We'll drink a toast to tomorrow and one to days long ago
توی این اتاق سیب نگه میداریم.
ده یا یازده سالم بود که برای اولین بار یا برای اولین باری که یادم
هست، بدون مامان و با پدر و برادر کوچکترم- که در واقع کوچکتر از من نیست و حتی
چهار سال هم بزرگترست، اما چون از آن یکی برادرم کوچکترست، این صفت را حمل میکند-
رفتیم کوه. کوه رفتن، اصطلاحی بود که ما به هر دور شدن از خانهای که به قصد بالا
رفتن از یک کوهی، اتفاق بیفتد میگفتیم، چه نصف روز طول میکشید، چه یک هفته. این
یکی از آن طولانیها بود، با گروه دوستان خانوادگی که میشدند همان کوهیها- انسانهای
اهل کوه رفتن- و نه جنگلیها- شوخی لوس- با ماشینهای جدا جدا رفتیم شهمیرزاد،
ویلا یا خانهی پدری یکی از همان دوستان. کوهیها معمولا آنقدر اهل مدارا و
احتمالا، علاقمند به علاقمند کردن ما بچهها به کوه رفتن، بودند که بدون توجه به
سنمان میبردندمان و هر چقد لازم بود پا
به پایمان میآمدند و با هر روشی بلد بودند، اعم از: یه ربع دیگه میرسیم و همین
پیچ آخره و پشت همین یکی تپه، تا جلو انداختنمان در صف، گولمان میزدند و نازمان
را میکشیدند تا قله را به اصطلاح بزنیم. من شخصا یادم نیست باهاشان جایی رفته
باشم و پا در راه قله گذاشته باشم و به قله نرسیده باشم. اما این یکی انگار کوه
سختی بود، از شب قبلش مثل موقع زلزله یا طوفان نوح، زنها و بچهها را جدا کردند و
گفتند شرمنده. گربه را دم حجله کشتند و فرستادندمان دنبال کارمان. نمیدانم دقیق
که جا برای خواب اندازهی کافی نبود یا میخواستند صبح کله سحر بیدار شدنشان، مارا
بیدار نکند که طی مراسمی، گفتند بروید امشب را جای دیگری بخوابید. حدود چار دختر و
چند نفر خاله بودیم که عمو علی، مارا همراه مقداری لاحاف و پتو و رختخواب، سوار
پاترولش کرد و برد به آن خانهی دیگر که حتما آشنای صاحبخانهی قبلی بود. از
جزییات خانه چیز خاصی یادم نیست، جز اینکه دوتا اتاق کنار هم داشت که اتاق سمت
چپی درش بسته بود. آقای صاحبخانه در را باز کرد و با خنده توضیح داد توی این اتاق
سیب نگه میداریم.
سیب ظاهرا یکی از محصولات
باغشان بود و خانه هم به اندازه کافی سرد بود و فکر کرده بودند در یکی از اتاقها
را ببندند که بخاری گرمش نکند و هوای سردش بیرون نیاید و سیبها را برای فروش در
فصلهای بعد همانجا نگه دارند. کف اتاق پر از سیبهای زرد بود.
توی این خانه هم همینطور. گرم نگه داشتن خانهای که یک نفر تویش
زندگی میکند کار راحتی نیست. وقتی چند نفر توی خانه بروند و بیایند و هی غذا گرم
کنند و چایی بگذارند، خانه به اصطلاح هوا میگیرد، اما اینطوری به سختی میشود
هوادارش کرد. این شد که من هم در یکی از دو اتاق- آن یکی که تخت تویش نیست- را
بستم و فقط لباسهای بیرون رفتنم را تویش گذاشتم و باری نیست که درش را باز کنم که
بروم چیزی بردارم یا از پنجره اطراف را نگاه کنم و از سرما و تفاوت دمایش که تعجب
کردم با خودم نگویم: توی این اتاق سیب نگه میداریم.
امروز توی همان اتاقِ سیب نگه میداریم، ایستادم و فکر کردم بچهی
لیلا که به خاطر قند دوران بارداری مادرش به صورت بالشواری تپل است و به خاطر رگی
که از سرش گرفتند، کچل، بزرگ میشود و من نیستم. قلمههای اناری که زن ماموستا قبل
از اینکه فوت شود، توی حلبیهای روی تراسشان کاشته بود، گل میدهند و من نیستم. اما
راستش خیلی مهم نیست، حالا که انگار یک جای مهمتر هست که باید باشم: همان برادر
کوچکتر همینروزهاست که برود از ایران و باز خانه خالی میشد اگر من برنمیگشتم
و چند وقتی کمِ کم پیششان نمیماندم. به قول مامان داستان خانهی ما داستان ویلای
عمو ممد است.
