I wish that I could take it all away, and be the one who catches all your tears, thats why i need you to hear
مرد سیهچرده ، حدود سی سال دارد و دو جای زخم، شبیه سوختگی، طرف چپ
گردنش، کج و با فاصلهی یکی دو سانت از هم هست که هربار سرش را میچرخاند سمت
همکارهای خودش یا دارویار ما توی چشمم فرو میروند و فکر میکنم: چه چندش آور.
فاصله و اندازهاشان آدم را یاد جای رژ لب میاندازد، آن هم آن جای وسط لبها. ولی
این چیزی از کریه بودنشان کم نمیکند. بیشتر از بقیه حرف میزند و سعی میکند مفید
باشد، نقش مترجم را بازی میکند، یک جوری هم این کار را میکند که انگار بارهای
دیگر که اینها نبودهاند من و مریضها هیچی از حرفهای هم را نفهمیدهایم و ای
وایِ بر ما. نظر پزشکی میدهد و انتظار دارد بپرسیم تحصیلاتش چیست که اینقدر مسلط
است؟ اما من اگرچه لبخند میزنم، به روش
خودم میدانم چطور آدمها را به چیزی که میخواهند نرسانم. لبخندهای کثیفی میزند
که حتی از زخم روی گردنش، لزجترند. برخلاف همصنفیهای شیعهاش، نه او و نه
هیچکدام دیگرشان ریش ندارند. پیراهنهای معمولی تنشان است که گذاشتنش توی شلوار
کردی و سیاه مذکور آستینهایش هم کوتاه است. از همه چیز بدتر اینست که روبروی من
نشسته است. نفر دیگرشان چاق و سفید است و به خودی خود، تا شروع به حرف زدن نکرده
بود، چیزی از ظاهرش باعث نمیشد بخواهی خفهاش کنی. اما زبان که باز کرد حس کردم
اوه اوه. این یکی را باید به قطعات خورشی ریز کرد. توی یک دستش اسلحهایست که من
چون اسمش را بلد نیستم و از تلفظ کلاشینکوف خوشم میآید بهش میگویم کلاش و توی
دستش نایلونی شیر و کیک که با جملهی : خوب ما شنیدیم شما صبحانه نخوردین، میآورد
و روی میز میگذارد. بعد نوبت جلیقه میشود. با لحن تهوع آور کسی که میداند طرف
مقابلش از حرفش خوشش نمیآید و همزمان مجبور است موافقت کند و با لبخند ناشی از
اطلاع از این قدرتش، جلیقهها را میگذارد روی میز و میگوید: میشود اینها را
بپوشید؟ من میگویم که گرم است و یک نگاه به جنسشان بکند؟ با خندهی و میگوید که
راه دیگری نیست و سعی میکند یکیشان که اندازهتر است را برایم پیدا کند و بعد
دوربین به دست میشود. بهش میگویم که اندازهاش اهمیتی برایم ندارد و لطفا عکس را
از نزدیک نگیرد. میگوید میشود جوری بنشینم که آرم جلیقه توی عکس بیفتد؟ میگویم
صد در صد و پشتم را به دوربین میکنم که آرم کامل بیفتد و بعد هم درش میآورم. پارچهی
بزرگ فسفری هم همراهشان است که برمیدارند میبرند نصب میکنند کنار در اتاقی که
تویش نشستهایم. روی یک برگه هم مینویسند: توتوندره و میزنندش تن پارچهی روی
دیوار و میروند کنارش جلیقه پوشیده میایستند عکس میگیرند. اتاق، اتاق پشتی
مسجد روستاست، از هیچجا به پارچهای که نصب کردهاند دید نیست جز از دریچهی
دوربین. اینجا، محل زندگی سابق طلبههاییست که زیر نظر ماموستای معروف منطقه آموزش
میدیدهاند. سقفش چوبهایی دارد از تنهی کامل درختهای پوست کنده و روی دیوارش با
قلموی درشتی ناشیانه نوشته شده: اتاق امام محمد غزالی (ع). روی طاقچهاش کتری و قوری
و یک پاکت سیاه بزرگ کبریت هست و پنجرهی قدی بزرگش به درخت گردوی مسجد باز میشود.
