به شنیدن صدایشان
خوش است جایش را می دهد به رضایتی که فقط در خوشحال کردن دیگرانی هست که
مهربانند و این فقط یک حرف نیست.
خوبست آدم بتواند از کارش لذت ببرد.خوب است کارت غیر از استرس چیز دیگری
هم داشته باشد.این چیزیست که تازگی دارم می فهممش.یادم هست وقتی بین
داروسازی و پزشکی وقت انتخاب رشته ی بعد از آمدن رتبه ها دو به شک بودم
ورق ها را که می انداختم پزشکی فقط یک خال بالاتر داشت: آینده ای برای
بدون مرز شدن.داروساز باید می نشست در دوکون،آن طور ها که بعد ها یاد
گرفتم به تجویزهای پزشکان عمومی می خندید یا مسخره اشان می کرد اگر می
دید داروها را اشتباه داده.من اهلش نبودم،داروساز شم اقتصادی می خواست.من
نداشتم،ندارم.اما عشق بدون مرز بودن؟تا دلت بخواهد.تمایل به دست به سر
کودک بیمار کشیدن؟از اینجا تا خانه ی تهرانمان.دیروز خواستم برای آکو
آمپول بنویسم،به قول خودشان درزی،اشکش که درآمد سرش را که بوسیدم و گفتم
نمی نویسم،کلی نازش را که کشیدم و بلاخره که خندید ،چشم های اشکیش که می
خندید تا شب جلوی چشمم بود.
بدون مرز شدن از پزشکی می گذشت و من درس نخوان هفت سال درس خواندم تا
برسم به مرزش.حالا هنوز هم راه دارم و نرسیدم و شاید هرگز هم نرسم.اما
چیزهایی که این روز ها می گذرانم می گذارند بفهمم چرا انقدر دوست
داشتمش.صبح سوار تویوتا می شویم با دارویار خردسالم و مامای آدم حسابی و
راننده ای که اهل بگو بخند است و اهل لاس نیست می رویم "سیاری" یا "پایش"
یا دهگردشی".شنیده ام که خیر آباد دور است و جاده اش خوب نیست.پس
خوشحالم.من توی ماشین بودن را وقتی نباید عجله کنی و سگ دنبالت نگذاشته
دوس دارم.دیروز و دیشب حسابی باران آمده و اطراف جاده خاک ها سیاهند و
گاهگاه حتی ریز ریز سبزند و دشت تا نگاه می کنی فقط زیباست.برای بار
هزارم آقای شریفی می گوید خانوم دکتر مریوان بهارش بهشت است و من برای
بار هزارم جواب می دهم که الانش هم زیباست.با هم کردی حرف می زنند و من
حتی گاهی خوشحالم که زیاد نمی فهمم.وقتی نمی فهمی مسوولیت جواب دادن و
شرکت کردن در بحث هم نداری.به شریفی می گویم که موسیقی ندارد؟کردی می
گذارد و من دیگر اصولا گوش نمی دهم به حرف هایشان.خودم را دستگیر می کنم
در حالی که دارم به مناظر اطراف نگاه می کنم و لبخند می زنم و فکر می کنم
کردستان همان طوریست که فکر می کردم. هر از گاهی ازشریفی می پرسم اینجا
دزلی است؟ نه نه هم از اینجا رفتیم؟ا،ماشین سر می خورد؟شریفی خوش صحبت
است،دوتا سوال که بپرسی شروع می کند؛از زبان های کردی و ریشه هایشان و
تفاوت هایشان می گوید،از این که کردهای کجا،مال کدام تیره اند و کجاها
کرد دارد و من گوش می دهم.به نادیا دارویار خردسالم چیزی به کردی می گوید
و از من می پرسد فهمیدی؟نادیا دختر راننده ی دیگر مرکزمان است،شانزده
ساله است و با نمک و از آن عشوه ها و دختر بچگی هایی دارد که من هرگز
نداشتم.موقع راه رفتن قر می دهد و البته همان قدر که انتظار می رود دختر
شانزده ساله ای که مدرسه را ول کرده،باشد،خنگ است.قرطی بازی توی خونش است
و من می دانم تلاشم برای پس فرستادنش به مدرسه به جایی نمی رسد.در هر
صورت دوست داشتنی است و من نگرانم که داروخانه چی قالتاقمان بلایی سرش
بیاورد.جاده گلی می شود و چون دیروز باران آمده،گل عمیق است،ماشین مثل
برگ روی آب،روی گل ها سر می خورد.من دستم جلوی دهانم است و مثل همیشه از
استرس های کوچک لبخند می زنم.می ترسم؟نه.به اطراف نگاه می کنم و نظر می
دهم.شریفی می گوید ما به گربه می گوییم کته و انگلیسی ها می گویند کت!از
زبان هورامی رفته به زبان آن ها.من می گویم که مازندرانی ها به گربه می
گویند بامشی.می گوید زبان ما و مازندرانی هم ریشه ی مشترک دارد،مثلا ما
