Leaving was never my proud
من این چیزها یادم نمیماند. مثل تاریخ تولد آدمها که یادم نمیماند. از
روی فرصتطلبی نیست. به صورت عجیبی تاریخها را فراموش میکنم و برایم بیمعنی
هستند. حتی گاهی از روی تاریخهایی را که میدانم درشان اتفاق خاصی میافتد میپرم
مثلا میدانم دوازده اردیبهشت تولد کسی است اما دوازده اردیبهشت که میآید حتی با
اینکه به اقتضای شغلم روزی سی بار تاریخ را این ور آن ور مینویسم، باز از آن میگذرم
بی آنکه یادم بیفتد که ا! امروز فلان. آدمها اما هی ناراحت میشوند، هی به دل میگیرند، هی
فکر میکنند بیتوجهم هی از این حرفها. چرا؟چون توی ذهنشان جا افتاده که اگر برای
کسی مهمی باید تاریخ تولدت را یادش باشد. باید روز جهانی تو را یادش باشد. باید. به
صورت قانونمند. در صورتی که اینطور نیست. خیلیها برایم مهماند و تولدشان یادم
نیست. در ضمن اینکه فکر نمیکنم مهم است. این ملاک خوبی نیست. یعنی برای همه
نیست. یعنی منی که روزی هزار بار داد میزنم
که تاریخها یادم نمیماند را برندارید با این معیار قضاوت کنید. خودم هم ممکن است
دلم بگیرد اگر کسی تولدم را یادش برود اما این در صورتی است که بدانم آن آدم از
این آدمهایی است که فکر میکنند تبریک تولد گفتن کار مهمی است. اگر بدانم کسی هست
مثل خودم، دیگر ناراحت نمیشوم. اصولا هم که هرگز در هر صورت این باعث نمیشود از
دست کسی ناراحت شوم. نهایتا دل خودم بگیرد وگرنه چه توقعی است که هوی! چرا تولدم را
تبریک نگفتی! خوب دلش نخواست نگفت! حالا اصل قضیه این نبود، اصلش این بود که هی میشنیدم
اینجا آنجا که روز زن، روز مادر، تولد حضرت زهرا و از این قبیل. حتی نمیپرسیدم کی
هست. میافتد کی؟ چون در خانهامان هم این روز ملاک نیست. هم این روز، هم روز پرستار
با نرخ بعد انقلاب. ما روزهای دیگری، روزهای جهانی تری را برای این مسائل در نظر میگیریم
و آن روز را هم یادمان میرود و تمام میشود تا سال بعد. اما مامان عایه بحثش جدا
بود. مامان عایه مادربزرگ مادری من بود که هزاران نوهی فرهیختهی مبادی آداب دارد
که روز مادر بهش زنگ میزدند و ما باید این یک کار را میکردیم که نشان بدهیم درست
است که ما به شدت آن دیگریها اهل آداب و فرهیخته نیستیم اما یاد اوهستیم. به او
نمیشد گفت ما این روز را قبول نداریم. میشد گفت، اما توضیحش سخت بود و به هر حال
این یک نماد بود نه بیشتر و بهتر بود زیادی خودمان را لوس نمیکردیم و از یک تلفن
نمیمردیم. البته کار به این حرفها نمیکشید، ما او را دوست داشتیم و به محض
یادآوری مادرمان که کمی لحنش شبیه:حالا به من تبریک نمیگید هیچی، اون پیرزن گناه
داره بود، دست به تلفن میشدیم. آن جملهها اکثرا وقتی پیش میآمد که یک نفر، خالهای، دخترخالهای
کسی از مکه میآمد. مامان گیر سختی افتاده، برای
انجام کارهایی که خودش هم قبولشان ندارد باید با ما سر و کله بزند. خلاصه که
این تنها تلفنی که من به مناسبت روز مادر پس از انقلاب میزدم باعث شد وقتی پیامی