میشود دست دراز کنی و گردوها را بچینی اما میگویند که گردوی مسجد است و کسی دست
نمیزند تا بفروشند و خرج مسجد کنند. خپل کلاشینکوف را کنار دستش میگذارد و مینشیند
روی زمین جلوی در. خوراک و پوشش و مکان را به تسخیر خودشان درآوردهاند و کار
دیگری نمانده. لم میدهد توی سایه تا من مریض ببینم و آنها به مریضها بگویند که
برو! پول دارویت را میدهیم و خیلی محبوب شوند. خیلی. تعداد شیر و کیکها زیاد
است، از سیاه میپرسم که میشود به بچههایی که میآیند بدهمشان؟ با بیتفاوتی سر
تکان میدهد. مریض اول میآید و ویزیت میشود،
موقع دارو حساب کردن هی متوجه حرف دارویار که میگوید امروز دارو مجانیست نمیشود
و اصرار دارد که پول بدهد. سیاه فاتحانه به زبان می آید که امروز همه چیز مجانیست.
تعداد مراجعات تقریبا به همینجا ختم میشود و من مجبور میشوم با لحن جدی توضیح
بدهم که دلیل نیامدن مریضها اینست که آنها دیر به ما خبر دادهاند و کارمند ما
مهلتی نداشته به مردم خبر بدهد امروز ما میآییم. در ضمن اینکه مردم این منطقه
همه کشاورزند و الان فصل دشت است. تازه، از اینها گذشته ما خودمان تازه اینجا بودهایم
و معلوم است که مردم احتیاجی ندارند که نمیآیند. نهایتا یکی دو مریض دیگر میآیند
که یکیشان یک پسر کوچک شبیه وروجک دارد. کیک و شیری که بهش میدهم را مثل بچه بغل
میگیرد و با مادرش میروند. سیاه لازم میبیند برای من توضیح بدهد که همیشه
اینطور نیست و سال پیش که رفته بودهاند ریخلان چهل و هشت تا مریض داشتهاند
علیرغم اینکه پزشک آن بار گفته سقف مراجعات آن روستا چهار، پنج نفر بیشتر نیست.
من هم لازم میدانم توضیح بدهم که مردم ریخلان اکثرا پولدارند و سعی میکنم به
زبان مودبانه مفهوم باز بودن دهان برای چس هوایی را منتقل کنم. تلاش مذبوحانهای
دارم بهشان بقبولانم کارشان بیهوده و فقط برای توی چشم کردن است و ظاهرا که تا به
حال دستشان به آنهایی که واقعا نیازمندند نرسیدهاست. درواقع مدتیست فهمیدهام
همهی تلاشهای زندگیم مذبوحانهاست. چرا ادامهاشان میدهم؟ هنوز نمیدانم.
قبل راه افتادن مسؤولمان گفت که بعد برگشت میبرند بهترین رستوران
شهر بهمان ناهار میدهند. پیشاپیش اعلام کردم که من پزشک بیتوته هستم و جایی نمیروم.
تصور نشستن و غذا خوردن با آن سیاه به اندازهی کافی چندشآور بود. با ماما و
دارویار توی ماشین نشستیم و تمام راه، سعی کردیم فاصلهامان با ماشینشان که یک
تویوتای ۲۰۱۰ صد و بیست میلیونی است زیاد باشد. میدانید، اینجا یک شهر مرزیست. نیروی انتظامی و پلیس راهنمایی رانندگی حتی با
جلیقه ضد گلوله و اسلحه در خیابان راه میروند. جلیقه ضدگلوله اما نگاه خونآلود
مردم را از صورتت پاک نمیکند و برای من و همکارهایم که کارمان چیز دیگریست از
جنس این خونریزها دانسته شدن از گلوله دردناکترست. وقتی داشتیم از درمانگاه راه
میافتادیم، رستم با صدای بلند به من گفت: جمع کن ببر این جاشها را از اینجا.
روز قبلش که زنگ زدند و گفتند
پایش روستای نهنه کنسل است و باید بروید توتمر یا همان توتوندره چون میخواهند
داروی رایگان به مردم بدهد، تصوری از ماشین نظامی و مرد کلاش به دست که موقع مریض
دیدن همراهیم کند نداشتم. گمنامتر از این هم میشود به مردم کمک کرد. حتی خوشحال
هم شدم، چون جادهی درگاه شیخان که توتمر، قمر آن محسوب میشود را خیلی دوست دارم.
