And thats for sure


خانه.
هر کلمه باری دارد. کلمه‌ی "خانه" اما برای من پر از بارهای متناقض است. بار یعنی آن‌چه کلمه‌ای به ذهنت می‌آورد کلمه‌ای،آن چیزی که با آوردن اسمش یادت می‌آید و آن‌گونه که به نظرت باید باشد. از یک طرف فکر میکنم خانه‌ای ندارم.
از بس که هی همه‌جا خانه داشتم و به هیچ جا تعلق نداشته‌ام. تا وقتی تهران بودم که خوب، تهران خانه‌ام بود. اما بعد 18 سالم شد و در سنی که تازه آدم بال و پری باز می کند من از تهران رفتم.هیچوقت در تهران آن چنان بال و پری نزدم راستش،زدم ها،این اواخر،اما زیاد نبود.طول مدتش انصافا نسبت به بیست و پنج سال زندگی کم بود.رفتم شمال.در شمال هی من خانه داشتم.اول ها خوابگاه زندگی می کردم،خوابگاه خانه نبود،آن طور که خانه باید باشد،اما اسمش را آوردم چون بار اول آن جا بود که فهمیدم دیگر به هیچ جا تعلق ندارم و همیشه در حال رفتن خواهم بود.آخر ترم دومم بود و داشتم برمی گشتم برای حدود دو ماه،"خانه"، تهران.گفته بودند ممکن است در نبودمان بیایند به اتاق هایمان.برای بازرسی یا برای سم پاشی.برای ما معنیش فرقی نداشت.باید وسایلمان جمع می شد از جلوی چشم و دست.جمع کردم،همه اشان با هم رفتند در یک کمد با عرض نیم متر و عمق بیست سانتیمتر.خنده ام گرفت.از حقارت همه ی وسایل زندگیم.بعد دلم سوخت.بعد هم چنان که وسیله ها را فرو می کردم توی پتوی مخملی قرمزم به خودم بالیدم.بالیدن هنر مردمان به گای خداست.یعنی کاری که آدم ها می کنند وقتی می خواهند برای سختی کشیدن هایشان دلیل بیاورند و به جفنگ می افتند.بالیدم که غصه نخورم و نخوردم.بعدش هی خانه داشتم.از خوابگاه رفتم و خانه ای گرفتم که دوستش نداشتم،آن وقت ها با خودم می گفتم چه خانه ای چه کشکی،خانه ای که او ندیده باشدش خانه نیست!الان فکر می کنم که گور پدر او،آن جا را دوست نداشتم چون جلوی پنجره اش درخت نداشت.یک تیر قدیمی چوبی چراغ برق داشت که می شد گاهی تنش را جای تنه ی درخت گرفت.که خوب نبود و جواب نمی داد.با دعوا و درگیری و دلخوری از آن خانه رفتم.رفتم سرخرود.بابا خواست.بابا دوست نداشت کسی به من بگوید بالای چشمت ابرو.پس ترجیح داد تبعیدم کند به جایی دور که کسی نبیند بالای چشمم ابرو را.6 ماه چند روز کمتر آن جا بودم.دور افتاده.با سگم در یک محوطه ی پهناور که خالی بود از سکنه،جز آخر هفته ای که شاید یکی از این تهرانی های ددری تصمیم می گرفت بیاید شمال،تفریح.شب اول کابوس وار گذشت.بعد دیگر ترسم ریخت.هر کس هم می پرسید نمی ترسم؟ می گفتم آدم ها هستند که ترسناکند،نه تنهایی.حالا هم می گویم.دیگر هیچ وقت از تنهایی نترسیدم.حتی خودخواسته سراغش رفتم.کمتر آدمی را درش راه دادم.آن هایی که راه دادم هم به گایم دادند.پس باز کمتر راه دادم.با این که آقایمان گفته بود به آن نگریزم،اما من به آن گریختم.همچین از شر مار غاشیه به افعی پناه بردن وار به تنهایی گریختم. رو به تبریزی عظیم روبرویش بارها بودن و نبودن خدا را با قرار گذاشتن باهاش به چالش کشیده بودم.توی خانه ی بعدی بود که کلا گذاشتمش کنار.توی اتاق های صورتی و بنفشش  به موهای فر فریم روغن نارگیل زدم و زندگی تلخی را گذراندم و تا خیلی وقت بعد که با-به زعم اشتباه آن وقت ها،معجزه ی آن روزهای زندگیم - به بنفشه هایش آب دادم،دلم باهاش صاف نشد.تا با رفیق هایم تویش مشروب نخوردم و بد مستی نکردم.بعد برگشتم بابل.خانه ی دانشگاه.خانه ای که هرگز از یادم نخواهد رفت.با آن درخت های دوست داشتنی که دوست داشتنم به گایشان داد.با آن پنجره های رو به دانشگاه که کسی دیدی بهشان نداشت و اگر داشت من نمی دانستم وشاهد عریانی هایم بودند.با آن پیاده روی خیابان پر درخت روبرویش که بارها رفتن و آمدن کسانی که دوستشان داشتم را رویش نگاه کردم.با آن ساختمان آجری روبرو که از باران خیس می شد و آفتاب رویش می درخشید.با سوگواری هایم.با روی کاناپه اش عشق بازیهایمان.با نقاشی های پر روی در و دیوارش و با آینه ی قدیم توی سالنش.با شب های پر التهاب هشتاد و هشت و با رقص و سرودم توی خیابانش.با آمدن و رفتن های آدمی که ..فحش دادن بهش را باید بگذارم کنار یک روز نه خیلی دور!با سه سال از زندگیم که هر بار آمدم خانه،از دیدن پرده هایش که توی باد تاب می خوردند توی دلم گفتم:آه!چه خوشبختم از داشتنت.خانه جان.
