I know something is broken
به مریضم میگویم دستت را با صابون گلیسرینه بشور، خشکش که کردی کرم
بزن، اگر خارش داشتی این کرم را هم اضافه کن. صابون دیگری نزن. دست بابا را که روی
دندهی ماشین است توی دستم میگیرم و میگویم باز خشک شده که. به خانه که میرسیم
میگویم بابا از دستشویی آمدی بیا کارت دارم. ظرف لوسیون را برمیدارم و روی دستهایش
میریزم و پخش میکنم. دست مادرم را میگیرم و میپرسم تو که خوبی؟ دست او خوب است. میشود
بارها گرفتش .بوسیدشان. برای دستهای مامان حتی میشود دلتنگ شد. گریه کرد. دست آدمها خوب است. میشود از رویش دوستشان داشت حتی. به دستهای
خودم نگاه میکنم، همان جایی که فروغ میگفت پرستوها تویش لانه میگذارند، پوستههای
ریز سفید دارد. یا تصور من از گودی انگشتان همان جاست. آن جایی که وقتی مشت میکنی
استخوانهایش برجسته میشوند، تعداد روزهای ماههای میلادی را با همین فرورفتگی و
برآمدگیها به ما یاد میدادند. یک بار یادم هست حتی از یک نفر پرسیدم که فکر میکند
این گودی انگشتان کجاست. یادم هست که تعجب کرد، انگار فکر نکرده بود بهش. یا توی ذهنش
هیچ نقشی شکل نگرفته بود وقتی این شعر را میشنید. یادم نیست آخرش چه جواب داد. روی
کاناپه بودیم فکر میکنم. پاسخ مناسبی ازش نگرفتم. از کس دیگری فکر نکنم پرسیده
باشم. احتمالا برای اینکه دلم نمیخواسته تصورم دست بخورد. همان جای دستهایم خشک
شده اند. انگشتانی که تند و روی کیبرد حرکت میکنند، تند دفترچه را از مریض میگیرند، سریع
میروند توی دستکش. تند و تند توی هوا چرخ میخورند وقت حرف زدن. دستهای خودم. آنها
همیشه خشکند. یادم هست یک وقتی بدم نمیآمد از این خشک شدن. حس میکردم دستهای یک
آدم معمولی نیستند وقتی خشک میشوند. یک آدم معمولی که دستهایش را به موقع چرب میکند. میشود
دستهای آدمی هستند که بعضی چیزها برایش مهم نیستند. ولی بعدتر فهمیدم که متنفرم از
سختیهایی که میکشم. از اتفاقات تلخی که برایم میافتند. هیچ افتخاری نیست در سختی
کشیدن، در راحت زندگی نکردن، سعی کردم جلویش بایستم. در همه چیز.در معاشرت، در دوست
داشتن، در جای زندگی، در شنیدن حرفهای سنگین. در بار برداشتن، در همهی مسوولیت زندگی
را تنهایی به دوش کشیدن، در نگفتن حرفهایی که توی دلم سنگین است، از غصهی هر چیز و
هر کسی را خوردن. در خشک شدن پوست دستهایم.
با آدمهایی که حرف زدن باهاشان یادآوریهای بدی بهم میکرد قطع رابطه کردم، عصبانیتم را به زبان آوردم و بعضی بارها را گذاشتم زمین و از حمام که میآیم نیم ساعت مراسم لوسیون مالی دارم. هنوز اما گاهی پشت دستهایم خشک است و از سقوط آدمهایی ناراحت میشوم که حتی دیگر دوستشان ندارم. از تحقیر شدن آدمها رنج میبرم. نمیفهمم چرا تنهاییشان برایشان با ارزش نیست.بعد یادم میآید که دستهایش زشت بود. به طور جدی و من دیگر بهشان نگاه نکردم. به جای این که آنقدر نگاه کنم که دیگر از دیدنشان بیزار شوم نگاهشان نکردم. دستهای بچههایی که میآیند پیشم را میگیرم، به طرز عجیبی بچههایشان زیر معاینه آرامند، دهانشان را باز میکنند، میگویند هااا و میشود ته حلقشان را دید. دستهایشان کوچک است و تپلی خوبی دارد. انگشتان مادربزرگم کوتاه شده بود به چشم، بندهایش پهن شده بودند و درد میکردند. فکر کردن به دستهایش باعث میشود گریهام بگیرد. عمران صلاحی را که دیدم دو به شک بودم باید دست بدهم یا نه .نهایتا موقع خداحافظی دست دادم. دستهایش یادم نیست. ولی یادم هست چقدر فکریم کرده بودند که باید بگیرمشان یا نه. احمقانه بود شکم البته. بچه بودم خیلی. حتما مهربان بودند دستهایش. عمران بود دیگر. امروز باز گودی انگشتانم خشک شده و فکر میکنم پرستویی در کار هست یا نه.
با آدمهایی که حرف زدن باهاشان یادآوریهای بدی بهم میکرد قطع رابطه کردم، عصبانیتم را به زبان آوردم و بعضی بارها را گذاشتم زمین و از حمام که میآیم نیم ساعت مراسم لوسیون مالی دارم. هنوز اما گاهی پشت دستهایم خشک است و از سقوط آدمهایی ناراحت میشوم که حتی دیگر دوستشان ندارم. از تحقیر شدن آدمها رنج میبرم. نمیفهمم چرا تنهاییشان برایشان با ارزش نیست.بعد یادم میآید که دستهایش زشت بود. به طور جدی و من دیگر بهشان نگاه نکردم. به جای این که آنقدر نگاه کنم که دیگر از دیدنشان بیزار شوم نگاهشان نکردم. دستهای بچههایی که میآیند پیشم را میگیرم، به طرز عجیبی بچههایشان زیر معاینه آرامند، دهانشان را باز میکنند، میگویند هااا و میشود ته حلقشان را دید. دستهایشان کوچک است و تپلی خوبی دارد. انگشتان مادربزرگم کوتاه شده بود به چشم، بندهایش پهن شده بودند و درد میکردند. فکر کردن به دستهایش باعث میشود گریهام بگیرد. عمران صلاحی را که دیدم دو به شک بودم باید دست بدهم یا نه .نهایتا موقع خداحافظی دست دادم. دستهایش یادم نیست. ولی یادم هست چقدر فکریم کرده بودند که باید بگیرمشان یا نه. احمقانه بود شکم البته. بچه بودم خیلی. حتما مهربان بودند دستهایش. عمران بود دیگر. امروز باز گودی انگشتانم خشک شده و فکر میکنم پرستویی در کار هست یا نه.
پ.ن:دستهای تو خوب است.
نظرات
ارسال یک نظر