How much longer till I hit the ground



هیچوقت این آدم‌هایی را که وسط سرشان مو ندارد و برمی‌دارند موهایشان را از یک طرف می‌برند طرف مقابل، درک نکردم. دنبال چه جور عکس‌العملی در ذهن انسان‌های اطراف هستند؟ فکر می‌کنند بقیه وقتی می‌بیننشان با خودشان چه می‌گویند؟ به‌به، چه موهای پرپشتی. ببینید با چه ظرافتی به صورت موازی کنار هم قرار گرفته‌اند؟ چه مهندسی ساز  و خلاقانه. چه وسط سر پر مویی. عاشق آن برق‌هایی هستم که از بین موها بازتاب می‌کند. همم؟ این‌جور چیزها؟ من اما تنها چیزی که من در موردشان شنیده‌ام این بوده: این از اوناییه که موهاشون رو از این ور سرشون می‌برن اون ور سرشون. یک بار هم سر کلاس متوجه شدم استاد انکلولوژیمان وقتی موهایش خیس می‌شود چقدر چهره‌ی خنده‌داری پیدا می‌کند و این تصور هیچوقت از سرم خارج نشد: یک طرف بلند تا روی شانه و یک طرف کوتاه و مردانه. شبیه مدل رپی که بچگی‌های ما برای دخترها مد بود.  توی مرزداری که بودیم یکیشان جلوی من ایستاده بود و فوتبال می‌دید، یک لحظه متوجه شدم که به جای توپ دارم کله‌ی کچل ظاهرساز را نگاه می‌کنم و یاد استاد مشابهم هستم.
جهان پر از تصویرهایست که به آدم حس‌های متفاوت می‌دهند، این آدم‌ها یعنی من. من عاشق تشبیه کردنم. احتمالا دلیلش این است که من در ذهنم یک سری تصویر مرجع دارم که بقیه چیزها به آن‌ها شباهت پیدا می‌کنند. بعضی تصویرها هم آن‌قدر خوب هستند که خودشان می‌شوند تصویر مرجع. شاید بعضی از این تصویرها خاطره بوده‌اند. خاطره‌ی آدم‌های دیگر. امروز متوجه شدم از تصویرها نه تنها به گذشته که به آینده نقب می‌زنم.
مامان یک پدربزرگ داشته که همیشه توی حرف‌هایش هست، هرچقدر پدرش در بروز دادن احساساتش و مهربانی کردن و حرف زدن خسیس بوده، این پدربزرگ که خیلی شیک بهش می‌گفته‌اند پاپا، شوخ و بذله‌گو و مهربان بوده و خوش‌سر و زبان. توی شهر خودشان آدم سرشناسی بوده و حتی بعدها که می‌آیند مشهد، بقال و چقال و کاسب‌ها می‌شناخته‌اندش و این‌طور که در سخن اعضای فامیل هست محبوب کوچک و بزرگ بوده. از قضای روزگار و انگار زندگی با ما شوخی داشته بوده باشد، توده‌ای تیری هم بوده و حتی معروف بوده به فلانی توده‌ای. ترک‌ها انگار آن‌وقت‌ها این‌طوری همدیگر را صدا می‌زدند، مثلا اکبر راننده، احمد نقاش، فلانی توده‌ای. یک آدم بلند قد و چاهارشانه‌ی قبراق که به قول قدیمی‌ها پسّون داشته و توی معدود عکس‌هایی که ازش باقی مانده دارد می‌خندد. نه که با لب فقط‌ها، با چشم. می‌زند و مرد محبوب مادر آلزایمر می‌گیرد. مرد قوی‌هیکلی که بچه‌ها را سر دوشش می‌گرفته و تیکه انداختن‌هایش زبان‌زد بوده، پیرمرد بی‌پناهی می‌شود که عصرها تصمیم می‌گرفته برود دوری بزند و شب‌ها خانه را گم می‌کرده. مغازه‌دارهایی که حرفشان شد نگهش می‌داشته‌اند و برایش چای می‌ریخته‌اند و به حرف می‌گرفتندش تا یکی از نوه‌ها که انگار همیشه یکی از دخترها بوده چون پسرها کوچک‌تر از این حرف‌ها بوده‌اند، بیایند دنبالش. مامان می‌گوید یک بار اما کلی گشتیم و پیدایش نکردیم تا آخر سر در حالی که افتاده بود توی جوب و سرش شکسته بود..و چشمانش غصه‌دار می‌شود.
امشب وقتی برمی‌گشتم خانه حال خوشی داشتم، یعنی زمینه‌ی خاصی از ناراحتی فراهم نبود که اشکم دم مشکم باشد: دوستانم را دیده بودم و خوش گذشته بود و خندیده بودیم زیاد و از همین چیزها که خیلی برای من معیار خوشبختیست، که توی پیچ واپیچ‌های سربالایی‌های خانه سایه‌ی مردی را دیدم که داشت وسط خیابان قدم می‌زد. آرام و با قدم‌های نامطمئن. سر پیچ. بوق زدم که برود کنار و کمی هم رفت، اما بعد توی آینه که نگاه کردم دیدم قیافه‌اش گیج و ویج است و دوباره برگشته وسط خیابان. یعنی شبیه کسی نبود که بداند چکار دارد می‌کند، کجا دارد می‌رود. دنده عقب گرفتم. آن‌قدر که بابا به شنیدن حاجی حساس‌ است، وسواس گفتن حاجی گرفته‌ام، هی میاد توی ذهنم که نگی حاجی! نگی حاجی! که البته حکایت فکر کردن به گربه است، اما موفق شدم و گفتم پدرجان. پدرجان کجا می‌خوای بری؟ گم شدی؟ گفت آره. خونه‌‌هه این شکلی بود.. ولی اینجا نبود.. نمی‌دونم... گفتم بنشیند توی ماشین که برسانمش، سراشیبی مسیر، حتی اگر راه را بلد باشی جدا نفس‌گیرست. یک دور رفتیم بالای شهرک بعد برگشتیم بعد باز رفتیم، شماره‌ی جایی را هم که می‌رفت بلد نبود، اما شماره‌ی خانه‌اشان را که از روی کدش باید رشت بوده باشد به قول خودش بلت بود که زنگ بزنیم بگوییم بیایید ببریدش یا آدرس بدهید بیارمش. یک کلاه از این‌هایی که اسمش را بلد نیستم سرش بود، آن‌هایی که کمی حالت استوانه دارند و یک جور پوست به نظر می‌رسند. تر و تمیز بود. راننده‌ای که آورده بودش بهش گفته بود این‌جا آخرشه. در حالی که نبود. کلی به آخر شهرک مانده بود. کلی سربالایی.
پیاده‌اش که کردم ناراحت بودم و نمی‌فهمیدم چرا. یاد پاپای گم‌شده افتاده بودم، اما خوب این که چیز غمگینی نیست. باید خوشحال بوده باشم از کمک کردن، ولی دلم گرفته بود. از گم شدن پیرمرد؟ از رفتار راننده؟ از درماندگیش؟ شاید بیشتر از سومی. دیدن درماندگی آدم‌‌ها، هر موجودی شاید، حیوان‌ها هم، غم‌انگیزست. این‌که ببینی کسی کاری برای خودش از دستش برنمی‌آید. بعد فکر کردم به این‌که اگر پیرمرد، گم شده می‌ماند. بعد به این‌که برای پدر مادر خودم این اتفاق بیفتد و من نباشم. بعد زدم زیر گریه، بعدتر هم  زنگ زدم به همان شماره پرسیدم آیا پیرمرد رسید به خانه که گفتند دوباره زنگ می‌زنند و زدند و رسیده بود، یک کم صمیمی‌تر می‌شدیم از خانمی که گوشی را برداشته بود می‌پرسیدم چرا هیچکدامتان لهجه رشتی ندارید؟ آن‌جا چکار می کنید؟
اما آخرش هم از فکر تصویر بیرون نیامدم. تصویر پیرمرد را تبدیل کردم به تصویری که شاید در آینده پیش بیاید و برای آینده‌ی پیش نیامده گریه کردم‌.





