Send me offshore, there's a crack in the floor, calling in every wind, every wind


پدرم همیشه تعریف می‌کرد که پدرش یعنی پدربزرگم دنبال او راه افتاده است و توی آن بی‌خبری‌ها و بی‌وسیلگی‌ها رفته جنوب تا پیدایش کند. قضیه این بوده که پدر را حین تحصیل دانشگاهی می‌فرستند سربازی و به عنوان سرباز صفر هم می‌فرستندش و سربازیش هم می‌افتد مشهد اما نمی‌دانم دقیقا چه می‌شود که می‌فرستندشان جنوب. هم او و هم باقی هم خدمتی‌هایش را که بعضی‌هایشان را هنوز هم می‌بینیم و همه‌اشان مثل او تحمیلی و بی‌موقع رفته بودند سربازی. پدربزرگ از اصفهان راه می‌افتد دنبال پسرش و وقتی سرانجام پیدایش می‌کند بهش می‌گوید: باباجون بهرامی، اومدم مجاورت بشم..
آقاجان، پدربزرگم تاجر بوده. نه که فکر کنید تاجر در معنای یک مرد ثروتمند که کاروان‌های پر از پولش را شترها، قطاری دنبال هم می‌کشند. تاجار به معنی کسی که تجارت می‌کرده، از شهر خودشان به شهرهای دیگر روغن کرمانشاهی و شکر می‌برده و شهر به شهر می‌گشته و شاید با پارچه برمی‌گشته. توی خیلی از این سفرها یکی از پسرهایش را می‌برده و این پسر همیشه پدر من بوده. وقتی زنده بود خودش و وقتی تهران بودم و با پدر کوه و سفر می‌رفتم، پدرم از این سفرها زیاد تعریف می‌کردند، اما حالا هم خاطره پدربزرگ کمرنگ شده و هم نقش این خاطره‌ها. جزییاتشان را یادم نمی‌آید. فقط پدرم را در چهره‌ی کودکی‌هایش که فقط یک عکس خیلی دور ازش دیده‌ام، تصور می‌کنم. توی عکس پدر پیش حدود هفتاد هشتاد بچه‌ی دیگر توی زمین فوتبال ایستاده و بالای سرش کسی، شاید خودش یک ضربدر زده است. تصویر جوان‌تر پدربزرگ تاجر زیاد فرقی با پیریش ندارد و هیچ شبیه پیرمردی نیست که دیروز صبح برایش آمپول خون‌ساز زیرجلدی زدم، اما پیرمرد هم برایم تعریف کرد که تاجر بوده و وقتی ازم پرسید اصلیتم مال کجاست و من نمی‌دانم چرا انگار مجبورم کرده باشند توضیح خیلی دقیق بدهم جواب دادم پدرم در اصل مال چهارمحال و بختیاریست، گفت که آن‌جا را بلد است چون شهر به شهر می‌چرخیده. راستش به خاطر او نبود که یاد بابا و کودکیش و آقاجان افتادم. بیشتر تعجب کردم که حالا که چند روزست من یاد این‌چیزها افتاده‌ام، این مرد آمده و برایم این حرف‌ها را می‌زند. این یکی پیرمرد برخلاف آقاجان که درشت‌استخوان و پر بود، قد بلند و لاغر است و یادم نیست بار اول کجا او و خانمش را معاینه کرده‌ام و چه برخوردی داشته‌ایم که این‌قدر با مهربانی باهام برخورد می‌کنند. اما یادم هست که یکی از این دفعات که پیرمرد و زنش آمدند توی اتاقم و هی با روی خوش و سابقه‌ی آشنایی، احوالم را پرسیدند و هی پرسیدند که کجا بوده‌ام هفته‌ی پیش که نبوده‌ام و چرا کم هستم توی درمانگاه و از این حرف‌ها، به جای این‌که فکرم مشغول کند و کاو خاطرات دیدنشان باشد، رفتم سراغ رنگ‌پریدگی پیرمرد. بهش گفتم تو باید آزمایش بدهی. رنگت خیلی پریده‌. خیلی هم لاغری. مرد که تمام تلاشش را می‌کند با من فارسی حرف بزند و انگار هرچه تلاش بیشتر، صدا بلندتر، گفت که بله، این لاغری مال بیماری کبدش است. توی کبدش یک چیزهای گردی بوده و رفته آزمایش داده و گفته‌اند باید شیمی درمانی بشود. این‌ها ادبیات خود پیرمرد است که چشمان گود رفته‌اش تمام مدت لبخند می‌زند انگار که معنی شیمی‌درمانی را هیچ، نداند. خوب، باید بگویم که از آن بار دیگر یادم نرفته قیافه‌اش را و حتی گاهی فکر می‌کنم، نیامد این هفته؟ کجاست یعنی؟ اما دیروز صبح آمد و گفت که : خانومِ آمپول بزند هنوز نامده و من عجله دارم. می‌توانی تو بزنی؟ گفتم بله و آمپول را ازش گرفتم و نگاه کردم که چطور باید تزریق شود. در حین درآوردن بالاتنه‌ی لباس کردیش گفت : خانم بی‌قراری می‌کرد، گفت من رو هم ببر ببینمش، گفتم من می‌روم آمپول بزنم و زود برگردم. ترجمه کردن هر زبانی به زبان دیگر از این اشکال‌ها دارد. بی‌قراری کاری نیست که ما در زبان فارسی برای دیدن پزشک درمانگاه بکنیم. هرچقدر هم دوستش داشته باشیم. مگر این‌که پزشک درمانگاه نوه‌امان باشد، دخترمان، یا خواهرمان. آن‌هم شاید. وگرنه مدت طولانیست که برادرهایم هم برای دیدن بی‌قراری چندانی نمی‌کنند. هشت‌سال زمان کمی نیست برای فراموش کردن بی‌قراری. پیرمرد ازم پرسید چرا از تهران آمدم اینجا؟ حالا من داشتم دارو را زیر جلد بازوی تحلیل رفته‌اش تزریق می‌کردم. گفتم طرح اجباریست. مثل سربازی. خوشبختانه آنقدر اطلاعات نداشت که بپرسد جایش که اجباری نیست، چرا اینجا؟ در عوض سر تکان داد و آستین پیراهنش را زد پایین. گفت هفته‌‌ی دیگر می‌رود سنندج برای شیمی درمانی. بیمارستان توحید. می‌شناسم؟ نه. من سنندج را بلد نیستم. غش غش خندید. انگار به نظرش بامزه بود که من سنندج را بلد نباشم. بعد پرسید اصلیتم مال کجاست که سنندج را بلد نیستم. حالا داشت شال مخمل مشکیش را به کمرش می‌بست و می‌گفت که چطور وقت جوانی تاجر بوده و مال و مکان داشته و همه جا را گشته و حالا پیری از راه رسیده: بعدتر پیر که شدی، با خودت می‌گی که توی دینار یک مرد پیری بود که برای من گفته بود وقتی پیری بیاید حوصله می‌رود، تحرک می‌رود، فراموشی می‌آید.. بیرون در زن آرایش کرده‌ای بچه به بغل ایستاده بود و مرد منتظر ایستادن او را که دید، گفت که دستم درد نکند و فعلا خداحافظ. زنِ آرایش کرده، مثل پیرمرد و زنش از معدود آدم‌هایی هستند که فقط مشتری منند. اما برخلاف آن دوتا، بار اول دیدن این یکی را یادم هست: باردار بود و برای معاینه اولیه آمده بود و لهجه‌ی مشهدی داشت و از دیدن من که فارس بودم خوشحال بود و وقتی لهجه‌اش را شناختم و پرسیدم این‌جا چکار می‌کند و بهش گفتم که مادرم تا حدودی همشهریش است، دیگر سر از پا نمی‌شناخت. حتی شده بود که بیاید و من نباشم و بگوید که پیش دکتر دیگری نمی‌‌رود. چیزی که اهالی درمانگاه این‌طور به من انتفال می‌دادند: یه خانومی آمده، عجمه. می‌خواد شما ببینیدش. عجم یعنی من. یعنی غیر کرد. چیزی که آدم از عرب‌ها توقع دارد بشنود اما از کردها؟ حالا بچه‌اش به دنیا آمده و دخترست و زرد و کمی که نه، خیلی زشت، اما زردی در حال کم شدن است و زشتی به چشم پدر و مادرش نمی‌آید و احتمالا به مرور بهتر خواهد شد و باید منتظر باشم هر از چند‌گاهی برای سرماخوردگیش دارو بنویسم.
صبح که داشتم صبحانه می‌خوردم صدای خرش، خرش چیزی از توی محوطه می‌آمد. از فاصله‌ی بین شیشه و کولر آن‌قدر سرک کشیدم تا دیدم یک نفر دارد برنج‌های قهوه‌ای را با داس درو می‌کند و دسته دسته می‌بندد و می‌گذارد کنار هم. فصل محصول است.
هشت‌سال زمان زیادیست برای از بین رفتن بی‌قراری اما نه برای پدر و مادر. حالا چند روزیست که این جمله توی سرم چرخ می‌خورد و شب‌ها قبل خواب ان‌قدر تکرار می‌شود تا خوابم ببرد. روز شماری که نه لحظه شماری می‌کنم این روزها تمام شود و روزی بیاید که برای پدرم بنویسم بابا جون بهرامی... می‌خوام بیام مجاورت بشم...
و برگردم.