عمو ممد توی یکی از شهرکهای شمال با یکی دوتا از فامیلهای خانمش،خاله
روحی یک ویلای بزرگ داشت. فامیل خاله روحی، شمالی بودند و موقع تعطیلیها جمعشان
توی آن ویلا خوب جمع میشد. انگار تمام فامیل همانجا بودند: یک بار تلفن زنگ خورد و یک نفر گوشی را برداشت و
گفت فلانی! بیا! تلفن. از آمل. فلانی پرسید: مگه دیگه کسیم آمل هست؟
ما هم خودمان به خانهی دیگری
لشگر میکشیدیم و گاهی باز از آنجا میرفتیم پیش عمو ممد اینها مهمانی! یکی از
بارها که برگشتیم ویلایخودمان عمو حسین
گفت دقت کردین انقد شلوغ بود که هر کی از درمیومد تو، به ازاش یه نفر باید میرف
از خونه بیرون که تعادل به هم نخوره؟ و در اوج مستی نشست مثال آورد که فلانی که اومد فلانی رفت، فلانی که با خانومش اومد، دختر و پسر فلانی بلافاصله رفتن و ...اوه! تازه! چار پنج نفرم منتظر وایساده بودن
ما بیایم بیرون و بعد برن تو و ما ریسه رفتیم.
خیالمان هم نبود یک روز این قصه بشود قصهی واقعی خانهامان که آنوقت
توی دو اتاق اضافی دیگر هم سیب نگه داریم.
این یه قصه ی مشترکه، توی خونه ی ما هم دیگه کم کم دارن توی همه ی اتاقهاش سیب نگه میدارن، چقدر نسل مامان باباهای ماها زجر کشیدن برای چیزی که میخواستن و چقدر از چیزی که میخواستن دور شدن،چقدر تنها شدن و چقدر نوشته ی شما خوب بود...
پاسخحذف?
پاسخحذفچهقدر خوب ئه این جملهها و دیالوگایی که یادگاریِ یه داستانِ قدیمی بودهن، یادِ آدم میمونه و در موقعیتهایِ مشابه استفاده میکنه. من هرچی فکر میکنم میبینم از این جملهها ندارم. خیلی بد ئه. باید برم یکی برایِ خودم بخرم.
پاسخحذفجدا ازینکه رفتم یدور به اون بدبختی کوه رفتن با عموخالههای علاقمند به رساندن همه به قله و مهرههای پشتم لرزید، یه جملتو اول اشتباه فهمیدم که اتفاقن اشتباه به جایی بود، اونجا که وقتی همه تو ویلا بودن از آمل تلفن شد و پرسیدن کسی مگه دیگه تو آمل هست، برداشت اولیهم ازین عبارت این بود که وقتی خودت آمل نیستی یادت نیست کس دیگهای ممکنه باشه. چون من اینجوریم. البته فکر کنم اینجوریم. مطمئن نیستم. ولی مثن اگه میرم سفر هفت هشت روز پیش دوستم کردستان دیگه یادم نیست تهران بقیه دارن زندگیشونو میکنن و بازی ادامه داره تو ذهن من همه چی همه جا پاز میشه وقتی خودم توش نیستم
پاسخحذفبرداشت شما حتی از اصل قضیه جذابتر بود:)) شما در ذهنت همه چی متوقف میشه، من دلم میخواد وقتی که نیستم همه چی متوقف شه
حذفاوا! من یه کامنت مفصلی اینجا گذاشته بودم که!
پاسخحذفکامنتت هست. دیگه حسابی حرفه ای شدی هاااا. کلاس ملاس میری؟ : )))
حذفخانوم دست به کار نمی شی هاااا. به شما هم گفته باشم. تاریخ ده ؤانویه. خوبیت نداره به خدا
حذفدوستان باید یه مقدار صبر داشته باشن وقتی کامنت میذارن:)) بعضی کامنتارو نیگه میدارم واسه دل خودم، بعضیارو برا بقیه منتشر میکنم
پاسخحذف