But there is a side to you that I never knew
بهار دلکش رسیده و راستش را بخواهید من کلا آدم دل به جایی نیستم. بنابراین تقاضای آشتیم از صنم هم وقت خاصی نمیشناسد. باهار حتی به نظرم کلمهی زیباتریست از بهارو شاید چون این طوریست که پدرم این کلمه را بیان میکند. بهتر هم ادا میکند حق مطلب را. البته خودم هیچوقت اینطور تلفظش نکردهام تا حالا ولی شاید بکنم از این به بعد و انقدر بگویمش همینجوری که بشود ملکهی زبانم. یعنی همان قدر که چیزی در ذهن میشود ملکه باشد این روی زبان من بشود، در هر صورت بهار یا باهار آمده و اصولا زبان خامه ندارد سر بیان میزانی که زیبا شده است همه جا. سبز شده و برای من که وقتی برمی گشتم خانه همه جا را برف گرفته بوده وبا دم به دم نگرانی" وای نکند جاده بسته باشد" اینجا را ترک کردهام، شما بگویید انگار جهنم و بهشت. نه که برف جهنم باشد، خیر، منظورم از لحاظ تفاوت اجراییست. چیزی که میدیدم شبیه تصوراتم بود از نیوزیلند. برای شما جانم بگوید شبیه تپههای سبز این داستانهای کوتولهها. جوری سبز که انگار نقاشی باشد، انیمیشن باشد، با خمیر بازی درستش کرده باشند وگرنه این قدر سبز؟ بعد ما سبز ندیده که نیستیم، هفت سال در استان سبز شمالی زندگانی گذراندهایم اما این سبزی یک دستی که انگار چمن کاشته باشد، این طور مخملی؟ این طور در عین حال بکر؟ چیزی است که حتی به چشم من هم آمد. ورود باهار به خانهی من البته با ورود خرخاکیها بود. صدها خرخاکی خانه رو به سلطه گرفته بودند. من آمدم، بازفتحش کردم.
کاغذی که دارم رویش می نویسم مال یک نوع از این کاغذ بازیهاییست که به عنوان پزشک خانواده باید انجام دهم. کودک سالم، کودک ناسالم، دوماهه ،پنج ساله، مانا، آن، مان، نمانا و بسیاری دیگر. برگه را برای نقاشی داده بودم به بچهی ماما، رونیا. رونیا کوچک است و خوشگل نیست و حتی برای جبران خوشاخلاق و خوشزبان هم نیست. اما این دلیل نمیشود که من سعی نکنم به او محبت کنم. چون مادرش دوستهمکار من است. دوستهمکار چیزیست مثل دوستپسر، همان قدر به درد نخور، همان قدر عذاب آور. پسوندش نوعش را نشان میدهد، دوستی که همکارست. حدودش را هم نشان میدهد، یعنی خیلی صمیمی نیست .بچه روی کاغذ را با یکی مداد شمعیهای آبی نفتی مخصوص سرشماری که من بهش دادهام، خط خطیهای نامربوط کرده و من دارم روی همان ها مینویسم.الان رسیدیم به پررنگترین خطها و به سلامتی از رویش رد شدیم. بعد از ظهر است و مردم چند لحظهای امان دادهاند. آتشبس کوتاهیست که اصولا دلم نمیخواهد تمام شود. به ادامهی همان خط رسیدیم و گذشتیم. دیگر هی نگویم، تا پنج شش خط پایینتر همین بساط است، منتها خط کمی کج است. دیگر خودتان حساب کنید کجا میخوریم بهش. صدای پای خیلی آرامی در حال نزدیک شدن است. دلم میخواهد بروم بگیرمش بگویم اگر مریضی بیا تو و اگر نیستی برو و صدای پا نده. به طور معمول وقتی ساکت باشد از صدای قیژ قیژ دستگاه تعرفه میشود فهمید که مریض آمده ولی امروز برای تکمیل شدن رفاه، برق هم قطع است.باور کنید که اگر به من باشد از هر ده نفر اینها شاید دوتایشان واقعا نیاز دارند بروند دکتر. باقی برای سرگرمی و وقت پر کردن قدم میرنجانند. حالا که خوب است، تا چند وقت دیگر ممکن است عصر کاری ما را بکنند تا ۶ و آن وقت حال من دیدن دارد.
