Now there's a look in your eyes, like black holes in the sky
ساعتهای خالی کشدار. راش عزیز. شاید اگر آدمها بر اساس
احتمال برخوردشان با این نوشته، هزار نفر باشند، تو آن هزارمین نفری که هرگز از
کنار این نوشته هم رد نخواهد شد.غیر از امکان دسترسی، شک دارم حتی فارسی خواندن
یادت مانده باشد. اما اگر چیزهایی را که
امروز توی فاصلهی ده دقیقهی خالی مانده بین از خواب بیدار شدن با اولین زنگ
بیداری، زدن دگمهی اسنوز، ده دقیقه زجر کشیدن تا زنگ دوباره، بعدش زنگ را خفه
کردن، توی تختخواب دراز کشیدن و فکر کردن به بغض سنگینی که به جای گلو توی دلم
سنگینی میکند، بلاخره راه دادن استخاره و بلند شدن از تخت، زدن دگمهی کتری،
گذاشتن دوتا نان توی توستر، رفتن به دستشویی، مسواک زدن، چیدن نان و ادوات صبحانه
توی سینی، بعدش جابجا کردنشان به روی میز، خوردنشان، نشستن جلوی آینه، بیهیچ
انگیزهای آرایش کردن، انتخاب لباس زیر، تیشرت و روپوش و شیش و بش بین روسری یا
مقنعه سرکردن تااا ساعت هشت که باید پشت میزم توی درمانگاه باشم، از ذهنم گذشت
ننویسم، شاید مثل هزاران فکر دیگر که از ذهنم رد میشوند و جایشان هم نمیماند،
سقط بشوند. راش عزیز، روی صندلی وسط نیموجب هال خانه نشسته بودم و به ذرات ریزی
که توی تونل نوری که از پنجره تا زمین پشت سرم کشیده شده بود، چرخ میخورند نگاه
میکردم. گاه گاه ملافهام را که تا کرده بودم دستم گرفته بودم، توی هوا تکانی میدادم
که ذرهها کم نشوند و یاد تو افتادم و خوابت.
شاید اصولا کار سختی کردهام که خواب تو را دیدهام. توی
گیر و دار فکر نکردن به نزدیکترین آدم زندگیم که حالا که دستم بهش نمیرسد، حداقل
تصورات جنسیم را تکمیل میکند و ترس از شروع شدن عربدهی موذن مسجد که انگار انتقام
ناراحتی از خواب بیدار شدنش را میخواهد از من بگیرد و صدای جیغ و داد این دو سگی
که چند وقت است تصمیم گرفتهاند نصفشبها پاچهی هم را بگیرند و صدای استارت یکی
از ماشینهای اسقاط توی کوچه که انگار هیچوقت روشن نخواهد شد، خواب کسی را که از
دیدنش نه سال میگذرد دیدن، کار سختی هست، نیست؟ توی خوب ما کنار هم نشسته بودیم و
یادم هست که همان توی خواب هم متوجه بودم چه حال خوشی را تجربه میکنم همزمان با
اضطراب کنار تو بودن.
خواب تو را دیدن البته خیلی عجیب نیست از این جهت که من
عادت دارم به ندیدن خواب چیزهایی که تمام روز فکرم را مشغول کردهاند و در عوض
دیدن خواب چیزی که شاید یک لحظه از جلوی چشمانم گذشته است. شاید دیروز آن یک لحظه تو بوده باشی که توی
عکس پشت به موج دریا ایستادهای و باد موهایت را به شدت به یک طرف داده و بادگیر
کرم رنگت در یک طرف به بدنت چسبیده و دستهایت را توی جیبهایت کرده ای. اما شاید
عجیب باشد آدمی را نه سال پیش فقط یک هفته دیده باشی و آن آدم هنوز برایت جسم
داشته باشد. جسمی که از کنارش بودن احساس هیجان کنی. هنوز برایت عینیت داشته باشد
جوری که بخواهی گاهی آن چند لحظهی کنارش روی نیمکت نشستن را. آن هم برای من که
آدمِ لمس کردنم، دوست دارم اتباط جسمی را، دوست دارم آدمهایی را که دوست دارم بغل
کنم، موقع حرف زدن روی بازویشان بزنم یا دستشان را بگیرم. دروغ چرا، به خصوص اگر
پسر باشند. نیمی از حرفهایم بدون حرکت دستهایم بیمعنیند و نیمی از همان باقیمانده
بدون بودن طرف مقابل. برای همین است که آدمها برایم کمرنگ میشوند چند وقت که
نبینمشان. برای همین است که احتیاج دارم به دیدن دوستهایم برای داشتنشان.*
اما در مورد عجیب تو! خوب باید گفت نه سال گذشته و تو هنوز
وجود داری. خبری از آن دلتنگی آزاردهندهی کودکانه که باقی زمستان آن سال را پرماجرا کرده بود
