She's runnig out the door
کیف پول را داشتم میبستم که یک تکه کاغذ سفید از تویش افتاد بیرون. شو برداشت که بهم بدهدش. برداشت و از آنجایی که انسان متمدنی است برنگرداند که ببیند چیست .تکه کاغذ ساده نبود. عکس بود،عکس سه در چاهاری که انگار عادت داشت هی بیفتد زیر دست و پا. خودم هم از همان جا، منظور زیر دست و پا، توی خانهی صاحبش برش داشته بودم و گفته بودم: این مال من ؟صاحبش هم گفته بود: مال تو. هیچوقت برنداشتم نگاهش کنم. اما هر بار میخواهم کارت بردارم از توی جیبهای کیف و پول چیزی را بدهم لبهاش را میبینم که بیرون زده و چهرهای که رویش هست را تصور میکنم. کیف پولم را دوست دارم، در واقع خودم نخریدهامش. اصولا یادم نمیآید بار آخری که کیف پولم را خودم خریدم کی بود، این یکی هم خیر، کادو نیست، کیف پول کهنهی برادرم است که کیف پول چرمی کادو گرفت و این را گذاشته روی طاقچهی بالای شومینه و من برداشتم پرسیدم این رو نمیخوای دیگه؟ من برش دارم؟ گفت مال تو. عکس بین دو تا کارت عزیز قرار دارد: کارت حسابی که حقوقم بهش واریز میشود -چرا این ماه حقوق نمیدهند لامصبها؟- و کارت نظام پزشکیم که دوستش دارم چون حاصل چند سال خون جگر خوردن است (الکی) و عکسی که از من رویش است خوب است (واقعی).عکس خاطره انگیز هم هست. نزدیک در دانشگاهمان یک مغازه فتوکپی اسقاط بود که شبانهروز در حال کپی کردن جزوه و نمونه سوال برای دانشجویان پزشکی و حومه بود. شبانه روزی که میگویم نه که فکر کنید نبودها، اغراق نیست، بود. همیشه هم تویش لب به لب پر بود از همدانشگاهیهای رنگ و وارنگ -اکثرا بد رنگ- و من یکی از لذتهایم این بود که بگردم توی جزوههای تازه فتو شده که مثل نان تازه از تنور درآمده داغ بودند، خط خودم یا همکلاسیهایم را پیدا کنم که معنیش این بود سال پایینیها همچنان دارند از زحمات ما تغذیه میکنند .میدانید، دانشجویان پزشکی انسانهای عجیبی هستند، اما مطمئنا این اعجابشان فقط خسته کنندهاست .مثلا کلاس ما معروف بودنش به این بود که تا نزدیک فارغالتحصیلی هنوز گروه جزوه داشت. که چیز چرندیست برای به آن معروف بودن وچیزهایی شبیه این. در هر صورت میگشتم میدیدم جزوههایمان هست یا نه و بدو بدو میرفتم ببینم ته جزوه چه نوشته شده. این هم از همان نکات خستهکننده است. ته جزوهها نکات ادبی مرقوم میشد. مثلا یادم هست خودم یک بار ته جزوه نوشتم: هیچ صیادی در جوی حقیری که به مردابی میریزد مروارید صید نخواهد کرد. به به. خیلی هم منور. خیلی هم عالی. نکتهی دیگر در مورد مغازه - فتو شیوا- این بود که همیشه بوی تف میداد. بله دقیقا بوی تف و احتمالا همین باعث میشد که وقتی آقای سیبیلوی چشم ریز صاحب مغازه و اوسا کار میگفت :خانوم دکتر اته کم ایست اکن(یه کم صب کن)، بدم ببری جزوههارو، من بگویم: نه، کار دارم، میرم، نیمساعت دیگه میام میگیرم. در صورتی که کاری