چیزی که حساب است این است که من یاد نگرفتهام وا بدهم. محاورهایش میشود شل کردن. من شل نکردهام و این باعث میشود همیشه زجر بکشم. پنجشنبه بعد از کار رفتیم نهار و بعد دریاچه و قایق سواری و بعد توی شهر نشر هرمس را پیدا کردیم و من از آقای مو و ریش فرفریش پنج جلد کتاب کوچه خریدم- منتظر ضربالمثلهایی باشید که شاید فقط علی حاتمی جایی به کار برده باشدشان- و یک جلد "کشش ها". روی میز آقای فرفری نرگس دیدیم و تند تند ازش پرسیدیم که از کجا خریده و در حالی که دستم از فرط کتاب داشت میافتاد رفتیم سر چارراه نرگس خریدیم. ما در خانهی تهرانمان و اصولا هر خانهای که بابا درش باشد از خریدن نرگس محرومیم چون بابا به بوی نرگس حساسیت دارد. اما اینجا بابا نیست و من آزادانه گل نرگس میخرم. شاید این جز سیگار تنها چیزیست که بودن بابا مانع خریدنش میشود. بعد یادمان افتاد که اا. گلدان نداریم،پس رفتیم از ظرف سرامیک فروشی، که به نظر من و مامانم از جاذبههای توریستی مریوان است، گلدان بخریم. آقا میگوید گلدان ندارد ولی ما چون اطمینان داریم خلاقیت دارد از گوشهایمان میریزد بیرون، میگوییم که خودمان چیزی پیدا میکنیم که بشود جای گلدان جایش زد. من یک ظرف تنگ مانند قرمز که در اصل جاشکریست را برمیدارم و دوستم دو لیوان بلند زرد و سفید و سبز و سفید. با دوزار پولی که توی جیبم مانده یادم میافتد که سیگار ندارم و خراب شود مملکتی که وینستون لایت را به سه هزار بخری. آن را هم که بگیرم، دیگر یک زمانی از روز میرسد که من برای خانهام بیقرار میشوم. مهم نیست در خانه کسی نباشد. مهم نیست مجبور شوم در سکوت به چیزهایی فکر کنم که ریش ریشم میکنند. باید بروم خانه و میروم و در جواب دوستم که میگوید فردا صبح که باید برگردی، چه کاریست، نرو، بمان، چه مرگت است میگویم که خانهی شما دستشویی رفتن برایم سخت است. بحث تمام میشود. توی خانهام یک میز زشت فلزی هست، پَر که آمده بود اینجا یک روسری بزرگ کردی سرمهای ابریشمی(دریای صفت است روسریمان) خریدیم که حاشیه و طرحهای زرد دارد و انداختیمش روی میز. یک جفت شمعدان سبز سفالی هم از نمایشگاه لب دریاچه خریدم که باید کار همدان باشد اما من خونم را با این چیزها کثیف نمیکنم. نرگس های زیبا میروند توی گلدان قرمز و شمعدانهای سبز را میگذارم کنارش روی رومیزی سرمهای، که خانهام زیبا شود.میشود.خانه زیبا میشود. من؟من یاد نگرفتهام وا بدهم- متاسفانه- و هی خرخاکی ها را منهدم میکنم هی گل توی گلدانها میگذارم هی جلوی آینه لبخندهای احمقانه میزنم و اینهایی که میخوانید دست و پا زدنهای یک آدم دور افتادهاند برای چنگ زدن به زندگی.
وا دادن و به قولِ خودت شل کردن باید تو خونِ آدم باشه. عیب نداره اگه تو خونت نیست. اگه بتونی خسته نشی بعدن ثمره شم می بینی. عیب نداره
پاسخحذفبه قول ما ترکا بسیار گشنگ بود :ی
پاسخحذفولی خب بر خلاف پست های قبلی سبک نوشتاری یه مقدار فرق کرده است، که نیازمند بازبینی از لحاظ "دیمانستریتد پوینت آو ویوو" می باشد (نمی دونم تو فارسی چی میشه!). نکته عالیش هم نحوه تموم کردن نوشته است.
راسش به نظرم وا دادن همون فرار کردنه یا ولی در عین حال سعی میکنیم که وا ندیم و فرار نکنیم و زندگی کنیم به سبک خودمون و باز هم داریم خودمونو گول میزنیم .
پاسخحذفامروز قبل از اینکه این نوشته رو بخونم ذاشتم توی کمدم که همه ی خرت و پرتای تاریخ گذشته ی زندگیم و توش میذارم دنبال هدفونی میگشتم که حالا فهمیدم دیگه کار نمیکه اما هم زدن خرت و پرتا باعث شد که خاطرات و هم یه جورایی هم بزنم و بعدش متن تو رو خوندم یادم به چیزایی افتاد که برام مث گل نرگس روی میز آهنی زمختت برای تو بودن و همیشته بعد یه مدتی یادت میرن و اگه مث من باشی که به زعم خودم نوعی حماقته که همشونو بریزی توی یه آشغال دونی و درشو بزاری یه روزی مجبوری بری سراغشون و اگرم فراموش بشن به موقع میری خونه ی یکی و رو میزش آهنی زمختش یه شاخه گل نرگس میبینی و داغ دلت تازه میشه