به مضمون: تولد فاطمه زهرا و روز زن بر زنان و مادران ایرانی مبارک، شبکه
ب.د.مریوان، بهم رسید دلم خیلی بگیرد، هنوز یک سال نشده مامان عایه فوت شده و به طرز
عجیبی درد مرگش هنوز برایم تازه است. اما کار غصه خوردنم زیاد طول نکشید، پیرزنی از
در اتاقم وارد شد که انگشتهای پایش درد میکرد. بعد رفت باز با شوهرش آمد. شوهرش با
سلام و احوال پرسی شروع کرد و بعد نشست که من برای دردهایش دارو بنویسم. خیلی از
مریضها به کارهای تشخیصی احتیاج دارند، اما میدانم که اگر بنویسم نمیروند. میدانم
که گاهی اصولا بی فایدهاست مثلا تشخیص سرطان روده برای یک پیرمرد بی پول. یعنی جز
زجر دانستن فایدهی دیگری ندارد. زجر دانستن و نداشتن پول برای درمان. زجر دانستن و
زجر مبتلا بودن. زجر دوری راه. زجر بیکسی. توی سرم چیزی شبیه سوگند پزشک بودن فریاد
میزند: تشخیص! تشخیص! پیرمرد اما به همهی زبانها دنبال تسکین است. آزمایش را برایش
مینویسم در حالی که میگویم: بشین فشارت رو بگیرم، قبل از اینکه خودش بگوید که حظ
میکند فشارش را بگیرم. امکان ندارد شما به مریضتان توجه کافی کرده باشید اگر فشارش
را نگیرید. در هر صورت برای من بهانهایست که دستهای مریضم را بگیرم. پیرمرد لباسش
کرم رنگ است و شال کمرش مخمل قهوهای. چشمم اول به دست راستش میافتد که ناخنهای
کج و معوج دارد و فکر میکنم داروی قارچ بنویسم؟ ننویسم؟ پول از کجا بیاورد برای
دارویی که من برای درمان چیزی نوشتهام که او ازش شکایتی نداشته؟ بعد دست چپ را میبینم
با انگشتهایی که هر کدام از جایی جور عجیبی قطع شدهاند. انگار ساییده باشندشان تا
آن قدری شوند. دو انگشت دست راستم را میگذارم روی نبضش و توی ذهنم پدر است که بار
اول یادم داد انگشتانم را چجوری باید بگذارم که نبض را پیدا کنم. ازش میپرسم که
انگشتهایش چی شده؟ با خانمش، هم زمان میگویند که شیمیایی شده و آسمان بالای
سرمان، بیرون درمانگاه فرو میریزد. ازشان میپرسم مال قلعهجی هستند؟ جایی که میدانم
از روستاهای ماست و بمباران شیمیایی شده. میگویند نه. درگاه شیخان. درگاه شیخان به
روایتی روزی کعبهی پیروان یک نوع مذهب بودهاست و پر از حوزهی علمیه و
طلبه. حالا روستای دورافتادهایست. نمیپرسم. خودش میگوید که جانباز هم حسابش نکردهاند
چون اینجاها امثال او زیاندند. پیرمرد گشتی جانش ائشه. یعنی همهی جانش درد میکند. از
زنش میپرسم پول دارو داری؟ میگوید دارد. اما این رسمش نیست. مریضم شیمیایی شده و
حتی مزایای جانبازی نمیگیرد. قلبم را دستی شبیه دست پیرمرد با انگشتهای کوتاه
گرفته و فشار میدهد. بهشان میگویم خوب تمام شد، سِرچاو. پاشین برین داروهاتون رو
بگیرین و خودم جلوتر ازشان راه میافتم داروخانه. کلا راه رفتنم جوری است که انگار
دنبالم کردهاند یا پیجم کردهاند جایی. آرزو به دلم است که یک بار جوری راه بروم
که انگار نه منزل دارم نه مقصد. راحت، لش، بیقید. بیچاره کسی که مجبورست باهام راه