نظرات

  1. بند اول متن نا نداشت. می‌شد نباشه.

    پاسخحذف
  2. دستم به تعریف نمی‌چرخه والا باقی متن که خیلی خوب بود

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چرا؟:)) بانمک بود که:)) ولی راس می‌گی. قربونت. راستی شنیدم پارتی داری سایتای خوب لینکت می‌کنن. دس مارم بگیر

      حذف
  3. تصاویر مرجع پس از تکرار دوباره‎شان، چه شادی آور باشن و چه غم انگیز، در نهایت غم انگیزن

    پاسخحذف
  4. خسته ام از تظاهر به ایستادگی از پنهان کردن زخم هایم زور که نیست !
    دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به راه است….!
    اصلأ دیگر نمیخواهم که بخندم میخواهم لج کنم ، با خودم ، با تو ، با همه ی دنیا…!
    چقدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز بیاید و مثل هر روز باشی….؟؟! خسته ام …. از تو …. از خودم….از همه ی زندگی …..
    میخواهم بکشم کنار ! از تو … از خودم….. از همه ی زندگی....

    تا حالا شده اینجوری بشین از خدیدن بدت بیاد فقط گریه شاید ولی حیف که چیزی عوض نمیشه اشاره خوبی بود درماندگی .....

    پاسخحذف
  5. پاسخ‌ها
    1. خوبه که هنوز یادته ردپا بذاری از خودت:)

      حذف
  6. ای جانم
    نسترن، من یه بیماری دارم به اسم پیرمرد افسردگی! یا یه اسمی شبیه این! اسمش مهم نیست ولی حسش مهمه....
    قلبم فشرده میشه از درماندگی آدمهایی که زمانی برای خودشان کسی بوده اند.
    و مساله اینه که این بیشتر با دیدن درماندگی پیر مردها ایجاد میشه تا پیر زن ها! باید یک ریشه ای جایی در کودکیهام داشته باشه ! شاید!

    پاسخحذف

ارسال یک نظر