Nevermind,i ll find...
راستش را بخواهید در یک شهر غریب، پنج روز هفته توی یک خانه تنها زندگی کردن نمیتواند انقدر رویایی باشد. یعنی میتواند باشد اما برای من نه، شاید برای کسی مث اسطورهی رفیق بهرام یا مادرم که فرشتگان جهان در مقابلش به زانو تسلیم باید باشند یا عمو ممد که لبخند به صورتش نمینشست، صورتش یکپارچه لبخند بود. برای من نه. لباس هایی که افتادهاند روی زمین، این ترکیب ناتمام سبز و بنفشها، از شورت و سوتین و جوراب گرفته تا شلوار جین و تی شرت و روسری، با طرحهای مختلف، یادم میآورند که این رویا نیست، اگر رویا بود اینها هم توی یک کمدی، کشویی جایی آرام گرفته بودند. از آن گذشته، اگر این یک رویا بود من یادم میماند که به این جا فرار کردهام، پناه آوردهام و باز آخر یک شب جمعهای با سردرد خوابم نمیبرد که شب تا صبحش خواب آدمهایی را ببینم که یک جایی یک چاقو برداشتند و از پشت اگر شالارپ وارد قفسه سینه ام نکردند، دیگر کمِ کم یک خراشی دادند، همین جمع، در خواب، در حالی که پوزخند می زنند– کاری که در واقعیت هرگز نکردند، توی صورتم جز احترام کاری نکردند- و عذابم میدهند- کاری که کردند- و ببینمشان در حالی که نمیخواهم ببینمشان. باز آخر یک شب جمعهای مست سه چار شات نمیروف نمیآمدم خانه و فردایش با سردرد آن عروق نبض دار دور گوشهایم از خواب بیدار شوم و از لحظهای که بیدار میشوم بدانم امروز نهایتا بروم وسایلم را از بچه ها بگیرم و برگردم بمانم خانه. حس. حس کردن چیزی بود که همان قدر که ازش فراری بودم، نداشتنش هم عذابم میداد. میدهد. این یکی، یکی از چندین کراشی بود که در یک سال اخیر داشتم و ختم به هیچ شد. بعضی هایشان مثل سقط خودبخودی زودهنگام تمام شدند -این طوری است که مادری باردار میشود و قبل آن که حتی بفهمد باردارست، بچه میافتد و خونریزیش حتی گاهی گذاشته میشود به حساب آن انتقام ماهیانه امان و خلاصه که نه بچه می فهد و نه صاحب بچه و هیچکس آن چنان زجری نمی کشد، غصه ای نمی خورد، یک چند تا سلول به یک جا می چسبند و بعد جدا می شوند، به قول آقاجان: نه خانی اوویده،نه خانی رئده، که یعنی نه خانی آمد و نه خانی رفت، یعنی خان آمد و رفت ها، ولی کسی خبر نشد- بعضی هایشان با رضایت و منطق طرفین، مثل این یکی. بعضیهایشان با منطق طرف وعدم رضایت آن طرف. منطق درد دارد. همان قدر که احساس درد دارد. بقیه را نمیدانم، اما من که به شخصه فراریم، یعنی دیگر به این نتیجه رسیدهام که وقتی فرصت را میدهی به کسی و شانس را نمیگیری از خودت و کسی و بعد به گا میروی، خوب چه کاریست؟ از این به بعد فرصت را ندهیم اصولا به خودمان و خودش که به گا نرویم بعد، خودمان و خودش. این منطق است. این طوریست که باز میرسم به اینجا، اینجایی که ببینم همان دوست داشتن آدمهایی که نمیشناسمشان و قرار نیست زیاد بشناسمشان بهتر است، راحتتر است، حداقل دردش کمتر است، این زنان پیری که وقتی میآیند از لحظهی وارد شدن به من میگویند: ای به قربان، به فتح الف، که هر لالی می فهمد معنیش را، من جمله من و صورت و لبخندم را از دوا و بقیه دکترها موثرتر میدانند که این یکی را نمیفهمم و دخترشان یا نوهاشان برایم ترجمه میکند. اینها، همینها را دوست داشتن بهتر است، که وقتی دخترشان میگوید نمیدانی چقدر سیگار میکشد و من شروع میکنم برایشان شرح دادن که سیگارش را حالا نه که نکشد، که می انم گوش نخواهد داد، اما کم کند، بگویند باشد و به خاطر خوش رویی من، چشم! همین فشارخونیهایی که دارویشان را عوض میکنم و بار بعد که می آیند فشارشان از نوزده شده مثلا ۱۳ونیم که باعث میشود نیشم باز شود و توی نگاهشان علامت سوال چنده؟ را که میبینم و میگویم ۱۳ونیم و باز که می پرسند خاسه؟ یعنی خوب هست ؟میگویم فره خاسه، یعنی خیلی هم خوب است، همینها باید کافیم باشند. لباسهای پولکدوزی و شاد دیدن و مردانی که برای بار دوم و سوم بچه هایشان را می آورند پیشم که یعنی راضییم ازت، باید بسسم باشد. نباید دنبال چیز دیگری باشم که درد خواهد داشت و من فرار کرده ام که درد نکشم. یعنی میدانید، همچین آدمی نبودم، اصولا برخوردم با مشکلات روش تیزی و سمباده بود، یعنی اگر چیزی روحت را می خراشد، بگذار انقدر بخراشد که کند شود. اما بعد دیدم ممکن است تیزیش فولادی باشد و آن جایی را هم که دارد میخراشد، درست است که دلم میخواهد این جور به نظر برسد، اما سنگ خارا نیست، یک تکه قلب است که از قضای روزگار گنجایشش هم خیلی نیست. پس روش جدید فرار از تیزی را پیش گرفتم. این حالا روش بدی نیست، بدیش این است که در هول و ولای نگاه کردن منظره های زیبا ممکن است یادت برود که از روبرو هم ماشین میآید و چرخ جلوی طرف رانندهات هم کم باد است و میکشد و ممکن است ناغافل شاخ به شاخ کنی. اینها که یک نفس گفتم یادآورهای رویا نبودن این اتفاق اند. اتفاقی که مثل همهی اتفاقهای دیگر تصمیم گرفتم بیفتد و منجرش کردم به افتادن- اشتباه نشود، اتفاقهایی که چیز دیگری، کس دیگری درشان دخیل نیست ؛یعنی قسمتی از سرنوشت یک آدم که مال خودش است، نه آن قسمتهایی که دوتا پنجاه درصد دارد که لازم است هر دوتایش درست باشد که بشود- وگرنه این اتفاق اگرچه رویا نیست اما از بهترین اتفاقات زندگی من است و اگر چند وقت پیش هم زمان اعتقادم را بلکل به خدا و معجزه از دست نداده بودم، میگفتم که معجزه است. معجزه ی زندگی یک فراری، پیدا کردن پناهگاهی که مردمانش مهربانند.
پ.ن ۱: بعد به اینجا که میرسم فکر میکنم که آن" دیرست گالیا،در گوش من افسانه ی دلدادگی مخوان" خوانها هم شاید مثل من دیدند لبخند غریبهها هم شیرین است و هم دردش کمتر است.
پ.ن۲: پ.ن اول حاصل فرسودگی عاطفی نویسنده ی احساساتی سطور است که می خواهد بگوید تنها نبوده است وگرنه آن "دیرست گالیا"خوان ها کجا.
پ.ن۳: "گدار دومی مخمل بپوشم، گدار سومی دی، دی، دیدار یاره" زنده نگهم میدارد. زنده. تا اطلاع ثانوی مخمل میپوشم.
نوشته آنقدر قدرتمند است که از اولین تا اخرین حرف مرغ خیالم صحنه ها را بازسازی و انگار خود به نظاره نشسته ام (اصن اینجوری نمیشماااا). چقدر زیباست احساس نمودن مردمان مهربان نوشته و کسی که خود از فداکاریش نا آگاه است و این زبان است که این را به ما می گوید.
پاسخحذفتحلیل نوشته : بیان احساسات از طریق کانال زبان بسادگی صورت نمی پذیرد اما تمرکز بر مفهوم بیشتر از ساختار (بر عکس خاطرات) منجر به نوشته ای دلنشین می شود. زیرساخت معنایی همگون همراه با انتخاب کلمات مناسب از شاخص های عالی نوشته است.
تکنیک جدید : کد سویئیچینگ (مابین فارسی- کردی که باعث آشنا شدن هر چه بیشتر خواننده با ستینگ نوشته است)
یک انتقاد : کلمات اول جمله اول نوشته را متوسط ارزیابی می کنم - باید خیلی جذاب باشه
بانو خوش به حالت که اونجایی همین
پاسخحذف