Baby anyhow I'll get another toy and everything will happen
خواب. ساعتهای متمادی خواب چیزیست که در بعد از ظهرهای گرم و ساکن
اینجا تجربه میکنم. گاهی وسط خوابیدن از صدایی یا از گرمای غیر قابل تحمل بیدار
میشوم و جای خوابم را عوض میکنم. از اتاق به سالن. زیر کولر. دلیل اینکه از اول
زیر کولر نمیخوابم تلفیقیست از تمایل عجیبم به استفاده از خنکی طبیعی هوا، اگر
وجود داشته باشد، چیزی شبیه تمایلم به استفاده از نور واقعی روز و روشن نکردن
چراغ، سینوزیتی که از بچگی دنبالم کرده و با باد کولر زود سر و کلهاش پیدا میشود
و تنفر از صدای کولر که نمیگذارد صداهای واقعی بیرون را بشنوم، که انگار دست و
پایم را ببندند، آنجور کلافهام میکند. توی هر کاری که از خودتان پشتکار نشان
بدهید، از بقیهی آدمها درش باتجربهتر میشوید. این یک اصل است. مثلا همین وسواس
در زمینهی خنک نگه داشتن خانه بدون کولر. خوب این کاریست که من سالهاست انجامش
میدهم. حالا به تجربه میدانم توی همین خانه هم کی هوا خنک است، از چه وقتی از
روز بادهای گرم شروع میشوند و از کی باید حتی پنجرهها را پوشاند که نور آفتاب
خانه را گرم نکند. هربار که با ملحفهای چیزی ورودی نور را میپوشانم، یاد آن
پادشاه مریضی میافتم که در تب میسوخت و توی یکی از کتابهای ادبیات دبیرستانمان
حرفش بود، و البته این ترکیب: خانه تاریک کرده.. آنجا هم برای خنک کردن خانه،
همین کار را میکردند یا من همان کاری را میکنم که آنها میکردند.شاید تصورش
برای آدمهایی که توی خانهای شبیه این خانه زندگی نکردهاند سخت باشد. وقتی میگویم
خانه، خانهی مادربزرگه است، منظورم از لحاظ معماری و مجاورتهایش است. یک سازهی
مستطیلی ساده با سقف شیروانی و دیوارهای از تو کناف و از بیرون آجر، با پنجرههای
شمالی و جنوبی که هر چهار طرفش خالیست و آب و هوا را با جانش درک میکند. برای
خاطر همین است که توی خانه که نشستهام انگار وسط دشت نشسته باشم،صدای باران و باد
و برخوردشان را مثل همان حس میکنم. گاهی باد که شدید میشود منتظرم خانه بلند شود
و بعد با آرام شدن هوا در جایی دورتر پایین بیاید. باد و باران و به اقتضای زمان
خودش، برف، برای من حوادث دوستداشتنیای هستند، با هر رعد و برق احساس میکنم
اتفاق خارقالعادهای ممکن است بیفتد، بهتر بگویم هنوز به هر حادثهی طبیعیای
امیدوارم. تغییر. هیجان.
ظهر که از مریوان برمیگشتم،
در حالی که امیدوار بودم کارمند مخابرات روستا نگذارد برود تا بتوانم فیش خرید
ترافیک اینترنتم را بهش برسانم که فکس کند سنندج که آنها هم دسترسیم را بهم
برگردانند - بله خنده دارست که سادهترین کار قابل انجام با اینترنت، پرداخت
اینترنتی هزینهی خرید خودش، اینجا ممکن نیست! – متوجه شدم مناظر اطرافم مرا یاد
چه چیزی میاندازند. تغییر فصل اینجا چیز محسوسی است و البته برای من که زندگی
شهریم حتی در تهران در منطقهای مسکونی شبیه دشت و صحرا گذشته است، چیز خوشایندی
است. به لطف بیپولی پدر و بیماری قلبیش و تمایلش به کوه و بیابان من تصاویری از
بچگیهایی به خاطر دارم که مامان با هیجان فوقالعادهای صدایمان میکرد دم پنجره
که روباه ببینیم. بله. آن اوایل که هنوز منطقهای که خانهی قبلیمان توش بود هنوز
اینقدر شلوغ نشده بود، آن حوالی روباه داشت. حالا اینجا، آن هکتار هکتار، تا چشم
کار میکرد، سبزیای که دشتهای اطراف جادهها را پوشانده بود جای خودشان را دادهاند
به آبادانی. آبادانی درواقع کلمهایست که این منظرهها به ذهن من میآورند، یعنی
زمینهایی در قطعهای مختلف به رنگهایی که توی تبلیغهای تلویزیونی مواد غذایی میبینید.
