خبر اومد که دشتستان بهارست

دیروز داشتم یک عکس قدیمی در اینستاگرام بدون فالوئرم اپلود میکردم و در کپشنش چیزی مینوشتم. برایم خوشایند بود، زنجیره‌ی کلام خوبی داشت شکل می‌گرفت. چند خطی نوشته بودم که بین دو اپلیکیشن جابجا شدم و نوشته از دستم رفت.

همانجا ول کردم. یعنی در حال لذت بردن از نوشتن، بعد از مدتها بدون لکنت نوشتن و روی سرریز شدن راحت کلمات لیز خوردن، چیزی متوقفم کرد و من در آن ول کردم. اگر از حال من خواسته باشید.


چند روز پیش دیدم سپینود نوشته نوشتن برایش شفابخش است. امروز که حس کردم دارم پناه میبرم به نوشتن یادش افتادم. خواستم بگویم من هم. ولی دیدم کمی فرق میکند. نوشتن برای من گاهی شفای غیر قابل دسترسیست. وقتهایی هم هست که میتوانم راحت بنویسم و  لذت ببرم و زور نزنم که تهش مثل دیشب همانقدر جان دارم و ول می‌کنم. اما گاهی دستم بهش نمی‌رسد. به نوشتن. به احساساتم. لال می‌شوم. زبانی کلامی احساسی. احساساتم جا نمی‌روند. مثل دنده‌ی ماشین بی کلاج. 

خودم را بالا و پایین می‌کنم. در بدنم دنبال احساساتم می‌گردم. بغضم خشمم. کلمه‌هایم.


بی‌رحمی.

رحم آوردن.

مادربزرگ مادری من ترک بود. فارسی برایش زبان دوم بود و ماند. مامانم هم تا کلاس اول دبستان فارسی بلد نبوده. کلاس اول در مدرسه شروع می‌کند فارسی و الفبا یاد گرفتن که بیماری سختی می‌گیرد و بیشتر سال را از دست می‌دهد. معلم کلاسشان اما دوست آشنای خاله خرسه بوده و در کمال بی‌عقلی او را به کلاس دوم می‌فرستد. خودش همیشه می‌گوید که این چه لطمه‌ای به زیرپایه‌ی یادگیریش زده و چقدر بعدتر با مدرسه رفتن برادر بزرگم تازه درسها را پایه‌ای یاد گرفته.

مادربزرگم ولی با نوه‌ی درجه دو به بعد که می‌شدیم ماها که هم در شهری دیگر ساکن بودیم و هم شانس این را نداشتیم که گاهی در بچگی او ازمان مراقبت کند و هم پدرهایمان فارس بودند،  تقریبا کامل فارسی حرف می‌زد به جز وقتهایی که گیجی یا ضعف اجازه‌ش نمیدادند. فارسیش طبیعتا ساده بود و گاهی با ترجمه‌ی کلمه به کلمه به فارسی ترکیبهایی به وجود می‌آورد که یاد آدم می‌ماند.

شاید این ناتوانی من در احساس کردن و عدم دسترسیم به کلمات در اوج فشار عصبی ارث مادربزرگ و مادرست در اجبار به فارسی حرف زدن آن هم با آموزش اجباری و ناقص.


با همه‌ی این پیشینه کلمه‌ی رحم من را یاد مادربزرگم می‌اندازد. زنی به شدت صادق و ساده و مهربان. تا ذره‌ای ناراحت میشد یا به دل می‌گرفت صورتش تو هم می‌رفت. نه به عصبانیت که با غصه‌ای واضح. مثل یک بچه. مشغول کاری می‌شد و بعد یادش می‌رفت و از نو. خیلی خیلی رقیق القلب بود. طبیعتا همه‌ی اینها تصویر من از اوست و او از کلمه‌ی رحم جای جالبی استفاده می‌کرد. چیزی تعریف می‌کرد مثلا از شدت ظلم یا بی‌مهری و دوری کسی به خودش و بعد می‌گفت: باز من رحمم می‌اومد و سراغش می‌رفتم. یا وقتی می دید کسی خودش را در موقعیت ظلم زیادی قرار می‌دهد و میگذارد بقیه بهش زور بگویند یا زیادی گریه و زاری می‌کند می‌گفت ای فلانی جان یک ذره به خودت رحمت بیاد.


دارم سعی می‌کنم بگویم رحم برایم چه معنی گسترده‌ای دارد از احساسات انسانی. 


هفته‌ی پیش محمد قبادلو اعدام شد. جوان بیست یکی دو ساله‌ی ریز اندام، مردی ساده و اهل کار که مبتلا به اختلال دوقطبی بود، پسر پدری جانباز با وابستگی عاطفی شدید به پدر و مادرش. بعد از بیشتر از یک سال آزگار زندان و دروغ و محرومیت از دیدار خانواده و شکنجه و تهدید به اعدام. قربانیبیدادگاههایی غیر انسانی که معلوم نیست قاضیشان بازجوست یا دادستان یا قصاب آدم. قبل از این که روند همان به اصطلاح دادرسیش هم  کامل شود یا حتی حکمش ابلاغ شود. آنقدر ضرورت داشته و تعجیل این قصاوت که نمی‌توانستند صبر کنند مراحل قانونیشان به پایان برسد. قانون! هه.


فردا پس فردای اعدام محمد قبادلو من لال شدم. کلامی و احساسی. 


امروز دیدم بهاره منشی رودسری، فمینیست و فعال حقوق بشر، فرزند یکی از اعدامیان دهه‌ی شست در مورد فرزند یکی از زندانیان کرد محکوم به اعدام نوشته که این بچه الان همسن آن وقت‌های اوست و کاش تجربه‌ای که بهاره کرده برای او تکرار نشود.



بی‌رحمی که بهاره تجربه کرده و آنچه صباح فرزند پنج ساله‌ی پژمان فاتحی تجربه می‌کند نقض تمام انسانیت است. تمام احساسات انسانی و انسان. از خرد تا درشت. از ازل تا ابد. 



تعداد بسیار بیشتری حکم اعدام دارند و حکمهایشان تایید شده و همین روزهاست که بالای دار بروند. به همین خشونت و به همین بی‌رحمی و همین سرعت. زمان لال شدن و از کار افتادن نیست. باید حرف زد نوشت داد زد خیابان رفت در مقابل بی‌رحمی و برای انسانیت.


نه به اعدام

نه به جمهوری اسلامی

 زن زندگی آزادی

نظرات