نداشتم و نیم ساعت را باید علاف میماندم ولی بوی تف اجازه ماندن بهم نمیداد. به هر صورت من چندین و چند سال مشتری آن مغازه بودم و شاید حتی بیشتر از بقیهی همکلاسیهایم آنجا میرفتم، چرا، چون در صنعت جزوه نویسی به یک مقطعی رسیدیم که همکلاسیهایم گفتند: شما خطت رو نمیشه خوند، یعنی قشنگهها، ولی به درد جزوه نمیخوره، خوندنش سخته، شما ماشین داری، برو جزوههارو بگیر، آقربونش. چون مهربان گفته بودند من هم خندیم گفتم باشه. رفته بودم مثل وانتیها جزوه آورده بودم کیلو کیلو. ولی تمام آن سال ها شیوا فقط فتویی بود و قسمت نشده بود لازم باشد از تخصص دیگر آقای سیبیلوی چشم ریز استفاده کنم: عکاسی. بله مثل خیلی فتویی های دیگر این شیوا هم دوکاره بود اما دوکارهای که به علت شهرت در یکی از دیگری سخت دور افتاده بود. دیده بودم چند عکس با قابهایی که مثلا رنگشان از گوشهی عکس به طرف قاب کم کم از آبی به سیاه میل میکند به در و دیوار هست و همیشه فکر کرده بودم: دیگه کی میاد اینجا پیش اینا عکس بگیره و حتما با خودم هر هر هم کرده بودم. قسمت نشده بود خودم مجبور شوم آنجا عکس بگیرم، مجبور نشده بودم تا روزهای گند فارغالتحصیلی که یک دفعه بعد هفت سال درس خواندن معلوم میشد شما گواهی نمیدانم چیچی تحصیلی از دبیرستانت نداری یا مثلا نمرهی فلان درست از حد نصاب کمتر بوده، آن هم کی؟ علوم پایه. پانصد سال پیش. یا در مورد نه چندان عجیب ما: چار قطعه عکس کم داری تو پروندهات. که سر ظهری از کجا میشد گیرش آورد؟ عکس برای من چیز مهمی است. قرارست جایی ثبت شود. بماند. باید خوب باشد. حالا تا جایی که شرایط فیزیکی خودم اجازه میدهد. ولی مجبور بودم، شیوا دم دست بود، سر ظهر بود، اگر نمیرساندم عکسها را همه کار یک روز میافتاد عقب و معلوم نبود فردای روز علمای مسوول انجام کارهای فارغالتحصیلی باشند نباشند رفته باشند نماز صبحانه ناهار کوفت و یا نه. جانم را گرفتم دستم و رفتم پیش آقای شیوا و بهش گفتم میخواهم عکس بگیرم و او هم گفت برو بالا. در حالی که به بخت و اقبال خودم نیشخند میزدم به عکسهای روی دیوار نگاه کردم و فکر کردم به بـــــه! چه عکسی بشود! بعد خودم را دلداری داردم که میرود توی بایگانی. اشکالی ندارد. از پلههایی که همهجایش برگههای کپی گذاشته شده بود وارد اتاق کوچکی شدم که دو چتر خاک و خول گرفته عکاسی اینور و آنورش بودند و یک صندلی گرد نامیزان وسطش. یک دوربین عکاسی زیر پوشش خاک گرفته بود و یک دوربین عکاسی خیلی قدیمی از آنها که احتمالا باید برایش باروت آتش میزدند همینطور بی پوشش گوشهی اتاق نیم وجبی. چشم ریز، زمان داده بود حاضر شوم که خوب بحث سوختهای بود چون چیزی همراهم نداشتم که باهاش از آن که هستم حاضر تر شوم. همه چیز مهیا بود که عکسی بگیرم که دلم نخواهد هرگز نگاهش کنم. فقط سعی کردم موهایم را بدهم تو که آن هم تلاش مذبوحانه