که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟*


شده بین یک جمعیت غریبه که هر لحظه بیشتر احاطه‌اتان می‌کند یک صورت آشنا یک دفعه از دور برق بزند؟ شده وقتی خیلی خیلی سردتان است یک کافه پیدا کنید که وسطش شومینه دارد و چای داغ می‌دهد دستتان؟ شده گم بشوید و یک نفر مهربان پیدایتان کند؟ من آدم کوچکی هستم، شبیه یک حوضچه‌ی کوچک آب. با سنگریزه‌ای می‌شود دنیایم را متلاطم کرد و رفتن به موزه‌ی یک زندان قدیمی چیزی نیست که من بتوانم راحت ازش عبور کنم. من زندانی نبوده‌ام، ارتباطم با زندان، خاطره‌های انسان‌هاییست که دوستشان دارم. اما هر قدم بیشتر توی خودم فرو می‌رفتم. پر از بهت بودم از دیدن تمام چیزهای خوب و بدی که فکر می‌کردم و نمی‌کردم توی آن موزه ببینم. بی‌توقعی از نبوغی که مخوف‌ترین زندان تاریخ ایران را تبدیل به یک جای دوست‌داشتنی کرده. بی‌توقعی از دیدن چیزهایی که دیدنشان یادآوری می‌کند یک روزی این‌جا چه چیزهایی نبوده و همین الان، توی همان، همان لحظه که تو از تصورِ دیدنِ بدنِ دردناکی، توی اتاقی غریبه زجر می‌کشی، یک عالم آدم دارند خاطره‌ی دورِ این موزه را زندگی می‌کنند. حتما یک نفر هم توی اوین دارد می‌خواند یا در رجایی شهر. یا آن جنوب‌ها، جایی که سد ضیا هست. مثل همین صدایی که زندان‌بانی از خواندن یک زندانی قدیمی سال‌ها پیش ضبط کرده و حالا از یکی از سلول‌های شبیه‌سازی شده پخش می‌شود. صدای زیبای یک مرد محزون و ناامید و من غمگین‌تر شدم و ناامید. بعد رسیدیم به فیلم‌خانه؛ یکی از سلول‌های سابقِ بند زندانی‌های عادی، به سبک رضا خان، که  راویان موزه بهش می‌گفتند پهلوی اول. سلول‌ها را تبدیل کرده‌اند به یکی از بیست یا هرچند قسمت تاریخ معاصر تهران و فیلم‌خانه در حال نشان دادن زیبا‌ترین و غم‌انگیز‌ترین مستندی بود که دیده‌ام: آزادی گروهی از زندانیان در آبان ۵۷. جمعیت زیادی جلوی زندان ایستاده بودند. بعضی‌هایشان گلایل داشتند توی دستشان. بعد زندانی‌ها بیرون می‌آمدند، بغل‌های دسته‌جمعی، گریه‌ی مردهای سیبیلو، سر دوش گرفتن تن‌های تکیده‌‌ای که بعد از مدت‌ها فضای باز را تجربه می‌کنند و دختری که استقبال کننده‌اش را بارها و بارها محکم بغل می‌کند و بعد کمی از همدیگر دور می‌شوند و نگاهی به هم می‌کنند که: این تویی واقعا اینجا؟ و بعد باز بغل محکم است و صحنه‌های مشابه از مردان و زنانی دیگر که می‌شد بیشتر از آن‌چه ما جلویش میخکوب شده بودیم هم، پایش ایستاد و نگاهش کرد. تصویر اتاق روبرو شاید تنها چیزی بود که می‌توانست ما را از روبروی آن تلویزیون که سحرآمیزترین چیز دنیا را نشان می‌داد بکَنَد: تعدادی گوشی قدیمی تلفن، از آن بوقی‌ها که با سیم‌های بلند از سقف آویزان شده‌ بودند و هر کدامشان را که روی گوشت می‌گذاشتی صدای متفاوتی پخش می‌کردند. قدم قدم که یادتان هست بیشتر توی خودم فرو می‌رفتم؟ روی آن آخرین پله‌های تنگ و ترش سوراخ تنهاییم بودم که گوشی دومی را روی گوشم گذاشتم: همان چهره‌ی آشنای قدیمی برق زد، همان رسیدم به آتیش و چای داغ، همان پیدایم کرد یک نفر: جانب عاشق نِگَه‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن..
چنان لبخندی به صورتم نشست که شاید هیچوقت یادم نرودش.
                          ..........................................................................................

باغ‌موزه‌ی زندان قصر تعبیر یک رویای دسته‌جمعیست به نمادین‌ترین شکل ممکن: تبدیل شدن یک زندان مخوف به بخشی از تاریخ و حالا به طرز عجیب و خلاقانه‌ای، بخش زیبایی از تاریخ. باید دیدش.
من شاید خوش‌شانس بودم که با یک زندان‌رفته به دیدن این زندان رفتم، شاید هم زیادی بی‌توجه، متوجه نبودم راه رفتن توی بند سیاسی‌ها، دیدن داخل انفرادی‌ها، شنیدن صدای همهمه‌ی اتاق ملاقات و روز‌شمارهای روی دیوار برای او چه معنای دردناک‌تری دارد. متوجه بودم‌ها، آن لحظه که پیشنهاد رفتن را دادم و قبول کردم متوجه نبودم. بارها و بارها طی آن دو ساعت حس کردم باید بغلش کنم که تنها نباشد. من چاره‌ای نداشتم، من دردش را تجربه نکرده بودم و به اقتضای همین فقط می‌شد تلاش کنم حسش را بفهمم. لحظات آخر، احتمالا همان‌جایی بود که من قبل از شنیدن مرغ سحر. بهش گفتم مگر آن‌ها که غم خوردند نمردند؟ و بلند شدیم رفتیم.


 *: شعر از عراقی، قسمتی از همین شعر را آن زندانی قدیمی خوانده و و در جایی از زندان پخش می‌شود که بلخره دارمش:)

نظرات

  1. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خیلی خوبه که کامنتای مردم رو پاک میکنی

      حذف
    2. آره می‌دونم. خیلی خوبه. به خصوص که خود صاحب نظر ازم خواسته بود بعد از خوندن نظرش رو پاک کنم. منم به حرفش احترام گذاشتم. می‌دونی؟ در واقع همین احترامی که من واسه مردم قائلم اون چیز خوبه‌اس.

      حذف
    3. چقد بد ضایع شدم. خدا منو ببخشه

      حذف
  2. زندان، حبس نیست؛ نوعی تجربه متفاوت از ابعاد زندگی روزمزه مان است. زندان نه تنها ندامتگاه نیست، بلکه جایی برای به چالش کشیدن افکارمان است. خوب و بد قراردادیست متناهی اما فکر کردن به اینکه زندان خوب است یا بد به این قرارداد روح می بخشد.

    تا الان تجربه زندان نداشته ام ولی حس محبوس بودن را چندسالیت با هفتاد ملیون انسان آگاه و ناآگاه تجربه می کنم

    احساسات "بودن در جایی که تجربه قبلی نداشته ایم"،بیان بهترین شکل ممکن از روایت داستانی است. فصا سازی و تصویر سازی های بهم پیوسته نیز زیبایی این بیان را دو چندان می کند

    پاسخحذف

ارسال یک نظر