بخش شاه عباسی
جدیدا به این چیزها توجه می کنم یا از قدیم بودم همین جور؟همیشه آدم ها را همین طور با این سرعت از دایره ی آدم هایی که دوستشان دارم حذف می کردم یا ماجرا مال همین یک سال اخیر است؟چرا یادم نیست قبلا صبر و تحملم چقدر بود؟چرا یادم نیست چقدر طول می کشید تصمیم بگیرم کسی را می خواهم یا نه؟اگر یادم بود می شد مقایسه کنم که بدانم این زرتی مردم را حذف کردن جدید است یا بوده.حالا ولی هیچ چیز یادم نیست.یادم نیست تحمل می کردم یا نه.یادم نیست زمان می دادم شاید بعضی چیزها عوض شود یا نه.حالا ولی هر بار که اتفاق بدی برایم می افتد،هر بار،هررر باررر(این ر ها نشانه ی تاکید است)یاد آن حرف یکی از دوستان پدرم که از قضای روزگار همشهری پدر هم هست و چه لزومی داشت گفتنش اینجا؟می افتم که با آن سیبیل هایش وقتی داشت برای دانشگاه قبول شدن بهم تبریک می گفت،برداشت کنارش گفت ببین دخترم،فکر نکن می توانی انسان ها را عوض کنی.با خودت نگو حالا تحمل می کنم،بعد این درست می شود.نمی دانم (هم زمان نمی دانم که چرا نمی دانم.چرا هی هیچی یادم نیست)که همان زمان فهمیدم منظورش را یا نه.شاید حتی مثل این سریال های بعد از افطار و کتاب های خالتور زیر لب و توی دلم گفته باشم که هه!ما کجا شما کجا،برای من پیش نمی آید..شاید،می گویم،واقعا یادم نیست.اما بارها پیش آمد،باررها(ایضا، ر ها)که بگویم شت،می دانستم،باید می دانستم که هیچ وقت عوض نمی شود.باید می دانستم کسی عوض نمی شود و این آدم همین آدم می ماند.
حالا دیگر ولی شده ملکه ی ذهنم.زیادی هم انگار شده ملکه ی ذهنم.چیز های کوچک را می بینم،چیزهای کوچکی که می توانند بروند روی مغزت آرام آرام یا حتی تند تند سر بخورند،می بینم این چیزها را و می گویم ببین!توی مغزت است،بگذارش کنار،نمی توانی و نمی خواهی عوضش کنی،توی مخت هم که نمی خواهی باشد،پس بگذارش کنار.همچین انگار دنبال بهانه هم باشم،سریع میابم این تناقضات را.تناقضشان هم با علایق من است طبیعتا.این مساله همه چیز را پیچیده می کند.آدم هایی را که تا نیم ساعت پیش دوستشان داشتم،بود و نبودشان در کنارم علی السویه می شود.مهربانی هایشان را بی دلیل می کند،زنگ تلفنشان را بی معنی می کند،می شود ندیدشان گرفت،می شود،ندیدشان و دلتنگ نشد،می شود...می دانید خیلی بد است!تا همین جا هم این شدن ها خیلی بد است.آدم ها اذیت می شوند.من البته اذیت نمی شوم دیگر از اذیت شدنشان چون من دیگر اذیت هایم را شده ام.اما خوب خوشحال هم نمی شوم.اما از این که کسی ناراحت باشد به خاطر من خوب عذاب وجدان می گیرم.که به دردی هم نمی خورد،چون به کارش نمی برم.هی با "عذاب وجدان دارم و باید با پرداخت خون از فلانی معذرت خواهی کنم" که حرف نشد.نه برای من نه برای کس دیگر.
همه ی این هارا گفتم که به اینجا برسم که زندگیم شده کاروان سرا.ورودی زیاد،خروجی زیاد.
دست بندها و گوشواره ها و کفش ها البته هستند هنوز و هم چنان.
حالا دیگر ولی شده ملکه ی ذهنم.زیادی هم انگار شده ملکه ی ذهنم.چیز های کوچک را می بینم،چیزهای کوچکی که می توانند بروند روی مغزت آرام آرام یا حتی تند تند سر بخورند،می بینم این چیزها را و می گویم ببین!توی مغزت است،بگذارش کنار،نمی توانی و نمی خواهی عوضش کنی،توی مخت هم که نمی خواهی باشد،پس بگذارش کنار.همچین انگار دنبال بهانه هم باشم،سریع میابم این تناقضات را.تناقضشان هم با علایق من است طبیعتا.این مساله همه چیز را پیچیده می کند.آدم هایی را که تا نیم ساعت پیش دوستشان داشتم،بود و نبودشان در کنارم علی السویه می شود.مهربانی هایشان را بی دلیل می کند،زنگ تلفنشان را بی معنی می کند،می شود ندیدشان گرفت،می شود،ندیدشان و دلتنگ نشد،می شود...می دانید خیلی بد است!تا همین جا هم این شدن ها خیلی بد است.آدم ها اذیت می شوند.من البته اذیت نمی شوم دیگر از اذیت شدنشان چون من دیگر اذیت هایم را شده ام.اما خوب خوشحال هم نمی شوم.اما از این که کسی ناراحت باشد به خاطر من خوب عذاب وجدان می گیرم.که به دردی هم نمی خورد،چون به کارش نمی برم.هی با "عذاب وجدان دارم و باید با پرداخت خون از فلانی معذرت خواهی کنم" که حرف نشد.نه برای من نه برای کس دیگر.
همه ی این هارا گفتم که به اینجا برسم که زندگیم شده کاروان سرا.ورودی زیاد،خروجی زیاد.
دست بندها و گوشواره ها و کفش ها البته هستند هنوز و هم چنان.
نظرات
ارسال یک نظر