برود. سرویس است، مگر اینکه خودش هم جنی باشد مثل من. فرشاد اینجوری بود. تا جایی که یادم هست، تنها کسی بود که غر نمیزد از تند راه رفتنم. طبیعتا زودتر از آنها میرسم
داروخانه، پیرزن نشانهاش این است که شال بنفش دارد. نمیخواهم برود و بعد تا عمر
دارم حس کنم برایش کاری نکردم، یعنی کاری که از دستم برمیآمد. کمی میگذرد تا آدم
یاد بگیرد کار، کوچک بزرگیش مهم نیست. مهم انجام دادنش است. یعنی آدم ایدهآل گرا
بفهمد که کارهای کوچکی از دستش برمیآید که جهان را تغییر نمیدهد، جای کوچکی از
قلب کسی را شاید تسخیر کند و این کافیاست. باید کافی باشد. مثل آن دفعهای که یک زندانی
سیاسی آمد پیشم و نتوانستم، رویم نشد ویزیتش را پس بدهم و همیشه در خواب و بیداری
فکر میکنم آیا از نگاهم معلوم بود چقدر برایش احترام قائلم؟ قرار بود برگردد. اما
برنگشت. نه خودش و نه هیچوقت کسی که فامیل مشابهش داشته باشد و من توی حسرتش
ماندم. اگرچه مامان معتقد است من میتوانم حرف نزنم و فقط نگاه کنم و همهی جهان
بفهمند چه مرگم است. میگفت این را نبرید راهپیمایی. هنوز اونجا نرسیده همه میفهمن
کجا میخواید برید.
اینها، قسمتهای زیادیش، حرفهایی بود که به مامان زدم وقتی زنگ زد و
گفت روزت مبارک. مهم نیست این روز تولد چه کسیاست و ما قبولش داریم یا نه. من دلم
برای مادرم تنگ شده و فکر میکنم که هشت سال مدت زیادیست برای پیش مادر و پدرم
زندگی نکردن وقتی هنوز هستند و من هنوز ایران هستم و مجردم و..
خیلی چیزها را از دست دادهام با این دوریها و این چیزها را یادم میماند.
"توی سرم چیزی شبیه سوگند پزشک بودن فریاد میزند:تشخیص!تشخیص!پیرمرد اما به همهی زبانها دنبال تسکین است."
پاسخحذف"زجر دانستن و نداشتن پول برای درمان.زجر دانستن و زجر مبتلا بودن.زجر دوری راه.زجر بیکسی."
یه سنگینی خاص تو لابلای جملات بود، یه حس غمناکی رو تو ذهن خواننده پرورش میده، به قول خودت اون چیزایی که از دست میدیم.... حسرت....
دو کوت بالا خدا بود خدااااااااااا
چند ماه پيش اتفاقي به اينجا رسيدم. بعد گمش كردم. چند ماهِ كه دارم دنبالش مي گردم:)
پاسخحذفهیشکی فک نکنم تاحالا چن ماه دنبال چیزی که به من مربوطه گشته باشه!مرسی:]
حذفراستش منم كمتر پيش اومده چند ماه دنبال كسي بگردم. اما دنبال گشتن لذت بخشي بود. عجيب اينه كه چند بار از روي اسم وبلاگت رد شدم اما مطمئن بودم اسمش يه چيز ديگه بوده ت اينگه بالاخره از ليست ليتكاي پويا پيدات كردم. هاها از بين همه ي اونا آخرين وبلاگي بود كه باز كردم :))) موفق شدم.
پاسخحذفداشتم فكر مي كردم كه چقدر دلم مي خواد بيام مريوان و اطرافشو ببينم. اما بعد فكر كردم نه مي خوام فعلن كردستان تو رو تو كلم بسازم.
پاسخحذفهر چی دارم اصن از این پویاس به خدا:))
پاسخحذفمن خیلی خوشال میشم علاوه بر کلهاتون کردستان رو به صورت واقعی هم به شما نشون بدم:]
آخ جون خيلي زود ميام. اگه پويا هم بياد كه حتمن آويزون مي شم ميام
پاسخحذفنوشته هاتو دوست دارم . خیلی به دل میشینه.
پاسخحذف