جاده از وسط راه روستای کال جدا میشود. یعنی از وسط مزرعههای توتون یک دفعه یک
جاده، با خاکی شبیه رس کشیده میشود وسط وسط درختهای بوته صفت بلوط. بوته صفت
چیزیست که من بهشان میگویم. جنگلهای اینجا برخلاف جنگلهای شمال، درختهای قد
کوتاه دارد و زمین و هوا و تنهی درخت و سنگ و کلوخشان را خزه برنداشته. یکجوری
که انگار ایران نباشد، استرالیا یا افریقا باشد و تو توی آن ماشین شاسی بلندی که
دیوار راست را میرود بالا، با شلوارک خاکی رنگ و بلوز نخی سفید نشستهای و مسؤل
تیم بهداشتی نیستی، شکاربانی و نشستهای و منتظری که هر لحظه کانگورویی، شیری،
چیزی بپرد بیرون، یا حتی کمی آنطرفتر که رودخانه کم جانی از وسط جاده رد میشود،
انتظار کروکودیل نشان خوردهی محبوبت را داری. جاده طولانی بود و وقت شد که ماما
برایمان تعریف کند مرد سیه چرده بعد از اینکه زنش طلاق داده برایش پروندهی
اخلاقی و سیاسی درست کرده و حتی خاطرهی یک بار توی خاکی رفتن ماشین توسط زنش در
موقع تعلیم رانندگی را تبدیل کرده به سوء قصد به جان خودش. رانندهام مرد بسیار
مومنیست که هفتهی پیش توی یک دعوا، وقتی کاردانمان شروع کرد بهش فحش دادن فهمیدم
عضو فرقهایست که تبارش شاید به یک گروه مذهبی عجیب میرسد. اگر اینطور باشد باید
بگویم او با این وجود انسان بسیار خوبیست. همچنان که توی خاک و خول تمام تلاشش را
میکرد که طوری گرد و خاک کند که ماشین
خاکی رنگ مسلح پشت سرمان چشمش نبیند و مجبور شود دورتر از ما بیاید تا مردم فکر
نکنند ما با همیم، با خنده میگفت که عمرا این جاده را نمیشناسند و حالا دارند
فکر میکنند که ما داریم میبریم تحویل پژاکشان بدهیم..
وقتی برگشتیم رستم بهشان گفت
دیدید مریض نبود؟ و به من گفت که خسته نباشم و میتوانم بروم. از پشت درمانگاه که
آمدم بروم خانه، دیدم آن بالا صدای جیغ و
داد میآید. سربازها روی پشتبامهای مردم دیش له میکردند و زنها بهشان فحش میدادند.
یکیشان حتی وقتی دید سربازی دارد از جلو پنجرهاش میپرد پایین یک چیزی را خورد
کرد توی سرش. از کا خالد پرسیدم که دیششان جلوی چشم که نیست؟ گفت نه ولی اگر
بیایند تو میبینندش. گفتم که اجازهی تو آمدن ندارند و او هم گفت چه خوب که من
دیش ندارم. به جلوی خانه که رسیدم ماشین نیرو انتظامی رسیده بود پایین درمانگاه و
ناهار خوردنم که تمام شد، از پنجره که نگاه کردم تا چشم کار میکرد روی سقف هیچ
خانهای دیشی جایی نبود.
پ.ن: احساس میکنم تمام مدت در حال تلاش برای در آغوش کشیدن آدمی هستم که دارد لگد میزند.
پ.ن: احساس میکنم تمام مدت در حال تلاش برای در آغوش کشیدن آدمی هستم که دارد لگد میزند.
پی نوشت یک جوری به همه ی متن معنایی داد که شاید فهمیدنش از بین کلمات سخت بود
پاسخحذفنظامی رسمی بودن یا پیشمرگ؟
پاسخحذفشخصیت پردازی واقع گرایانه جالبی بود.
یکیشون پرستار بسیجی بود دوتای دیگه فک کنم نظامی بودن مثلا راننده و کارمند
حذفنوشته هات جوریه که خیلی خوب میشه همه ی تصاویر رو متصور شد ...
پاسخحذف