Oh No, I Have Said Too Much, I Set It Up.

همه چیز یادم هست، از لحظه‌ای که برگشتم و گربه‌ای را روی زمین دیدم، بچه‌ گربه‌ای در واقع، که از پیشگاهی خانه دوید و دور شد تا وقتی سرم را بلند کردم و چهره‌ی پسر جوان بوری را دیدم که لبخند می‌زد و می‌خواست شاید حرف بزند تا ثانیه‌ای که چشمانم گشاد شد و آن وقتی که دهانم را باز کردم و صدایی از خودم خارج کردم که نه جیغ بود و نه داد. جیغ صدای زیری دارد، داد حالت گفتن حرف آ را دارد و موقع اجرا انگار دهانت شبیه دهان خواننده‌ی کری با احترام باز می‌شود، یا این تصوری است که من از داد دارم و این‌ها هیچکدام کاری نبود که من کردم، من عربده زدم. عربده فریادیست که وقتی می‌زنیش دندان‌های پیشین بالا و پایینت توی تصویر دیده می‌شوند و صدایی که پله پله بودن خاصی دارد از ته حلقت خارج می‌شود. من عربده زدم. کاری که هیچوقت نکرده بودم. حتی جیغ هم یادم نمی‌آید زده باشم. داد حالا شاید چرا. وقت عصبانیت. سر آن دوست پسر قدیمی که باعث شد برای اولین بار بفهمم بلدم داد بزنم. بعد‌تر سر زن سرایدار که ول کرده بود رفته بود بیرون و مرا در خانه زندانی کرده بود. کمی تازگی‌ها هم سر بهورزی که به مردم خبر نداده بود پزشک قرارست به روستا بیاید و مریض‌های فشار خونیش را چندین ماه بود ندیده بود. گاهی هم حتما برای این که صدایم از این سر خانه برسد آن ور، که آن هم کم پیش می‌آید، چون ترجیح می‌دهم مسافتی را طی کنم بروم حرفم را بزنم تا این که داد بزنم. یا شاید توی کوه. تازه آن‌ها هم اما داد همراه حرف زدن بودند. دادِ بی حرف هم هیچ‌وقت نزده بودم. موقعیتش پیش نیامده بود به گمانم. می‌توانید تصور کنید چند صدم ثانیه طول می‌کشد به عقب برگشتن و دیدن گربه‌ای روی زمین و بعد آن سربالا کردن و دیدن یک آدم. این‌ها به حرف طول می‌کشند. در واقعیت کل قضیه همراه عربده‌ی بعدشان و فرار مثل باد پسر و کوبیدن در توسط من و دنبال کلید گشتن و فهمیدن این‌که نیست و باز، باز کردن در و برداشتن کلید از پشت آن و یک فریاد دیگر کشیدن مبنی بر اینکه؛ برو گم‌شو- انگار اگر نمی‌گفتم مثلا باز ممکن بود نرود گم نشود- و بعد قفل کردن در، مجموعا چند ثانیه طول کشید. اما در جلوی چشمان من، همان جوری که تعریف کردم، سکانس سکانس، قضیه بارها و بارها از سر پخش می‌شود و هربار همان قدر ویران کننده است. به این تعاریف اضافه کنید محوطه‌ی بزرگ تاریک بسیار بزرگ مرکز بهداشت را در یک شب ساکت سرد زمستانی که یک خانه نزدیک ضلع غربیش هست شبیه خانه‌ی مادربزرگه، خانه‌ی من. دیوار‌های اطراف محوطه کوتاهند و حصاری ندارند و خانه‌ی سریدار که آن‌طرف درمانگاه در ضلع شرقی محوطه قرار دارد و فاصله‌اش با خانه‌ی پزشک یک درمانگاهست و بیست متر فضای خالی.