نظرات

  1. اشکم رو درآوردی :/ بخاطر پیرمرد که راحت اشک به چشمم میارن پیرمردها..بخاطر اون نه برای پدر و مادر..

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. :* کی دل داشت اشک تورو دربیاره؟ ولی باور کنی یا نه جمله‌هه هی می‌ره و میاد اشک خودمم درمیاره.

      حذف
  2. :(((( چی جوری می شه این خاک رو و اونا رو ترک کرد

    پاسخحذف
  3. يكي از بهترينات بود. عالي بود. خيلي خوب. من كه كلن خيلي طرفدارتم :))

    پاسخحذف
  4. باز خوندم. بازم بهت حسوديم شد

    پاسخحذف
  5. عالی بود

    "و برگردم...." خیلی حرف داره توش

    خوشحالم که بازم تونستم بیام و وبلاگتو بفهمم :)

    پاسخحذف
  6. خیلی خوب بود دکتر.

    پاسخحذف
  7. پاسخ‌ها
    1. آرمان تو همه جا باید باشی؟

      حذف
    2. توضیح: فک کن آرمان نباشه

      حذف
    3. کدوم بیژن!!..صباغ؟...شماها همو از کجا میشناسین:)))؟..صادق الف دیگه چه مسخره بازیه:)))؟

      حذف
    4. بله صباغ. گفتم بت خبر دارم ازش دیگه. کمه دست می‌گیری منُ همش. قسمت صادق الفش رو دیگه خودش بیاد جواب بده من در جریان نیستم:))

      حذف
  8. پاسخ‌ها
    1. هولم نکن:))
      ><
      شمام دیگه ترجمه واسه ما نفرستادیا. حواسم هست

      حذف
  9. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر