Questions of science, science and progress, do not speak as loud as my heart



پدرم یک پسرعمو داشته- پدرم خیلی پسر عمو داشته، این یکی برادر آن یکی جلیل است که خیلی وقت پیش از خودش و دخترش آ. نوشته بودم و مدت‌هاست به این فک می‌کنم که ویرایشش کنم و اینجا هم بگذارمش ولی نمی‌رسم و این خیلی عجیبست چون هیچ‌کاری نمی‌کنم و باز هم به هیچ کار نمی‌رسم جز گاهی وقت‌ها گریه کردن برای آدمی که رفته و نیست و وقتی هم بوده معلوم نیست واقعا بوده باشد و حتی مرا دوست داشته بوده باشد و خلاصه که این یکی از پسرعموهای پدر است- که سال‌ها پیش شاید قبل از تولد من یا شاید کمی بعد از آن، گم شده. به معنی واقعی کلمه گم شده است.
 او اسم زیبایی دارد. اسمی که نمی‌خواهم بگویمش، دقیقا نمی‌دانم چرا و چیزی شبیهش هم به ذهنم نمی‌رسید که جایگزینش کنم. شما تصور کنید اسمی که یک معنای همیشگی و نامیرا داشته باشد، اسمی که به محض شنیدش شما احساس کنید این آدم برای همیشه خواهد درخشید. اما این اتفاق نیفتاد، همیشگی، این چیزیست که می‌خواهم تا آخر نوشته بهش بگویم، پدری نداشت که هوایش را داشته باشد و در عین حال  یک ژن کنترل ناپذیر ای‌دی‌اچ‌دی( بیش فعالی همراه اختلال تمرکز) داشت و این چیزی بود که زندگیش را متلاشی کرد. همیشگی، قسمت ثابت خاطرات سال‌های اول ازدواج پدر و مادر منست، یک وقت‌هایی فکر می‌کنم زندگیشان آن روزها چیز جالبی بوده، یک مرد جوان پر شور و حال و زنی با حوصله که حال معاشرت و کنار آمدن با سیل پسرهای خاندان من را که این ژن نابودگر، خصوصیت مشترک همه‌اشان بوده، داشته است. اختلال بیش‌فعالی محدود به کودکی نیست و خیلی از آدم‌های مغشوش بزرگسالی که می‌بینید کودک‌های بیش‌فعال درمان نشده‌اند و همیشگی یک نمونه‌ی خیلی واضح بود. پدرشان یک درویش علی اللهی خسیس بود که بی‌اعتناییش به بچه‌ها، سرنوشت‌های خیلی غمگینی را برایشان رقم زد. برای هر تصمیمی جواب پدرشان نه بود و بعد بی‌تفاوتی. بی‌تفاوتی زخم زننده‌ای که بچه‌ها را از خانه دورتر و دورتر می‌کرده. همیشگی اصفهان را ترک می‌کند و  هم‌زمان با پدر و مادر من به تهران می‌آید. توی رفت و آمدهایش به مطب بابا، با منشیش آشنا و عاشقش می‌شود. منشی زن جوان مطلقه‌ای بوده که یک پایش را فلج اطفال، معلول کرده بوده. همیشگی سنش کم بوده و کسی با ازدواجش موافقت نمی‌کرده. خاطرات مامان بابا تا یک عکس ادامه پیدا می‌کند و بعد قطع می‌شود، توی عکس، همیشگی، سبزه، با سیبیل نسبتا باریک و بسیار مشکی و موهای پرپشت، با کت شلوار مشکی و پیرهن سفید و کراوات نازک قرمز، درکنار زنی نشسته که جزییات صورتش پیدا نیست، هر دو سرشان پایین است و در یکی از صحنه‌های نمایشی عقدهای ایرانی دارند قرآن می‌خوانند. بالای سرشان آن پارچه‌ی سفیدی دیده می‌شود که رویش قند می‌سابند. در این عقد هیچکس از سمت همیشگی حضور نداشته. این آخرین صحنه‌ است. بعد از این ازدواج همیشگی برای مدتی از اخبار کنار می‌رود و از همه دور می‌شود. اما این بی‌خبری طول نمی‌کشد، همیشگی از آن خانم جدا می‌شود و تصمیم می‌گیرد برود خارج. پدر طبق معمول نه پولی بهش می‌دهد و نه قول حمایتی. فکر می‌کند که خوب راه را دور بزند و قاچاقی برود. از مرز پاکستان خارج می‌شود و بعد دیگر هیچ. هیچِ هیچ‌ِ هیچ.