به بشقاب می گوییم دوری،آن ها هم می گویند،می گویم دوری را اصفهانی ها هم
می گویند.بعد حتی می رسیم به آذری و کمی از کمالاتم در آن زبان را هم به
نمایش می گذارم.شریفی می گوید خروجی خیر آباد را رد نکرده باشیم؟نادیا ی
گوید نه.نیم وجب است ولی خدارو شکر حواسش جمع است.چه تضادی دارند حالا
مگر.بلاخره می رسیم.از بین دیوارهای سنگی که می ترسیم به خاطر سر خوردن
ماشین بهشان بخوریم می گذریم و وسط نیلی از گل می ایستیم.کفش و شلوار و
روپوش گلی،می رسیم به خانه ی بهداشت.بهورز چشم سبز و قد بلند و خوش قیافه
است و من به طبع توی دفتر پایش وقت گزارش نوشتن جلوی نقاط ضعف می
نویسم:همه چیز مناسب بود.نه که نبوده باشد اما از همه مناسب تر قیافه اش
بوده.این را طبیعتا آن جا نمی نویسم.5تا فشار خونی و اندکی دیابتی و مادر
باردار و یک سرماخوردگی و داروی اضافه بنویس خانه داشته باشیم و می شود
دوازده و نیم و وقت برگشت.یکی از فشار خونی ها زن پیر زیبایی بود که لباس
حریرش آلبالوهای قرمز داشت و شال سرش مخمل سبز بود.به رسم قدیمی های
اینجا روی لباس غیر از آن جلیقه که بهش می گویند سلطه یا سلته،یک چیزی
شبیه شنل هم پوشیده.مخمل سیاه.شنال کوتاه است و تا آرنج می رسد و از جلو
با یک بندی بسته می شود.زانوهایش درد می کرد و راه رفتنش به مامان عایه
ام می مانست.اگر بود از لباس های این ها برایش می بردم.نیست.برای دردش
حتما از من به لفظ خودشان،درزی می خواهد و دوست دارد حالا که من هستم
آمپول را خودم بزنم.می زنم.تمام.باید برگردیم.شریفی می گوید خانم دکتر
کفش هایت را بکن و سوار شو و می خندد و من لبخند می زنم و سعی می کنم توی
نگاهم بنویسم:بذار درتو.زیر نویس کلامی می گوید: واسه ماشینت سرپایی
بخر،ما کفشامون رو در میاریم.بله،کردها به دمپایی می گویند
سرپایی.پیرمردی که برایش داروی فشار خون عوض کرده ام می گوید بفرمایید
برویم ناهار،خانه،طبیعتا من نمی فهمم چه می گوید و فقط از حرکت دست هایش
به سوی خانه ی پشت سرش متوجه حرفش می شوم و می گویم خیلی ممنون،شریفی
ترجمه می کند و می رود با پیرمرد دست می دهد.سوار می شویم و از جلوی
چشمان چند نفری که دور ماشین مرکز جمع شده اند دور می شویم.باز همان جاده
ی گلی که حالا کمی قابل رفت و آمد تر شده چون گل ها خشک شده اند.از
روستای مرگ رد می شویم وقت برگشتن،به کسر ر و م.بله اسم عجیبیست.خودم هم
روزهای اول می خواندمش مرگ،به فتح م و با ر ساکن و برایم عجیب بود. روی
دیوار خانه بهداشتشان چیزی نوشته توی مایه های این که کومله پیروز
است.شریفی می گوید ببین شعارهایشان را و انتظار ندارد من اسم کومله را
بشناسم.کردها از غیر کردها انتظار ندارند بدانند در کردستان چه می
گذرد،چه گذشته است.وقتی می دانی بیشتر دوستت دارند.گربه ای سر سطل آشغالی
در مرگ نشسته است و من می گویم اا،کته!به کسر ک و فتح ت.کردها خوشحال می
شوند که دکترشان کردی یاد گرفته و می خندند.من خوشحال می شوم از خوشحال
کردنشان و می خندم.غصه دوری از مامان و بابا که دلم فقط به شنیدن صدایشان
خوش است جایش را می دهد به رضایتی که فقط در خوشحال کردن دیگرانی هست که
مهربانند و این فقط یک حرف نیست.
ها من الان یکم تو این حال داغونم حال اومدم اینو خوندم ... خوبی تو
پاسخحذفسزی
وقتی تمام یه متن رو با لبخند بخونی و با خودت فک کنی چقدر آدمها میتونن دوستداشتنی باشن ..
پاسخحذفحس زنده بودن بهم داد.
پاسخحذفانگار که خون تازهای توی رگهام ریختن.
ممنونم!
متشکریم از طرح که فرصت فرار کردن به ما داد
پاسخحذفکامنت های بالا از تکرار جلوگیری می کنند
پاسخحذفعالی
تحلیل نوشته : شروعی قدرتمند و ظریف ، بدنه ای هدفمند، و پایانی زیبا از ویژگی های زیرساخت این نوشته است.