Lay your head where my heart used to be
بیساران هفتهای دو روز پزشک دارد و پزشک پایگلان هم که دوست من
بود، طرحش آخر عید تمام شد و رفت. پدر و مادرم هم صبح زود روز سیزدهم فروردین از
اینجا رفتند، موقع رفتن بهشان گفتم که لازم نیست جاهای خوابشان را جمع کنند. خودم
جمع میکنم. اما نکردم. جمع نکردم و تا روزی که پوشا و احسان و آیدا بیایند توی اتاق
پهن بودند. وقتهایی که از غصه نمیدانستم چکار کنم میرفتم تویش میخوابیدم و مثل
جنین جمع میشدم و گریه میکردم. کمتر. گاهی هم فقط توی جایشان دراز میکشیدم. بیشتر. مثل
وقتی که تهران بودم و میرفتند سفر. آن وقت هم توی تختشان میخوابیدم. بهتر میخوابیدم، انگار
پناه میبردم به تختشان. شما میدانید چه میگویم. در هر صورت رفتند. اما قبل رفتن
بابا توی محوطهی روبروی خانه یازده تا نهال کاشت. دوستی چند وقت پیش گفت که پزشکی
که الان در بلبان آباد طرح میگذراند برایش گفته خیلی سال قبل اینجا پزشکی داشته
که توی حیاط درخت هلو کاشته. درختها هنوز هم هستند و آن پزشک طرحی خیلی سال پیش
پدر من بوده. آن دوست هم پسری اصفهانیست که ساری درس خوانده و اطراف سنندج در جایی
به نام آویهنگ طرح میگذراند و گاهی میآید مریوان پیش ما. نهالهای بابا را کاخالد
و خانمش در آوردند، آوردند دور خانهام کاشتند. بابا آنجا کاشته بودشان چون میگفت
در مسیر راه آبی هستند که به شیر آب کنار درمانگاه میرسد. کا خالد گفت اداره میخواهد
آن روبرو خانه بهداشت بسازد و تزریقاتیمان گفت چرا آنجا کاشتیدشان؟ کارمندها آنجا
ماشین میشویند که میرود پای درختها و خشکشان میکند. من گفتم خوب غلط میکنند. نشورند. او
هم لبخند معذبی زد و سر تکان داد. چند روز بعد که در حال کف مالی ماشین پای شیر آب
دیدمش، فهمیدم چرا معذب شده بود. نهالها روی شکوفه بودند که جابجایشان کردند. هر روز
صبح که میرفتم درمانگاه و هر روز که برمیگشتم خانه چشمم نگران بود که نگیرند. قهر
کرده باشند و نگیرند. شکوفههایشان پژمرده شده بود و فکر نمیکردم به قربان صدقههای
من وقعی بنهند. شکوفهها که ریختند و برگهای سبز که درآمدند فهمیدم هنوز برخی
موجودات هستند که قربان صدقهی من برایشان مهم باشد و نهالهای بابا پا گرفتند. بابا
نهالها را کاشت و مامان از من در حال مریض دیدن و از او در حال بیل زدن و باز از من
در حیاط عکس گرفت. بیساران دو روز پزشک دارد و پایگلان پزشک ندارد و مریضهایشان
گاهی میآیند سراغ من برای گرفتن مهر. دو روز پشت هم دختری که باید اسمش را بگذارم
همراه مریض، چون هر بار همراه یک نفر میآید پیشم، در دو وعده، دو نفر را آورد و من
برایشان دفترچه مهر کردم. روز اول زن همراهِ همراه مریض از من پرسید مال کجایی و وقتی
گفتم تهران، گفت واسه همینه که قیافتون آشناس. حوصله نداشتم بهش به شوخی بگویم از بس
تهران جای کوچکیست که ما اهالی غیر اصیلش همه همدیگر را میشناسیم یا بپرسم که تو
که مال بیسارانی، اصولا چه ربطی دارد؟ در عوض لبخند زدم و از همراه مریض پرسیدم که
من قبلا شمارو دیدم نه؟ گفت بله.با دوستم اومده بودیم پیشتون، من و دوستم خیلی شمارو
دوس داریم. همش تو خونه حرف شماس. همین. پس قضیه آن دوستش بود که باعث شده بود که قیافهاش
برای من آشنا به نظر برسد وگرنه من مریض روز قبل را یادم نیست. بار اول همراه مریض