نیست، اما هنوز وجود داری. دلیلش شاید کمی پیچیدهتر از این حرفهاست. شاید دلیلش
اینست، راش عزیز، که تو تمام آن چیزی بودی که من میخواستم باشم. هستی! تمامی آن
چیزی هستی که من میخواهم باشم. حرف پزشک شدن نیست، حرف آن روزهاییست که تو احتیاج
نداشتی بین تاتر خواندن و تحقیق روی ادیان و دریانوردی، یکی را انتخاب کنی. تکتک
تجربهاشان کردی. حرف آن موقعیست که وقتی نهایتا تصمیم گرفتی پزشک بشوی، پزشک بودن
همه چیز زنگیت را ازت نگرفت. به جای هفت سال یک نفس درس خواندن، ده سال پزشکی
خواندی و رفتی کوبا و رفتی چین و رفتی بارسلون و کار کردی و پزشک شدی. حرف آن
روزهاییست که تو تصمیم گرفتی پزشک بدون مرز شوی و شدی. حرف وقتی رفتی تایلند و آن
سونامی تاریخی آمد و تو عوضش روی آب بودی و بعد به خشکی آمدی و پزشکشان شدی. حرف
وقتی تصمیم گرفتی چند سال پزشک عمومی بمانی و ماندی. تصمیم گرفتی تخصص عفونی بگیری
و گرفتی. خواستی فصلهای سرد را در جای گرمتری کار کنی و کردی. حرف تمام این
تصمیمهایی که گرفتی بی آنکه هیچکدامشان برایت راه بیبرگشت باشند. میدانی چه
میگویم؟ من نمیگویم که زندگی تو یک گاز بستنی بوده یا مثلا یک سطل ماست میوهای.
یادم هست که وقتی حرف طلاق مامان بابایت
شد، چشمهایت چقدر غمگین بودند، جملهات را یادم هست که گفتی: هرچقدر هم در مورد
این قضیه شوخی بشه، هیچ از دردش کم نمیکنه. منظورم راحتی زندگی تو نیست. من آن
حقی که زندگی به تو برای تصمیم گرفتن داد میخواهم و میخواهم که پشیمانی زندگیم
را از هم متلاشی نکند. من میخواهم حق داشته باشم در جایی کار و زندگی کنم و بعد
هم بدون خونریزی پشیمان بشوم. میخواهم سال های زندگیم را با قیافهام مقایسه نکنم
از بس که زندگی نکردهام. راش، خوب، لذتبخش بود دیدن خوابت و حالا که بعد از مدتها
میدانم میخواهم با زندگیم چهکار کنم، انگار جایزهام به یاد آوردن تو بود با
همهی چیزهایی که میخواستم و نشد. بنشینم تصور کنم توی یک بار خلوت کنار تو نشستن
و آبجو خوردن و خندیدن به موهایت که مگر چند سالت است؟ این چه مدل موییست، یا باز
با هم بخنیدم به اینکه لهجهای که باهاش فارسی حرف میزنی که توی خود نیشابور هم دیگر
کسی نداردش. فکر اینکه برایت بگویم به جای همه دیوانهبازیهایی که باید میکردم
برایم فقط خاطرهی بی ربط علف کشیدن به جا ماند و یکی دو تجربهی خوب و بدِ جنسی.
راش عزیز، فکر میکنم کنار تو بودن عزیز است، به خاطر همهی
آن زندگیهایی که تو کردی و من نکردم و سرم چه گیجی میرود. معلوم نیست از سرخوشی
خواب دیشب است یا تلخی روزهایی که میگذرانم.
*: استثنا همیشه هست.
*: استثنا همیشه هست.
نس عالی بود..تو عالی هستی
پاسخحذفعالی تویی که با یک همچین بیمار روانی دوست موندی این همه وقت><
حذفهمیشه آدم رو یاد چیزایی می اندازی که یادش رفته و نباید بره
پاسخحذفاین بلاگر دیوونس، اومده تاریخ ماریخارم فارسی کرده بعد عدد روز اومده قبل اسمت. هی فک کردم دلیلش چیه که نوشته۶پر یا هفت پر:)) بعد اندکی درنگ کردم دیدم تاریخه.:*
حذف:))) هفت پر..جدای از اینکه دوست دارم برات احترام زیادی هم قائلم،بخاطر همین دیوونگی ها که می گی
حذفcrazy diamond...
پاسخحذفیس:)
حذفچقدر خوب بود - هر بار می خونم اینجا رو تا یکی دو روز گیجِ نوشته هاتم - چرا رفتی از همه جا راستی؟ نگران شدم :(
پاسخحذفنگران نباش:*
حذفدکتر جان هر از گاهی به گلد فیشت سر بزنی بد نیست هم اون از گشنگی نمیمره هم ما یه چیزی واسه خوندن گیر میاریم
پاسخحذفناشناس عزیز بوس به شما. چشم.
پاسخحذف.....خوب بود دیگه این...
پاسخحذفچقدر خوب بود به دلم چسبید
پاسخحذف