 یک بار یکی از برادرهایش که به طور استثنا عاقبت به خیر شده، می‌رود دنبالش، ردش را تا هندوستان می‌گیرد و حتی دنبالش به یکی از زندان‌های هند می‌رود. تعریف می‌کرد که برای ورود به زندان به کف دستش یک مهر زدند و بعد راهش دادند برود داخل سلول‌ها را بگردد. اما یک دفعه زندانی‌ها شورش می‌کنند-  بله، حق دارید در این لحظه غش کنید از خنده و فکر کنید احتمال این اتفاقات با هم یک در چند است- و بعد شورش کنترل می‌شود و او را هم همراه باقی زندانی‌ها می‌برند داخل، شاید باورتان نشود اما او هم آن‌قدر سیه چرده است که بشود جای هندی جایش زد و تا یک نفر پیدا بشود و مهر کف دستش را نگاه کند و قبول کند که او زندانی نبوده است، مدتی را همان تو می‌گذارند. آخرش می‌رسد به مناطق مرزی هند که می‌گفتند قبیله‌هایی آن جا زندگی می‌کنند، که آدمی که بهشان می‌رسد را می‌گیرند و زنش می‌دهند و نگهش می‌دارند و .. برادر عاقبت به خیر برمی‌گردد ایران.
تا مدت‌ها اگر نامه‌ای به یکی از خانه‌های استیجاری سابق برادران همیشگی می‌رسید و صاحبخانه‌ای زنگ می‌زد و می‌گفت بیایید بگیرید همه‌ی خاندان به جوش و خروش می‌افتادند: از همیشگی آقا- این آقا دنباله‌ی جدانشدنی اسم او بود- شاید خبری شده باشد. اما هیچوقت خبری نبود. یا نامه‌ی نظام پزشکی بود برای یکی دیگرشان یا استعلام بانکی یا چیزهای بی‌ربط و معنای دیگر.
امروز صبح وقتی دیدم سگمان تمام شبی را بیدار منتظرش مانده بودیم بیرون خانه مانده و هنوز برنگشته، وقتی با خودم دنبال دلیل گشتم و فکر کردم تنها توضیح این است که یک نفر گرفته باشدش وگرنه همیشه برمی‌گشت، یاد زن عمو افتادم. زن‌عموی بابا، مامان جلیل و همیشگی و مادر رضاعی پدرم. بعد فکر کردم که گم کردن چقدر چیز سختی است. از دست دادن، از نوع دیگریست. از نوع این‌که ندانی چه بلایی سر چیزی که دوستش داشتی آمده. می‌توانی به خودت بگویی حتما مرده که هیچ خبری ازش نیست. اما یک جایی توی وجودت هی منتظرست. هی منتظرست. غیر از غصه‌ی دوری و دلتنگی خودت، نگران او هم هستی. نگران این‌که چه می‌کند؟ چه اتفاقی برایش افتاده؟ نکند دارد زجر می‌کشد؟ نکند مریض شده؟ نکند از تو ناراحت‌تر است؟ چشم‌هایش مهربانش چطور غصه دارند؟
مقایسه نیست. جای مقایسه‌ای نیست. مقیاس‌ها متفاوتند، یک یادآوری کوچک بود شاید. یاد بار آخری افتادم که شب یلدایی برای زن‌عمو فال حافظ گرفتم و حافظ هم انگار با ما شوخی داشته باشد جواب داد: یوسف گم‌گشته باز‌آید به کنعان غم مخور و من خجالت کشیدم از فالی که گرفته بودم. از نوری که شاید به قلب زن‌عمو تابیده باشد. از این‌که شاید او هم مثل من تا سال‌ها چشمش دنبال چیزی باشد که نه که ازدست داده، گمش کرده باشد...
تا چند سال آدم امیدوار می‌ماند؟

نظرات

  1. ناخودآگاه اسمش رو جاوید تصور کردم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اا. آره. اسم خوبی بود، یعنی برا جایگزین. به جلیل که اون هم جایگزین بود میومد

      حذف
  2. کاش از اون برادره بیشتر می نوشتی! اون هم می تونه خیلی داستان جذاب و منحصر به فردی برای خودش داشته باشه!!!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. یه بار نوشتم. زمان گودر. درستش می‌کنم دوباره، اینجام می‌ذارمش.

      حذف
  3. سلام خیلی زیبا بود مرسی واقعاا ولی همیشه همین بوده هست که به امیدی هستیم که .....نمیدونم کاش میشد سر نوشت را از سر نوشت

    پاسخحذف
  4. راحت باش
    نیازی نیست از من فرار کنی
    یا مسیرت را تغییر دهی
    و یا حتی از من رو بگیری
    من هم دیگر با خیال
    سابق نیستم.
    اگر در مسیرم
    بسوی تو
    چشمم
    بیافتد٬
    او را برمیدارم
    با خود میبرم
    حتی به زور

    پاسخحذف

ارسال یک نظر