I'm crying everyone's tears and there inside our private war I died the night before
باید قبول کنم که خسته شدهام و راه حلهایم رقتانگیزند.
این را خودم به خودم میگویم در حالی که با استیصال تنهام را روی دستهایم که
یکیشان، یکی دیگرشان را بغل کرده، تکیه دادهام. دستها از آرنج تکیه دادهاند
روی میز. دستهجمعی سعی داریم با طریقهی قرارگیریمان اعلام کنیم به مرز خاصی از
ناتوانی رسیدهایم. من و دستها و میز. در مورد خودم و دیگران، راه حلهایم
حذفیند. صبحها که چشمم را باز میکنم میدانم
هیچ چیز جذابی قرار نیست اتفاق بیفتد، چه چیز جذابی با فصل سردی مثل بیرون کشیدن
یک آدم خوابآلود با پوستی دوندون شده از سرما، از آغوش پتو و تختخوابش شروع میشود؟
از کنار میز و چاقوی رویش با بیحوصلگی رد میشوم. بیحوصلگی زنی که هر روز در راه رفت و برگشتن از سرکارش، به لباس زیبای توی ویترین نگاه میکند و میداند دستش بهش نمیرسد. پیراهن قرمزست و هوسانگیز و زن معنای هوس را یادش نیست. همان تن خوابزده، حوالی عصر که گرمایش، نصفهشبهای سرد را باورناپذیر میکند، به میز تکیه میدهد و به رفتن زن و مرد و دو دخترشان خیره میشود.
انگار در شیر نفس میکشم. حس میکنم چیزهایی را بلد بودهام و الان یادم رفته. جوابهای سادهای هم باید بوده باشند اما الان هیچ تصوری ازشان ندارم. دو نیمه دیوانه با توانایی هوش پایین چرا باید با هم ازدواج کنند؟ چون آدمند و دلشان میخواهد ازدواج کنند. چرا باید بچهدار شوند؟ چون آدمند و دلشان میخواهد بچهدار شوند. یاد هیتلر میفتم. چطور باید میبود که سروه با زبان الکن و محمود با چشمان نیمهکورش را اینجوری نمیدیدم؟ هر دو از نظر هوشی کند محسوب میشوند و حتی تصوری ندارم از اینکه چطور خرجشان را درمیآورند. کمی بعد متوجه میشوم: از گدایی. شبانه روز توی درمانگاه هستند. از اول ماه تا حالا شیش بار دفترچهاش مهر خورده. خودشان هم انگار میدانند چیزی جایی کم است. مامای کشیک که میآید توی اتاق میگوید همین تعداد دفعه هم توی درمانگاههای شهر ولو هستند. سروه و محمود سه دختر دارند. هر سه سالمند. دو تایی که الان دنبالشان هستند باید ده ساله و دوقلو باشند و یکی دیگر که بار دیگری آورده بودند پانزده شانزده ساله است و خوشگل. هرسه تایی بر خلاف آنچه قوانین آمار حکم میکنند، از نظر عقلی بسیار بالاتر از مادر پدرشانند.
الهام. الهام دختر خانمی بود که برای عمو و زنعموی من کار میکرد. او هم مثل سروه ضریب هوشی بالایی نداشت. الهام ظاهرا از آن خانم معروفتر بوده که حالا اسم الهام یادم هست و اسم آن زن را نه. خوب که فکر میکنم انگار همیشه بهش میگفتیم مادر الهام. الهام اما متفاوت بود از سروه و شوهرش، مثل این طفلکیها بیسر و زبان نبود، برعکس پرخاشگر بود و پررو و زبان داشت قاعدهی باتوم اسکی. در هرصورت نه شهرت اسمیش در خانوادهی ما و نه رفتارهای خشنش که باعث شده بود مادرش از پسش برنیاید، نتوانستند جلوی این را بگیرند که در نوجوانی سربه نیست شود. آخرین بار دیده بودند که یکی از پاسدارهای محل باهاش گرم گرفته. زنده و مردهی الهام را هم به مادرش ندادند. عمو و زنعمو رفتند امریکا و دیگر پولهایشان را نذر مادر الهام نمیکنند و مادر الهام هنوز گاهی به مطب بابا سر میزند.
بار اولی که سروه و شوهرش را با دخترشان دیدم فکر کردم این دختر زیادی زیباست. زیبایی اضافه چیزیست که هرز میرود توی تاریکیِ بیکسی، آن هم توی محلهای که انگار شهر نوی مریوان محسوب میشود. ماشینهای گرانقیمت اولهای صبح از کوچههای پشتی روستا پایین میآیند و صبح دلنشینی را همراه بقیهی هموطنانشان آغاز میکنند. گویندهی رادیو امیدوارست در تمام طول روز گل خنده جلوه بخش چهرهی دوستداشتنیشان باشد و صد البته یاد خدا را از یادشان نبرند.
بچههای کوچک سروه و محمود سرپرست ندارند. سروه و محمود هم سرپرست ندارند. کسی باید سرپرست آنها میبود. کسی باید یادش میبود که بعضی آدمها اگرچه آدمند و حق ازدواج و تولید مثل دارند اما توانایی سرپرستی خودشان و فرزندشان را ندارند. کسی باید یادش میبود توی این پسکوچههای تنگ و ترش بچه هایی در حال بزرگ شدن هستند که فقط یک بار بزرگ میشوند و این کوچهها زیادی تاریکند. یک نفر که کمی از من بزرگتر بود.
از کنار میز و چاقوی رویش با بیحوصلگی رد میشوم. بیحوصلگی زنی که هر روز در راه رفت و برگشتن از سرکارش، به لباس زیبای توی ویترین نگاه میکند و میداند دستش بهش نمیرسد. پیراهن قرمزست و هوسانگیز و زن معنای هوس را یادش نیست. همان تن خوابزده، حوالی عصر که گرمایش، نصفهشبهای سرد را باورناپذیر میکند، به میز تکیه میدهد و به رفتن زن و مرد و دو دخترشان خیره میشود.
انگار در شیر نفس میکشم. حس میکنم چیزهایی را بلد بودهام و الان یادم رفته. جوابهای سادهای هم باید بوده باشند اما الان هیچ تصوری ازشان ندارم. دو نیمه دیوانه با توانایی هوش پایین چرا باید با هم ازدواج کنند؟ چون آدمند و دلشان میخواهد ازدواج کنند. چرا باید بچهدار شوند؟ چون آدمند و دلشان میخواهد بچهدار شوند. یاد هیتلر میفتم. چطور باید میبود که سروه با زبان الکن و محمود با چشمان نیمهکورش را اینجوری نمیدیدم؟ هر دو از نظر هوشی کند محسوب میشوند و حتی تصوری ندارم از اینکه چطور خرجشان را درمیآورند. کمی بعد متوجه میشوم: از گدایی. شبانه روز توی درمانگاه هستند. از اول ماه تا حالا شیش بار دفترچهاش مهر خورده. خودشان هم انگار میدانند چیزی جایی کم است. مامای کشیک که میآید توی اتاق میگوید همین تعداد دفعه هم توی درمانگاههای شهر ولو هستند. سروه و محمود سه دختر دارند. هر سه سالمند. دو تایی که الان دنبالشان هستند باید ده ساله و دوقلو باشند و یکی دیگر که بار دیگری آورده بودند پانزده شانزده ساله است و خوشگل. هرسه تایی بر خلاف آنچه قوانین آمار حکم میکنند، از نظر عقلی بسیار بالاتر از مادر پدرشانند.
الهام. الهام دختر خانمی بود که برای عمو و زنعموی من کار میکرد. او هم مثل سروه ضریب هوشی بالایی نداشت. الهام ظاهرا از آن خانم معروفتر بوده که حالا اسم الهام یادم هست و اسم آن زن را نه. خوب که فکر میکنم انگار همیشه بهش میگفتیم مادر الهام. الهام اما متفاوت بود از سروه و شوهرش، مثل این طفلکیها بیسر و زبان نبود، برعکس پرخاشگر بود و پررو و زبان داشت قاعدهی باتوم اسکی. در هرصورت نه شهرت اسمیش در خانوادهی ما و نه رفتارهای خشنش که باعث شده بود مادرش از پسش برنیاید، نتوانستند جلوی این را بگیرند که در نوجوانی سربه نیست شود. آخرین بار دیده بودند که یکی از پاسدارهای محل باهاش گرم گرفته. زنده و مردهی الهام را هم به مادرش ندادند. عمو و زنعمو رفتند امریکا و دیگر پولهایشان را نذر مادر الهام نمیکنند و مادر الهام هنوز گاهی به مطب بابا سر میزند.
بار اولی که سروه و شوهرش را با دخترشان دیدم فکر کردم این دختر زیادی زیباست. زیبایی اضافه چیزیست که هرز میرود توی تاریکیِ بیکسی، آن هم توی محلهای که انگار شهر نوی مریوان محسوب میشود. ماشینهای گرانقیمت اولهای صبح از کوچههای پشتی روستا پایین میآیند و صبح دلنشینی را همراه بقیهی هموطنانشان آغاز میکنند. گویندهی رادیو امیدوارست در تمام طول روز گل خنده جلوه بخش چهرهی دوستداشتنیشان باشد و صد البته یاد خدا را از یادشان نبرند.
بچههای کوچک سروه و محمود سرپرست ندارند. سروه و محمود هم سرپرست ندارند. کسی باید سرپرست آنها میبود. کسی باید یادش میبود که بعضی آدمها اگرچه آدمند و حق ازدواج و تولید مثل دارند اما توانایی سرپرستی خودشان و فرزندشان را ندارند. کسی باید یادش میبود توی این پسکوچههای تنگ و ترش بچه هایی در حال بزرگ شدن هستند که فقط یک بار بزرگ میشوند و این کوچهها زیادی تاریکند. یک نفر که کمی از من بزرگتر بود.
از من که
صبحها خودم را به زور از بغل بالش بیرون میکشم.
انگار در شیر نفس میکشم. حس میکنم چیزهایی را بلد بودهام و الان یادم رفته. جوابهای سادهای هم باید بوده باشند اما الان هیچ تصوری ازشان ندارم.
پاسخحذفکاش این تیکشو من نوشته بودم
شما هر قسمتش رو که پسند کردی بگو بپیچم ببری. هاار هور. هم خوب نمینویسم، هم بینمکم. خدایا:))
حذفبعضی جمله هات ویران می کنه آدمو.
پاسخحذفمرسی آقا:) لطف داری
حذفاجازه هست لینکت کنم؟
پاسخحذفلینک کردن که کار خوبیه، اجازه نمیخواد، خوشالم میشم!
پاسخحذفوقتی می نویسی آدم همه ی چیزهایی که نمی نویسی رو می بینه انگار
پاسخحذفچه تعریف خوبی!! :]
حذفشاید بهتره اینطوری بگه آدم چیزایی که هنوز ننوشتی
پاسخحذفدرخواست دارم که هر روز بنویسی :*
پاسخحذف