و دوستش را توی مدرسه دیده بودم. دبیرستان دخترانهای که برای معاینه رفتم و دانه دانه
به صدای قلب و ریهی شصت و شش دختر پانزده سالهی قدونیم قد گوش دادم و بین
موهایشان را گشتم. توی دفتر که نشسته بودم برای پر کردن برگهی گزارش و خوردن چای، مدیرشان
که از آن کردهای زیبا بود گفت دو نفر از بچهها کارتان دارند. همراه مریض و دوستش
آنجا ایستاده بودند و کارشان این بود که بپرسند اگر یک نفر از پشت بدهد و از پشتش
خون بیاید خطرناک است؟ بهشان گفتم که امکان داره هیچی نشده باشه اما اگر بیاد
معاینه بشه خوبه. چند وقت بعد همان دو دختر آمدند و من بعد از معاینه بهشان گفتم
لطفا موقع ارتباط جنسی چه از جلو!! چه از پشت!! از کاندوم استفاده کنند و اگر باز
هم از این مشکلات داشتند اولین کارشان این باشد که بیایدند پیش من. حالا این دختر و
دوستش من را دوست داشتند که خوب بود و در جوابش لبخند زدم. روز دومی که باز با کس
دیگری آمد پیشم و از من پرسید چرا این قدر خوشاخلاقم باز چیزی نداشتم بگویم. بیشتر
دلم برای خودم سوخت. خوش اخلاقیم را ندیده بودند. روزهایی بود که وقتی بهم میگفتند
چرا اینقدر خوشاخلاقی میگفتم چون اینجا را دوست دارم. خودم انتخاب کردم که بیایم
اینجا. آن روزها در پاسخ این سوال لبخند نمیزدم و بعد از رفتنشان گریهام نمیگرفت. این
روزها، سیاری که میرویم، شقایقها را که میبینم، دلم برای پویا و احسان و آیدا تنگ
میشود و فکر میکنم زود رفتند. شقایقها را ندیدند و رفتند. یکی از همین روزهای
اردیبهشت، بعد رفتن آیدا و پویا و احسان، رفتیم روستای قمر، توی مسجد مستقر شدیم و
تعداد انگشت شماری مریض دیدیم. بهورز پروندهی مریضها را میداد و من معاینهاشان
میکردم.این فشار خونیست، این باردارست. این یکی صرع دارد. در یکی از همین بده بستانها
خودم را در حالی دستگیر کردم که خیره شده بودم به خطوط پنجه کلاغی دور چشمان سبز
آقای بهورز. خودش هم در همان لحظه دستگیرم کرد. تفاهم ناخوشایندی بود این دستگیری .پرسیدم
چند تا باردار داری؟ چرا نیامدهاند؟ سریع متوسل شدم به سواستفاده از قدرتم که بحث
منحرف شود. کمی بعد وقتی مطمئن شدیم مریض دیگری نمیآید چون فصل کشت و کارست و مثل
زمستان مردم از بیکاری دکتر نمیروند،، راننده و بهورز رفتند به قول خودشان، صحرا، یعنی
تپهای، کوهی همان اطراف. وقتی برگشتند، بهورز چاقاله آورده بود و آقای شریفی یک گل
بنفش که پیازش همراهش بود. پیاز را ازش گرفتم با این قصد که بکارمش روبروی خانه. دقیقا
جلوی در. پیش زنبقهایی که مامان کاشته بود. وقتی میرفتند گفت: پیاز زنبق کاشتم
برات. کاش دربیان. یه کم له و په شده بودن آخه تو راه که میآوردیمشون. تمام راه برگشت
گل را مثل چتر گرفته بودم دستم و فکر میکردم مامان حق دارد، من از مردهای روشن
خوشم میآید. دروغ چرا البته از مردان چشم ابرو مشکی هم بدم نمیآید. بین دوستهای
پسر سابق از لحاظ تعداد در این زمینه تساوی برقرارست. حتی یکی به نفع مشکیها. بعد
ماشین افتاد توی دستانداز و از فکر سلیقهام آمدم بیرون. خانه که رسیدم گذاشتمش
روی میز. چهار روز گذشت تا یادم بیفتد باید این گل را بکارم. آخر یک روز صبح یک قاشق
برداشتم و باهاش چاله ی کوچکی کندم و پیاز را گذاشتم تویش وخاکها را ریختم دورش و
همهاشان را با پارچ آب دادم.
یکی از زنبق ها خوشه بسته بود.
یکی دو ساعته اینجا رو وا کردم به قصد اینکه یه کامنت دل بذارم ولی هرچی نوشتم خز و خیل از آب درومد. همون یه مشت قربون صدقه رو شما در نظر بگیر فعلن :)
پاسخحذف:*یه مشت قربون صدقه از ما
حذفجستجو مکن که در کتاب ها نحواهی یافت.
پاسخحذفجستجو ککن که در دنیا ها نخواهی یافت.
آن را با هیچ مگر اعماق قلبت خواهی یافت.
چون بخوانی، یاد گیری
چون با عشق بیابی، درک کنی
مولانا
translated from Turkish
اینو نوشتم چون بعد این همه که خوندم تازه فهمیدم که دنبال یه تکه گمشده ای هستی
مولانا به اون قشنگی شعر گفته به فارسی:))ترجمه شعرش رو نوشتی از ترکی؟نکنه شمام معتقدی مولانا ترک بوده ما تاحالا داشتیم ترجمه شعراش رو میخوندیم؟
حذفبر اساس منابع عثمانیه کشور ترکیه، مولانا اون چیزی را که ما شعر می نامیم رو، به نثر گفته، بعد یکی از مریداش به نظم در آورده و آخرسر توسط یکی از شاعران قرن هفتم (نامشخص) به فارسی برگردادنده شده، البته ما تاریخ رو با احتمال 20% قبول داریم. اما منطقی تر همینه که شخصی که تو منطقه ترک می زیسته پس به ترکی حرف می زده :ی تمامی اشعارش هم طبق الهامات وحیانی شمس بوده
حذفمنبع: Turkiye Kultur Baskanligi
الان اینارو داری جدی میگی؟یعنی واقا از نظر آمار و احتمالات چقدر امکان داره یه فارسی زبان متولد بلخ!بره قونیه که میگن اون موقع زبان مردمش فارسی بوده،حالا گیریم نبوده،بعد این چیزارو به ترکی بگه،بعد یه نفر اونارو به این خفنیییییییییی!!به فارسی برگردونه بعد خودش ناشناس بمونه؟؟؟یعنی به خاطر اینکه بگین مولانا ترک بوده حاضرین چیز به این شدت غیر منطقی رو قبول کنین؟خیلی عجیبه.خیلی
حذفنه منظورم این نبود!! منظورم اینه که همه اینا احتمالات تاریخی هستند، "تاریخ را فاتحان می نویسند" منطقی و یا غیر منطقی بودنش نسبی هست، در کامنت بالا هم منظور از "منطقی تر" همون نسبیت رو می رسونه، در نظر شما غیر منطقی و در نظر من منطقی - منطق تو ادبیات و تاریخ ادبیات یه چیز ثابت نیس - البته اینا نظریات خودم هستند. در ضمن من یه نقل قول از یه منبع موثق دولت ترکیه کردم یعنی اونا هم می خوان مولانا مال ترک ها باشه!!! کی بدش میاد :پی. در کل حرف ها، اشعار و هر چیزی که از شمس و مولانا به جا مونده خداست واسه من، فرقی نمی کنه ترکی باشه یا فارسی، برای مثال داستان موسی و شبان رو بیشتر فارسی شو دوست دارم
پاسخحذفمن بوريدر بودم ٧٤ بهترين دوره عمرم بود الان استراليام يه شهر دو هزار نفري با سه تا پزشك ديگه :)))جاي شما خالي
پاسخحذف