Little heart in a bubble, ray of light in my kitchen:)
مامان میگفت کاش یک سگ داشتی. بعد باز خودش پشیمان میشد میگفت ولی
بهتر. بعد مجبوری بگذاریش و بیای، غصه می خوردی. این به دلیل اینست که من استاد
غصه خوردنم. البته نباید اغراق کرد. همین قدر هم بلدم خوشحال باشم. ولی دل جدا شدن
از یک سگ که با چشمهایش که انگار مهربانترین چیزهای دنیا هستند، به آدم نگاه میکند
را مطمئنم نخواهم داشت. پس اصرار نکردم. آدم سالم برای خودش دلبستگی بیمورد درست
نمیکند. آدم سالم دنبال درد اضافه کشیدن نیست: سعی کن درد نکشی. این جمله را خانم
دکتر بهم گفت. من برای معالجه و کمک پیشش رفته بودم. معالجه طولی نکشید، یک جلسه
بعد از اینکه مامان گفت من تنهاتون میذارم که نسترن راحت حرفهاش رو بزنه و از
اتاق رفت بیرون، همهی حرفهایم را زدم، او هم همینطور و از بار بعد میرفتم مینشستم
مریض دیدنش را تماشا میکردم و بعد با هم میرفتیم توی محوطهی آپارتمان محل
زندگیش قدم میزدیم. حالا از دور همهچیز حالت اثیری خاصی دارد: مه دور چراغهای
تک و توک باغچهها رنگی شده و کمی دورتر همه جا را شالیزار گرفته و بوی شالی و
دود، بهترین بوهایی که میشود شنید، حرف زدنهایمان را شبیه حرف زدنهای جلوی آتش کرده*. او از روزهای سخت
خودش میگوید و من را به اعجاب وا میدارد. چطور دوام آوردی زن؟ همان روزها بین
حرفهایش به من گفت سعی کن درد نکشی. حرف سادهای به نظر میآید. حتی میشود در
جوابش گفت از کرامات شیخ ما چه عجب. اما حالا بعد دو سال میبینم که انگار توی
مغزم تهنشین شده. وسایلی که دیدنشان برایم دردناک بود، کتابها، لباسها، آدمها
حتی! همه را جمع کردم گذاشتم توی کمد. حالا بعد دو سال بدون درد و خونریزی از توی
کمد درمیاورم میزنم به کار. اتفاقا چیزهای بدی هم تویشان نیست. سیگارپیچ، توتون،
کاغذ، فیلتر. حرکت نمادین بود. باقی چیزها به همین منوال حذف و اضافه شدند و من
یاد گرفتم کمتر درد بکشم.
چند روز پیش صبح که میرفتم درمانگاه و فکر میکردم این حالت براقی که
روزهای آفتابی بعد باران همه چیز به خودش میگیرد را چجوری میشود نوشت، یک تولهی
حنایی رنگ دیدم. چشمانم برق زد. ندیدم که، ولی حتما به قرار اینجور وقتها برق
زده. دلم خواست بشود سگ محوطهی درمانگاه. مثل درختهایی که بابا کاشت اطراف خانه.
پریشب یک تکه مرغ برایش گذاشتم بیرون، گذاشتم که اغراقست چون من شبها از محوطه
درمانگاه میترسم، انگار نه انگار که همان مسیریست که صبحهای ازش رد میشوم.
انگار بیرونِ در جنگلیست که هانسل و گرتل؟ یا چیزهایی شبیه این درش گم شدند. سیاه
و راز آلود، پر از غریبههایی که پشت در
کمین کردهاند که من در را باز کنم بپرند بیایند تو. از لای نرده مرغ را پرت کردم.
کمی نگاه کردم، خبری نشد. صبح که رفتم با خوشحالی دیدم نیست. امشب که در را باز
کردم نرده را ببندم دیدم از پشت در دوید فرار کرد. دلم هرری ریخت ولی خوشحال شدم.
نرده را بستم، قرمه سبزی که ماما برایم آورده درآوردم گوشتهایش را جدا کردم توی
کاسه و از لای نرده گذاشتم جلوی در. هیچ هم احساس گناه نکردم از دادن غذای آدمیزاد
به حیوان بیزبان. چه من بخورم چه او بخورد قرارست تبدیل به چیزی متعفن برای دفع
شود. در ضمن اینکه علاقهی من با خوردن قرمه سبزی به ماما بیشتر از اینی که هست
نمیشود ولی سگ با خوردن قرمه سبزی من را خیلی دوست خواهد داشت. بر آستانم هم
خواهد خوابید و شاید یک روزی توی همین دو سه ماه پاچهی یک نفر را هم که از دیوار
پریده آمده جلوی در خانهی من بگیرد یا به یکی به خاطر من دندان نشان بدهد، یا
اصلا بنشیند جلوی در و بار دیگر فرار نکند بتوانم نازش کنم. توی چشمهایش نگاه کنم
و احساس کنم یک نفر واقعا از رفتن من از اینجا ناراحت میشود.
*: ر.ک این پست وبلاگ پیادهرو
آدمی هستم ناسالم از تهران.
پاسخحذفپ . ن : نمیدونی چقدر خوشحالم که تو ریدر دیدم پست جدید نوشتی!!! :))) ماچ بهت دکتر
شد "سگ محوطه درمانگاه"؟
پاسخحذفمیشه. میشه. فعلا هر روز داره پنهان از چشم من غذاهایی که واسش میذارم رو میبلعه:))
حذف"سگ" نماد وفاداری است، نماد تشکر و قدردانی. دلیل وجود نماد هم تو ادبیات به این نکته بر میگردد که عدم وجود بعضی از صفات در انسان ها و تنزلشان به مقامی کمتر از حیوانیت، به ترفندی، ارجعیت حیوان را در ذهن خواننده ترسیم می کند. ولی دریغ از اینکه مقایسه از بن اشتباه است، چون حیوان شخصیت خودش را داراست*، همانطوری که در جمله آخر، نویسنده نیز بدان اشاره نموده است "توی چشمهایش نگاه کنم و احساس کنم یک نفر واقعا از رفتن من از اینجا ناراحت میشود".
پاسخحذفاسکیما و تصویرسازی عالی بود ؛)
* - ما و حیوانات هر دو مخلوق تکامل هستیم، همه برابریم