طیفهای مختلف قهوهای و سبز و زرد و
طلایی که جا به جا وسطشان درختهای سبز تیره هست. چیزی که حتی زیباترشان میکند.
نزدیک که میروی به بار نشستن گندم را حس میکنی. گندم دیم با خوشههای طلاییش،
برنج قهوهای یا به قول خود کردها...... که کا خالد تمام محوطهی اطراف خانهی من
را از آن کاشته است، یونجه، جو، تنباکو که اتفاقا کشت و کار بسیار گرانقیمت و پر
درآمدی هم هست، انگور که درختهایش بته مانند هستند و با عشوهی خاصی روی زمین لم
میدهند و چیزهای دیگری که شاید ندیدهام و شاید یادم نیست. مناظر اطراف دشتهای
آبادی هستند که از اطراف جاده تا جایی که کوهها شروع شوند کشیده شدهاند و بالای
سرشان آبی آسمانیاست که ابرهایش را انگار از زیر در راستای افق بریدهاند و کج و
کولگیهایشان را گرفتهاند. رنگ ها به شدت اغراق شدهاند و تک درختهای وسط زمینها
از دور شبیه لکههای سبز روی بوم نقاشی هستند و خورشید به شدت میدرخشد. شاید اگر یک
مزرعهی آفتابگردان هم سر راهم بود اینقدر طول نمیکشید تا یادم بیاید انگار
دارم وسط یکی از نقاشیهای ونگوگ زندگی میکنم.
امروز صبح به یک قمر دیگر رفتیم، روستایی که خیلی از محل کار و
زندگیمان دور نیست و مردمش هم به خاطر همان کشت و کار پر رونق تنباکو که حرفش رفت،
به نسبت پولدارند. برخلاف روستای آن زن و شوهری که قبلا ازشان حرف زدم، همان شوهری
که در اثر بمباران شیمیایی انگشتهایش به طرز عجیبی انگار ساییده شدهاند، همان
زنی که شال بنفش داشت و من دلم خواست کاری برایش کرده باشم و امروز که برایم یک
شیشه ماست آورد فهمیدم، فهمیده است و اگر از آن آدمهایی بودم که خجالت لپشان را
گل میانداخت، حتما لپم گل میافتاد. اما نیستم. در عوض سه بار پشت هم پرسیدم برای
من است؟ چرا زحمت کشیدی؟ خودت درست کردی؟ شاید جای جملهها را عوض کرده باشم.
امروز را میگفتم، هوا به قدری خوب بود و بادی که میوزید به قدری غیر قابل مقاوت
بود که نتوانستم بروم توی مسجد. این جاییست که در حالت طبیعی توی روستاهای قمر که خانه
بهداشت ندارند، درشان مستقر میشویم، مسجد یا خانهی یکی از مردم محل. در عوض رفتم
روی یک تنهی درخت، که دم مسجد، افقی روی
زمین گذاشته بودندش، چیزی شبیه نیمکتی طبیعی، نشستم. دارویار جدید، نرمین که
دخترخالهی نادیاست و از او عاقلتر و باهوشتر است و مامای همراهمان که همسر رییس
شبکهامان – شبکه یعنی شبکه بهداشت و درمان، نه آنطور که به ذهن پویا رسیده بود،
شبکهی قاچاق یا گروهک و باند و این حرفها:) – است هم آمدند بغل دستم نشستند. فصل کشت و
کار و مردمِ به دشت و بهورزهای جان دوستتر از آن که به مردم خبر بدهند پزشک دارد
به روستایشان میآید، باعث میشوند تیم، یک ساعت تمام بیکار بنشیند روی نیمکت دم
مسجد و از هوا صحبت کند، از وانت فرش فروش که رانندهاش آنقدر ما سه نفر را نگاه
میکند تا من صدایم دربیاید و بگویم جلویت را نگاه کن توی دره پرت نشوی، از پسربچههایی
که تصمیم گرفتهاند جلوی ما نمایش دوچرخه سواری بدهند و از زمانی که خودمان سوار
دوچرخه میشدهایم و از اینکه آن دو نفر دوست دارند شنا یاد بگیرند. بعد کمکم
مردم دهان به دهان یا از دیدن ماشین شبکه و من که با روپوش سفید، به صورت نمادینی
آنجا نشستهام، خبردار میشوند و میآیند. احتمالا از قیافهام پیداست که دلم نمیخواهد
بروم تو و پیش جای وضو گرفتن مردم روی زمین بنشینم برای مریض دیدن که بهورزمان
برایم صندلی میآورد. روی صندلی آبیم مینشینم و با حالت معذبی از هر مریض غیر
فشارخونی، غیر باردار، غیر دیابتیک میپرسم که
آیا پول ویزیت دادهاست یا نه، چون به طرز ناراحتکنندهای این دست و
دلبازی بیجای من یا در واقع این عدم تمایلم به داشتن ارتباط مالی با مریضها، کا
خالد را توی دردسر انداخته که چرا اینقدر مریض مجانی ویزیت کردهایم و آیا پولهایش
تو جیب اوست؟ وسط همین رفت و آمد مراجعین
کاردان بهداشتمان با حالت تحسینآمیزی میگوید چه منظرهای و منظورش جاییست که من
زیر درخت گردوی جلوی مسجد، توی باد تنهایی روی صندلی نشستهام و مریض میبینم.
وقتی با گفتن یک جملهی نامربوط و پایین انداختن سرم سعی میکنم بحث را عوض کنم،
متوجه میشوم هنوز آن دختربچهای که وقتی بهش میگفتند بیا برقص میگفت پهلویم
درد میکند و نمیدانست کسی در واقع مشغول نگاه کردن او نیست، توی وجودم زنده
است.
جایی توی ذهنم این جملهها را می نویسم و بعد باز خوابم میبرد.
به پويا هم گفتم كه تو يكي از بهترينايي و اونم موافق بود. هر بار كه ميام اينجا مي فهمم كه اشتباه نمي كنم
پاسخحذف:)
پاسخحذفتا 7 ماه ديگه برمي گردي تهران؟ :)))
پاسخحذفچی شد چی شد؟ چرا خندیدی؟:] هف ماه دیگه کلا تموم میشه. تا اون موقع هم بله بله. میام;)
حذفچقدر خوب می نویسی!
پاسخحذفمرسی مرسی:] ذوق کردم
حذفها ها يه جور ذوق زدگي طولاني بود. پس همو مي بينيم. دِ چرا نمي نويسي؟ رحم كن به طرفدارات
پاسخحذفجالب و پر محتوا، اَز اُلوِیز
پاسخحذف----------------------------
به محض اینکه این "داستان" رو آپ کردی خوندم ولی نفهمیدمش، ارتباط برقرار نکردم، چندین بار خوندم بازم هیچی - ولش کردم، الان که خوندم مشکل خودمو فهمیدم و اونم این بود که خودم رو عن خاص و تافته جدابافته می دونستم. اون موقع بینشم اینطور بود که جامعه یعنی من و افرادی مثل من، بعد چندبار که کل داستان های وبلاگ رو (تا این داستان) خوندم تازه مفاهیم رو فهمیدم. نگرشی که به جامعه داشتم "دانای کل" بود، الان فهمیدم که باید "صدای اول شخص" باشد. یعنی به جای از بالا نگاه کردن می بایستی از بطن نگاه کرد. مرسی خانوم دکتر.
پ. ن. عمدا از داستان بجای پست استفاده کردم چون معتقدم اینا همش ادبیات هستن ؛)