ای بود. موهای من هرگز تو نمیروند. آقا آمد و من نشستم روی صندلی و در حالی که داشتم بهش میگفتم: وااااای این دوربین قدیمیه چقدر خوشگله و باید خیلی مواظبش باشید، نزدیک بود از روی صندلی بیفتم. آقا گفت دیگر کسی زیاد برای عکاسی پیششان نمیآید این هم حیف بی استفاده بی سرپناه افتاده اینجا و گفت که جا ندارد ببردش خانه و من گفتم آخآخ، حیف. کمم باس باشن اینا الان. میدانید همچین جو تمام شدن درس هم مرا گرفته بود و همه چیز یک رنگ و لعاب خاصی داشت به چشمم. جو. بله.جو بنده را در بر گرفته بود. آقای شیوا هم گفت بله، بلـــه. کلی الان قیمتشه. بعد تمام شد عکس گرفتن وراه افتادیم رفتیم پایین. مموری را زد به کامپیوتر و عکسها را نگاه کرد و گفت که بگذارم فردا بیایم بگیرم عکس ها را که ادیتشان کند و من گفتم نه نه، میخوامشون امروز. بعد هم در جواب چه عجلهایه توضیح دادم که درسم تمام شده و باید بروم. هر چه سریعتر. شاش دارم. توی مناطق مرزی کسی منتظرم است. طرح دیر میشود! طرح! تا سر هرچه سریعتر بیشتر بهش نگفتم راستش. او هم در حالی که میگفت میذاشتین ادیت بشه بهتر در میاومدن، خرپ خرب با دستگاه اطراف عکسها را برید و داد دست من و تبریک گفت. لبخند زدم تشکر کردم. دست و دلم میلرزید اما نگاهشان کردم و دیدم اا! اوه اوه! به به! چه عکسی شده و گفتم ااا خوب شده، به جا چارتا شیش تا بدین. چرا نگفتم دوازدهتا؟ هیچکس نمیداند. خریت لابد. خلاصه که این طور و چاهارتا را دادیم همان زمان از دانشگاه فارغ شدیم و بعد که آمدیم مشغول به طرح شویم گفتند برای کارت نظام پزشکی عکس، باز همین دوتا دانه را دادیم که بزنند تن کارت.
حالا آن یک دانه عکس که از روی زمین برش داشتم بین این دو کارت عزیز قرار دارد و راستش نمیدانم چکارش کنم.
من مردِ کاملی نیستم چون سربازی نرفته م. معاف شدم. معافِ کفالت. با هزار ضرب و زور و بدبختی و استشهاد و گزارشِ مامورِ کلانتری -سروان شهبازی که جدن از اینایی بود که مجرم از یه فرسخی می تونن تشخیص بدن- از حضور در خونه و مصاحبه با در و هم سایه ها در نهایت رسیدم به فینال و روزِ حضور در نظام وظیفه به همراهِ مادر و پرس و جو از خودم و اون. اول مادر رفت تو چند دقیقه بعد اومد بیرون به من گفتن برو اون یکی اتاق. رفتم سوالایِ چرند مثل ِچند سال ئه این جا ساکنین و پدرت چی شد و این چیزا پرسید و گفتن برو بیرون. رفتیم و یکی دو ساعت بعد آخرایِ ساعتِ کاری زنه که کارمندِ تکمیلِ پرونده بود صدا زد گفت همه چی درست ئه الا عکس. دیالوگش دقیقن یادم ئه که گفت: «این سیبیلا چی ئه؟ آدم یادِ ستارخان و باقرخان می افته.»منم که یارو در جایگاهی نبود بزنم تو دهنش-چون اگه می زدم کلن قضیه می مالید و از جایگاهش می ترسیدم- زدم به خوشمزگی که «اتفاقن خونه مونم نزدیکِ باقرخان تو ستارخان ئه»زنه آبِ پاکی رو ریخت رو دستمون که با این سیبیل نمی شه. برو یه عکسِ درست بیار. عکسِ درست از کجا باید میاوردم؟ پریدم میدون عشرت آباد- که وسواسِ عجیبی هم دارم هرکس بهش بگه میدون سپاه عصبانی می شم- یه آرایشگاه پیدا کردم رفتم تو گفتم سلیقه ی اینا که دستت هست ترتیبِ این سیبیلا رو بده. دیدم موهام هم بلند ئه و تا رو گوش نیست الان باز یه گیری می ده سفارشِ مو رو هم کردم. یارو دلش خوش بود سیبیلا رو که کوتاه کرد رفت سراغِ مو رسمن جلو و بالایِ مو رو زد و برام پشت مو گذاشت. قیافه جدن شبیهِ کاریکاتورایِ بزرگمهر حسین پور شده بود. همین خزایی که رو موتور با شلوار خمره به دخترا تیکه می نداختن اومدم بگم بابا این چی ئه گفتم ولش کن عکسه رو بگیرم خلاص شیم بره-چرا این جوری ئه که آدم وقتی فینالِ کارش تو اداره ی دولتی این جوری گیر کنه دلش می خواد همون روز تموم شه بره پیِ کارش؟ چرا این قدر همه چیز بی ثبات و بی قانون ئه؟ این چه زندگی ای ئه؟- رفتم اون طرفِ میدون عکسم گرفتم. حالا قانون این بود که عکسِ فوری پذیرفته نیست. در حالی که همه جا دیگه عکسِ دیجیتال می گرفتن و رسمن فوری محسوب می شد. عکسه رو بردم زنه گفت اینو کجا گرفتی گفتم اون ورِ میدون. زنه راضی شد. درجا به این فکر کردم که نکنه اینا با عکاسیِ دورِ میدون عشرت آباد بده بستون دارن. حساب کن. مافیایِ کارمندانِ نظام وظیفه و عکسایِ عشرت آباد...
پاسخحذفعکسِ رو کارتِ معافیتِ من هم چین داستانی داشت. همون روز عصر رفتم موهامو کامل کوتاه کردم که از ننگِ پشت مو خلاص شم. بعدش هم کلن دیگه گذاشتم بلند شه. نگی یارو داره عشوه میاد ولی دورانی در زندگیِ من بود که گیسو تا رو کمر داشتم. من و سام با هم موهامونو بلند کردیم. سام که مرد دو سه هفته بعدش رفتم دوباره کوتاهِ کوتاه کردم. یارو می گفت چه جوری با این مو زندگی می کردی؟ دیگه خواستم بگم ما دو نفر بودیم که با این مو زندگی می کردیم یکی مون که مرد زندگی سخت شد... منتها آدم نباید با آرایشگر سرِ صحبتو باز کنه. چون در نهایت ریش و قیچی دستِ اون ئه و اگه حرفی هم بزنه که برخلافِ میلت باشه باید گوش بدی و تایید کنی. نکنی نصفِ سیبیلت سهون می ره یا برات پشت مو می ذارن
گند خورد به صفحه ت. شرمنده. حالا جدی تا حالا بویِ تف نشنیده بودم(البته بویِ سوسک هم نشنیده بودم که از بس گفته ن هست مجبور شدم قبول کنم که باشه بابا هست)
پاسخحذفکامنتت از پست من قشنگتره بیشرف:))
پاسخحذفبوی تف رو واسه این که بشنوی تف کن تو یه دسمال پارچهای بذا بمونه یه جا.تو آفتاب به خصوس.بو سوسک رو منم نشنیدم.
ایول :))
پاسخحذفوای این خدا بود - سه بار پس سر هم خوندم - یه عکس یه داستان
حقیقتا دستتت قوت داره خانوم دکتر - اغراق نیس خداییش - کل داستاناتو دوس دارم و این علاقه باعث شده یه ایتم دیگه به اَدیکشن هام اضافه شه :ی
کامنت بالایی هم باحال بود - الف.میم ( سوره دوم :ی کیدینگ)