I can hear it callin me the way it used to do, I can hear it callin me back home!
نمیشود گف منتظر نبودم اما خوب انتظارم دروغ
بود. یعنی که هیچجای قلبم جایی برای این اتفاق نبود. شبی که برای رفتن برادرم
مهمانی خداحافظی گرفته بودیم، همان شبی که انگار هیچکس متوجه نبود این آدم که برود
یک لگد محکمی میخورد زیر میز زندگی خانوادگی من و پدر و مادرم، همان شبی که من یک
جایی آن وسطها نگاه کردم دیدم من این وسط چکار میکنم؟ بین این آدمهایی که
خوشحالند و آمدهاند مهمانی؟ و بلند شدم که بروم توی اتاقم و یکهو لیوانم از دستم
افتاد وسط سالن و قطعات شیشهای ظریفش با شراب که تویش بود به هزار جهت پرتاب
شدند، آخرش حرفش شد.
یعنی همه که نه، بیشتر مهمانها که رفتند، من و
دوستان جانم مانده بودیم و خوشتیپترین پسر دنیا و مامان و بابا و برادرم و دوسدخترش
و یک آدم غریبه که دیر آمده بود و معلوم نبود چی زده که اینقدر کره است و هی
کاسترد میریخت روی تیرامیسو و سس میزد روی رانهای سوخاری شدهی مرغ و به دندان
میکشید، یک نفر رفت آوردش بالا. همه شروع کردیم قربانصدقهاش رفتن چون این
کاریست که ما میکنیم. ما ممکنست در ابراز علاقه کردنِ زبانی به هم خیلی قوی
نباشیم، اما انگار به او که میرسیدیم، انگار یک بچهی کوچک از اعضای خانوادهامان
باشد، فدای چشمهای او میشدیم، قربان پنجههای کوچک پایش میرفتیم که رویشان حساس
بود و دست که بهشان میزدیم جمعشان میکرد و گوشهای پهن آویزانش، نوک دماغِ اکثر
وقتها گِلیش را میبوسیدیم، دست به نوک گوشش میزدیم که یک بار یک سگ وحشی گاز
گرفته بود و مدتها در حال عفونت و خونریزی بود و حالا ازش دوتا جای دندان به جا
مانده بود. حالا گیج و هیجانزده از این همه بوی غریبه توی خانه بدو بدو میکرد و
صدای ناخنهای کوچکش روی سنگها میآمد که دور و نزدیک میشد. بلخره آرام گرفت و
آمد طرف میز و دانه دانه، ماها را، من و بابا و مامان و پیام را بو کرد، نفری یک
بوس دماغی هم به صورت دوستداشتنیش زدیم. خوشتیپترین پسر دنیا پرسید چند سالش
است و من سر تکان دادم، نمیخواستم به این قضیه فکر کنم، هی پرسید ۷؟ ۸؟ و من همچنان
سر تکان میدادم یعنی بیشتر از این حرفها، ضمن اینکه هیچی نگو. دوست ندارم حرف بزنم در موردش. بعد گفت که چرا اینطوری
میکنم؟ نگران چی هستم؟ پودل تریرها بیشتر از این حرفها عمر میکنند و نگران
نباشم و اینکه او دوستی دارد که پودلتریرش بیشتر از پانزده سال سن دارد، تازه
این فسقلی هم که کاملا سرحال است و من نباید به مردنش فکر کنم. نه به این زودی..
نگفت سرحال، گفت روبراه. کلمه کلمه حرفهایش را یادم هست چون.. چون حرفی را زد که
من دوست داشتم بشنوم. حرفی که کمی خیالم را راحت کند، بیشتر از کمی. خیلی. آنقدر
که اصلا، دیگر، به این مساله فکر نکردم. دوباره حرفش را تکرار کرد. چشمهایش مثل
چشمهای من دنبال پاهای کوچک سگم، زیر میز حرکت میکرد و میگفت نه! این خوبه،
روبراهه. چرا اینجوری فک میکنی؟
من باهاش تنها زندگی کرده بودم. توی محوطهی
دردندشت شهرک ویلا، پیش من بود. پیشم مینشست. منتظرم میماند تا از بیمارستان
برگردم. مواظبم بود. مواظبم بود.
یک هفته بیشتر است که مامان و بابا و تنها
موجودی را که بهش میگفتم پسرم، شمال گذاشتیم و آمدیم. من کار داشتم. ماماناینا
رفته بودند رشت، خانهی یکی. مامان گفته بود به شیوا بگو بلکی عاشق پتوییست که
شیوا بهش داده. دور حیاط میچرخید و آرام نمیگرفت تا پتویش را پهن کردیم و او
نشست و آرام گرفت. یک هفته هر روز و شب و نصفهشبی که برگشتم خانه چشمم ناخودآگاه
دنبالش گشت و با خودم گفتم وای! چقد جاش خالیه، بیان دیگه زودتر! دیشب هم وسط حرفها،
یکهو یادش افتادم و زیر لب گفتم الهی قربون اون چشمات برم. چه خوب که فردا
میای. امروز برگشتند. در را باز کردم،
مامان با کلی بار و بندیل پشت در بود. بهش گفتم سلاااام! چی شده؟ چرا اینجوری
هستی؟ گفت بلکی...و من ضجه زدم. باورم نمیشد. حالا هم که دارم اینها را مینویسم
باورم نمیشود. اولین چیزی که به ذهنم رسید خوشتیپترین پسر دنیا بود. چرا؟ تو که
گفتی روبراهست، گفتی به این زودیها نمیرود؟ الان باید اینجا میبودی که شانههایت
را تکان بدهم و بگویم دیدی رفت؟ دیدی بیخود نگران نبودم؟ چطور میشود من یک هفته
ندیده باشمش؟ از شب مهمانی عید دیدنیمان برایش استخوان نگه داشته بودم. چطور چشمهایش را دیگر نبینم؟ وقتی گم شده بود بابا جز مشخصاتش میگفت
موهای سفید و مشکی، کوچولو، قلادهی چرمی قهوهای، چشمهای مهربان. چطور دیگر بغلش
نکنم؟ چطور دیگر بیایم خانه، نباشد؟ خوابیده روی همان پتو و دیگر بیدار نشده.
قلاده و پتویش را باهاش خاک کردهاند.این سگهای کوچک عاشق وسایلشان هستند.
بمیرم
برای آن قلب کوچکت که دیسریتمیا داشت. بمیرم برای خودم که دیگر آدم به خصوص زندگی
هیچکس نیستم.
:*
پاسخحذفخدای من... من ..بیا بغلم عزیزکم... بیا محکم بغلت کنم ***
پاسخحذفاینکه ادم یکی را داشته باشد که مواظبش باشد خیلی مهم است، از اون بدتر از دست دادن چنین کسی است. جاش خالی. :)
پاسخحذف:( ای بابا ای بابا. من چه از دنیا بیخبرم . :( ای بابا
پاسخحذفای بابا... :((
پاسخحذفای بابا... :((
پاسخحذف