چیز مهمی نباید بوده باشد. بعدتر که فکرش را کردم دیدم پسر جوان اگر قصد دزدی داشت همان وقت که پشتم به او بود هولم می‌داد و اگر قصد تجاوز داشت با فریاد من فرار نمی‌کرد. مرد قصد وارد شدن مسالمت آمیز به خانه ی من را داشت. بیاید جلوی در بگوید سلام، بگویم،به!بفرمایید تو، بیاید تو و بعد هم شلوارش را پایش کند برود. قضیه به طرز احمقانه‌ای زشت و حقیر است. پزشک خانمی که قبل از من در این خانه زندگی می‌کرده به خاطر مشکلات روانی شاید هم تربیتی! به طرز خاصی اهل معاشرت بوده. آن‌قدر خاص که دقیقا نمی‌توانم درک کنم مردم منطقه از پزشکان زن انتظار پیدا کرده‌اند برای ارائه‌ی خدمات اضافه در منزل!! یا فکر کرده بودند باز هم اوست که برگشته اینجا کار کند. می‌دانید وقتی از معاشرت حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم؟ از باتری ساز و سوپری و مغازه‌دارهای توی شهر. نه این‌که این‌ها مشکلی داشته باشند، منظورم وسعت معاشرت است. این چیزهارا من قبل این اتفاق نمی‌دانستم اما بعدش، دانه دانه همکارها برای این‌که مرا دلداری بدهند که منظور طرف من نبوده‌ام برایم از این حرف‌ها زدند. با این همه باری نیست که عصر، بعد از تمام شدن ساعت کاریم بخواهم نرده‌ی فلزی پشت در را ببندم و تمام تنم چند ثانیه به رعشه نیفتد. در واقع آن چند ثانیه‌ای که طول می‌کشد تا در را باز کنم و نرده را بکشم و قفل را بر تنش  بزنم شاید حتی نفس نمی‌کشم. دقیق‌تر بخواهم بشوم همان فاصله‌ای که نرده مسیر منحنی را طی کند تا بیاید جلوی روی من را بپوشاند. بعد باز خون در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کند و مبادلات هوایی و تغذیه‌ای سلول‌ها از سر گرفته می‌شود.
حتی بار اول، سر آن اتفاق اولی هم کسی چیزی نگفته بود. نمی‌دانم خواستند احترام یک پزشک دیگر را نگه دارند یا من را نترسانند. می‌دانید، معاشرت هم جاذبه دارد و هم دافعه برای مردم، خوب این جاذبه‌اش بود، اما فکر می‌کنید دافعه‌اش دامن مرا نگرفته است؟ خوب اشتباه می‌کنید.
خواب بودم. من اصولا آدم خوش خوابی هستم. بزرگترین مشکلم در رابطه با خواب این بود که توی سر و صدا و تکان و روشنایی و جای ناراحت خوابم نمی‌برد که آن هم بعد از اینترن شدن حل شد. اینترن که بشوی یاد می‌گیری که این ادا اطوارها مال آدم‌های بی‌مشکل است. شما فقط احتیاج دارید که چند لحظه بخوابید و این کار را در هر جایی که بشود باید انجام دهید. پس این مشکلم هم حل شد. نمی‌شد منتظر ماند تا تمام جهان سکوت کند تا من چند ثانیه استراحت کنم. باید آن لحظات را قاپید، روی صندلی پشت استیشن اورژانس، روی تخت سی‌پی‌آر، توی آمبولانس..آن شب هم خواب بودم تو اتاق و با صدای شکستن و خرد شدن و پایین آمدن شیشه از خواب بیدار شدم. برق سالن روشن بود. یک حس اطمینانی از این‌که خانه کاملا تاریک نیست برایم دارد این کار. یعنی داشت. دیگر هیچ چیز اطمینان خاصی برایم ندارد. هیچکس هم. برق سالن روشن بود و من مطمئن نبودم صدایی که شنیدم واقعی باشد. شاید اصلا توی خواب شنیده‌ام. برق سالن روشن بود و من زیر پتو جرات جنبیدن نداشتم. قلبم که خیلی وقت‌ها توی آرامش با شنیدن صدای به هم خوردنِ در تپیدنش می‌رود بالای صد، توانایی تندتر زدن نداشت. مثل مارمولک به تخت چسبیده بودم و نفسم بالا نمی‌آمد. با خودم گفتم هیچ چی نیست. یکی از مهتابی‌های سالن است که شکسته و الان که بلند شوی می‌بینی هیچ چیز نبوده و بعدا این قضیه را با همان اصطلاح مارمولک چسبیده به تخت برای گرسی پیام تعریف می‌کنی و می‌خندید، شاید اگرصد سال از جدا شدن خانه‌هایمان از هم که بگذرد، باز هم تصورم از خنده‌دار بودن یک قضیه این است که آن را برای برادر‌هایم تعریف کنم و با آن‌ها بخندیم. چراغ سالن روشن بود و من بلند شدم. وقتی مادربزرگم در بستر مرگ بود، من در شهر دیگری کشیک بودم ودقیقه به دقیقه از وضعیتش گزارش می‌گرفتم و می‌دانستم، می‌دانستم که می‌میرد.اما دوست نداشتم واقعیت باشد. پس با خودم گفتم، نه. شاید خوب شود و دروغ خودم را باور کردم، آن قدر که وقتی بهم زنگ زدند و تسلیت گفتند باورم نمی‌شد. در صورتی که باید از قبل‌تر باور می‌کردم تا آن وقت شوکه نشوم. آن شب هم جوری در چند ثانیه دروغ مهتابی را باور کردم که وقتی چشمم به پنجره‌ای افتاد که شیشه‌اش خرد شده بود و خانه‌ای که کفش با خرده سنگ و شیشه پوشیده شده بود، متلاشی شدم از درد .درد بی گناه بودن. خانه‌ی من. منی که همه چیز، همه چیز، همممه چیزم را کنار گذاشته بودم و آمده بودم در روستایی در بیست دقیقه‌ای مرز عراق، پزشک باشم، پوشیده شده بود از سنگ و شیشه. زنگ زدم به کا خالد. زنگ زدم به دکتر رستمیان و بعد حرف او تازه یادم آمد که زنگ بزنم به پلیس. زار می‌زدم. ترس نبود. ویرانی بود. تصمیم خودم زندگیم را ویران کرده بود و نمی‌تواستم تصور کنم شنیدن این خبر چه به سر پدر مادرم می‌آورد. جای شیشه‌ی شکسته کاغذ محو کن چسباندم و به همه گفتم که بروند. دکتر رستمیان گفته بود درمانگاه را تعطیل می‌کند و من در اوج بدبختی و بی کسی حس کرده بودم، این آن چیزی بود که به خاطرش کرد‌ها را دوست داشتم. نشستم روی زمین. گرین گرس گوش دادم و سیگار کشیدم و فکر کردم چه‌کار کنم. با ویرانه‌ای که از زندگیم مانده چه کار کنم. طرح چیزی نبود که بشود پیچاندش. می‌شد خریدش. اما یک ماه! دقیقا یک ماه بعد از شروع طرحم، بعد از اینکه همه گفتند نکن نکن نکن نرو بمان چطور می‌توانستم با صدای بلند اعلام کنم که آدم‌هایی که به خاطرشان از همه چیز کندم این بلا را به سرم آوردند. نوشته‌های  همین وبلاگ توی سرم چرخ می‌خورد. دلبستگیم به آدم‌هایی که نمی‌شناسم. همان‌ها شیشه‌ی خانه ام را ساعت چهار صبح آورده بودند پایین. اگر به پدرم می‌گفتم، اگر ازش می‌خواستم طرحم را می‌خرید. اگر می‌گفتم نمی‌توانم اگر می‌گفتم نمی‌کشم، از زیر سنگ هم که شده پولش را جور می‌کرد. اما من آدمی بودم که باید می‌گفتم نمی‌توانم و نمی‌توانستم. من نمی‌توانم بگویم نمی‌توانم. همان لحظه فکر کردم به این که چطور این اتفاق می‌تواند زندگیم را عوض کند. ادامه‌ی طرح کنسل می‌شود و من دانشنامه‌ام را می‌گیرم و می‌روم به یک کشور دیگر. شاید حتی مدتی از یک بیماری روانی جدی رنج ببرم. اما همه‌ی این چیزها یک پیش‌زمینه لازم داشتند و آن این بود که من قبول کنم نمی‌توانم. قبول کنم همه چیز تمام شده و من شکست خورده‌ام. خوب می‌شود به من گفت بمیر و زودتر به نتیجه رسید تا گفت قبول کن شکست خورده‌ای. چیزی که می‌گویم این است که من نمی‌توانم شکست خوردنم را قبول کنم. وقتی به خاطر از دست دادن یک رابطه‌ی پرافت و خیز چند سال پیشینه دار به روانپزشک مراجعه کردم چیزی که سعی کرد بهم بفهماند این بود که این شکست مال تو نیست. مال رابطه است. یعنی یک نفر آدم هرچقدر هم لایق باشد نمی‌تواند ضامن خوب پیش رفتن یک رابطه باشد. رابطه ممکن است شکست بخورد. چیزی هم که آن روز نمی‌خواستم قبول کنم این بود که من شکست خورده‌ام نه چون کم کاری کرده‌ام یا چیز دیگری. چون همه‌ی مشکلات جامعه را نمی‌شود حل کرد. من شکست خورده بودم اما نمی‌خواستم کسی بداند. نمی‌خواستم مادر پدرم شب‌ها نخوابند. می‌دانستم اگر هم بگویم حاضر نخواهم شد از کارم انصراف بدهم و تمام مدت تا این لعنتی تمام شود خواب و خوراک نخواهند داشت. تصمیم گرفتم به هیچ‌کس چیزی نگویم. نه دوست نه خانواده نه هیچکس خارج از محیط اداری و نگفتم. یک ماه فاصله‌ی حادثه‌ی اول و دوم، برخلاف جهت تعریف کردنم، هیچ چیز به کسی نگفتم جز به یکی دو دوست اینترنتی و اندازه‌ی چند سال در آن یک ماه زجر کشیدم تا خانواده‌ام را محافظت کنم از نگرانی شبانه روزی.
اتفاق دوم که افتاد مجبور شدم حرف بزنم. چون شبکه دستور داد خانه را خالی کنم بی این‌که جای جدیدی در اختیارم بگذارد. اتفاقات بعدش نه اندازه‌ی خود حوادث مهم هستند و نه در حوصله‌ی‌ نوشتن جا می‌شوند.
 امروز چرا این‌ها را نوشتم؟ چون نمی‌شد ننوشتشان. چون این‌ها را مدت‌ها قبل نوشته بودم و دیگر نمی‌توانستم پیش خودم نگهشان دارم. چون از دید خودم انقدر اینجا در خانه‌ و مرکزی که هیچکس فکر نمی‌کرد درش بمانم ماندم و از حقم دفاع کردم که حالا سرم را بگیرم بالا. چون آن شیشه‌ی قدی شکسته را به طرز عجیبی، از روی تنبلی انگار، نینداخته‌اند دور و گذاشته‌اند زیر تانکر آب پشت درمانگاه، سر راه هر روز صبح سر کار رفتن من، انگار برای این‌که من یادم باشد فی‌الجمله اعتماد نکن بر ثبات دهر، چون هر چیزی هرکسی هر فلانی که زیادی رویش حساب کنی به ناگهان چنان واقعیت‌های تلخ را تف می‌کند توی رویت که از همه چیزت پشیمان شوی.

نظرات