و در حد فاصل همه ی این طاق و جفت خانه ها،خانه ،خانه ای بود که نور صبح ها می افتاد روی میز و صندلی های قدیمیش.خانه ای که هرجوری بود دوستش داشتم.هیچ وقت،برخلاف برادرهایم از مادر و پدرم نخواستم چیزی ازش را عوض کنند،خانه امان را دوست داشتم و آرام گاهم بود.این اشتباه است که وقتی می گویم آرام گاه شما یاد قبر می افتید.من در خانه ی پدر مادرم آرام می گرفتم.توی تختم توی اتاق نیم وجبی که قد کمد بود از آرامش نمی خوابیدم.فوت می شدم.لای بوی تمیزی ملافه و نرمی بالش.لای هی دم به دقیقه مادرم بی دلیل آغوش مهربان مامان.جان مامان.بین کتاب هایم که از سر و کله ی تخت و کمد بالا می رفتند.بین کاغذ های از همیشه آن جا،جامانده ام.بین نبودن بچه های دانشگاه.دور بودن از جنجال آن.لای آرامش خانه فوت می شدم و باشد اگر دوست دارید یاد قبر بیفتید.
حالا باز از "خانه" آمدم و برای خودم "خانه" ای دیگر دارم.خانه ای که از محل کارم دو قدم فاصله دارد.خانه ای که در و دیوارش دود گرفته است و آدم دلش می خواهد رنگشان کند.اما نمی تواند چون اینجا خانه ی دولتی است.خانه ای که قرارست بدهم  شیشه یپنجره هایش را بتراشند از رنگی که یک سره بهشان زده است یکی از ساکنان قبلیش، چون به نقل قول از آقای تارتار،مسوول تاسیسات،اهل دود بوده اند زن و شوهری! و برایشان حریرهای رنگی بگیرم.خانه ای که دارد از من ناخودآگاه یک کدبانوی کوچک می سازد که از شب قبل برای فردایش که بعد از ظهرش درمانگاه دارد و یک ساعت بیشتر وقت استراحت ندارد،ناهار بار می گذارد.خانه ای که یک گوشه اش دو تا روپوش سفید از صندلی کهنه آویزان است و یک گوشی و در گوشه ی دیگرش یک مهر افتاده روی زمین.موکت هایش تکه تکه است و فرش هایش ماشینی.اما فکر کنم ویژگیش هیچکدام این ها نیست.ویژگیش این است که مجبورم تویش باشم.نمی توانم ترکش کنم.اسمش شده بیتوته.من باید اینجا باشم برای مریض های اورژانسی.پنج روز در هفته.دو روزش عصر ها باید بنشینم درمانگاه.غیر از هر روز صبح.این "باید این جا ماندن" اینجا را عزیز تر می کند.چون باید تویش باشم باید دوستش داشته باشم ..
و دارم!با این که گازش به جای فر زیرش قفسه دارد.با این که یخدان یخچالش در ندارد و مرغ های تکه شده مثل جگر زلیخا را هر بار می بینم که می خواهم آب بخورم.با این که کابل تلویزیونش از لای پنجره آمده و سیم تلفن از زیر فرش می آید و به سر اسپلیتر مودم گره می خورد.این جا هم "خانه" است.با برنامه هایی که توی سرم دور می زنند و با فشاری که رفتن دوست هایم روی تصمیماتم می آورد،شاید آخرین خانه ای که در کشور خودم خواهم داشت.حداقل حالا که این طور فکر می کنم.خوب است.نمادین است.تا همیشه می شود گفت که من آخرین بار قبل رفتن در یک شهر مرزی زندگی می کردم که سوپر هایش پر از شکلات های قاچاق است و روی لب دخترهایش رژ لب بی مالیات می نشیند..پایم لای در است.
پنج شنبه به پنج شنبه،در میان پارچه های رنگی و نخ های زری راه می روم و فکر می کنم این شهر  کوچک سرد را با مردمی که طبق آمار رسمی 12% زنانشان اهل مشروبند،دوست دارم.
می بوسمتان.

نظرات

  1. شاغل شدن بايد حس خوبي داشته باشه.حالا اسمش هرچي ميخواد باشه؛طرح يا شغل رسمي.
    يه تبريک سه گانه هم واسه دکتر به مناسبت خانه ي جديد،اشتغال،فارغ التحصيلي.
    موفق باشي دکتر

    پاسخحذف
  2. نمی دونم چرا دپرسم کرد.
    تحلیل نوشته : سنگین و پر محتوا - استفاده بجا از آرایه های ادبی مختلف - کانسیستنسی و پیوستگی عالی زیرساخت
    تکنیک جدید : Fact-Based End , Open Plot
    تمام کردن نوشته با یک خبر و واگذاری تصمیم گیری (جاجمنت) در مورد نوشته به مخاطب
    یک انتقاد : عنوان نوشته گویا نیست (and that's for sure)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر