نیستی از من و از ما



مهر ۱۴۰۱ است. شاید این تاریخ بعدها برایمان معنی غیر از آنی داشته باشد که امروز. میانه‌ی انقلاب زنانه‌ی ایران است. نزدیک بیست و یک روز از کشته شدن ژینا مهسا امینی می‌گذرد و نمی‌دانم چند روز از دستگیری دو تا از دوستان نزدیکم و یک شب از آزاد شدن یکیشان. که آن هم داستان دیگریست. کمی کانم آرام و قرار گرفته و از حرف محمد که بهم گفته امیدوار باش چون هر چیزی هم که بشود این یک گام بلند است به سوی آزادی کمی آرام گرفته‌ام و به خودم آمده‌ام.

در استوری‌های اینستاگرام می‌گشتم که رسیدم به تصویر یک ویدئوی قدیمی از یک بچه کوچک با مقنعه سفید و روبانی صورتی دور سرش. زیرش نوشته بود کشپن را بخوانید. تصویر به حرکت افتاد.

 صدای بچگانه شعر می‌خواند و من شروع به خواندن کپشن کردم. شعر را گوش نمی‌دهم اما چیزی که می‌شنوم آزارم می‌دهد. نمی‌دانمچند خط خواندم. چیزی راجع شستشوی مغزی و سن کم ….و پرت می‌شوم. اتفاقات بعدی مثل نور فلاش هستند. تکه‌هایی از واقعیت. شعر خواندن کودکانه‌ی آن بچه، پاسخ جمعی بچه‌ها به خواندنش. شعر با محتوای محرم و نامحرم، حرکت دوربین روی صورت‌ بچه‌های دیگر حاضر در سالن، دختر‌بچه‌های کوچک با مقنعه‌‌های سفید، کیفیت کم تصویر. سالن آمفی تاتر کم نور و پرده‌های قرمز تیره جمع شده دو طرف صحنه.   

احساس آشنای ناخوشایندی در سینه‌ام پیچید. تمام تنم منقبض است. سینه‌ام سنگین شده. پرت می‌شوم. به آیدی صاحب پست نگاه کردم. کلاس سوم دبستان این دختر با این اسم و همین نیم‌رخ بغل دستم می‌نشست.  

تا حالا دیگر واقعیت در مغزم نشست کرده بود. این تصویر جشن تکلیف ماست.  

انگار که موبایلم داغ باشد و دستم را بسوزاند ردش کردم به مهراد. مهراد شروع کرد کپشن را خواندن. نمی‌توانستم حرف بزنمنفسم داشت سنگین می‌شد. تحمل نداشتم توضیح بدهم یا کسی حالم را ببیند. دویدم به سمت اتاق. دنبالم دوید. فقط وقت کردم بگم این فیلم جشن تکلیف ماست و بعد از آن گریه‌هایی که بند نمی‌آید و صدایش انقدر بلند است که حال خودم را بد می‌کند. از آن زار زدن‌هایی که انگار فقط بالا سر مرده مجازست. هق هق می‌کردم. انگار بگویم این فیلم شکنجه من است. نمی‌توانست نگاه نکند و نمی‌توانست حرف بزند. صدای لعنتی شعر خواندن روی تکرار بود و تا قطع می‌شد صدای یکنواخت و بی‌احساس مدیر کثیف دبستانم شروع می‌شد. خانم مقدسی. زنی که چهره نداشت با مقنعه‌ای که تا انگار با چادر پیوندش زده بودند از بس سیاه و بلند بود. صدای بی مشخصه و سردش در حال توضيح وظایف شرعی به ما و مادرهایمان. وظایف شرعیمان و جهنمی که در انتظار ماست بعد روز جزا اگر خطا کنیم. نکند که شرمنده شویم.   

احساس گناه لعنتی، نگرانی جهنم رفتن برای خودم و خانواده‌ام. خانواده‌ام که گیر افتاده بودند بین بی‌اعتقادی خودشان و منجلاب آموزه‌های دینی مدرسه ولی نمی‌دانستند چطور و نتوانستند از من در مقابل لجن مراقبت کنند. شرم برای  بدنم، پوستم، موهایم. شرم و گناه، سنگینی زنجیر شرم و گناه، صدای به هم خوردن زنجیر. سنگینی آوار غم و ترس روی بال گنجشک. 

من همه‌ی آن روز را از خاطر برده بودم. حتی این فیلم. وجودش. این‌ که قرار شده بود مادرها پول بگذارند نوبتی فیلم را دستشان نگهش دارند. یادم نیست و فکر نمی‌کنم که حتی خودم این فیلم را دیده باشم. این که مامان تصمیم گرفت ما آن فیلم را نداشته باشیم. آن وقت درست نمی‌فهمیدم چرا. مادر همین بغل دستی فیلم‌بردار بود. احتمالا اصولا جز معدود خانواده‌هایی در کلاس ۴۰-۵۰ نفری ما که دوربین فیلمبرداری داشتند. مادر بچه‌ها بهش سفارش کرده بودند روی بچه‌هایشان زوم کند. مادر من اهل این کارها نبود و درخواستی هم نکرده بود. از اشتیاق برای این مراسم دوری می‌کرد. نمی‌فهمیدم چرا برای بقیه مادرها مهم است و برای مادر من نه. یک باری هم فکر میکنم همه‌ی مادرها جمع شدند و فیلم را دیدند و مامان بعدش گفت که من خیلی در فیلم نبوده‌ام و مشارکت نکرد. حس می‌کردم از چیزی بدش آمده و نمی‌فهمیدم چرا. شاید کم کم باور کردم به خاطر این پارتی و آشنا بازی در فیلم برداری و نبودن و کم بودن من در فیلم. وقتی هم از چیزی بدشان می‌آمد بحث جوری تمام بود که هر اشاره‌ای بهش منجر می‌شد به شنیدن: تمومش کن دیگه. به هر دلیلی ترجیح می‌دادند به جای توضیح دادن از داستان گذر کنند. حسرت دیدن این فیلم و داشتنش آن وقت‌ها خیلی به دلم بود. به خصوص که در نمایش کوفتی که به همین مناسبت آماده کرده بودیم نقش کوتاهی داشتم. صدها و هزاران بار یک خط دیالوگم را تمرین کرده بودم که حالا یادم نیست چه بود. نقش مادر دختری را داشتم که مکلف شده بود و بهش مهر و جانمازی هدیه می‌دادم. پیراهن قشنگی داشتم که آستین کوتاه بود و بلوز سفید آستین کوتاهی زیرش پوشانده بودنم با جوراب شلواری سفید و مقنعه سفید بدون روبان. برادرهایم بهم گفته بودند آن لباس و مقنعه زشتم می‌کند. بعد از آن روز جشن تکلیف همیشه از آن لباس بدم می‌آمد و گلهایش دلم را منقبض می‌کردند. حالا می‌دانم چرا. 

گریه‌ی بیمارگونه‌م که تمام شد باز هم چند ساعتی طول کشید تا بتوانم فیلم لعنتی را، همان چند دقیقه‌ای که در آن پست به اشتراک گذاشته شده بود را تا انتها ببینم و خود نه ساله‌م را بشناسم. انگار که چادر سفید پیله‌ی دور من پیچیده‌ شده‌ای بود و من اندازه صورتم سوراخش کرده بودم. با صورتی جدی مستقیم به روبرو نگاه می‌کنم. با چشم‌های بزرگی که هیچ خوشحال نیستند.

 بیست و هفت سال از آن شکنجه دسته جمعی گذشته بود و من آن روز را با همه‌ی جزییاتش از خاطر برده بودم. من این قسمت زخمی و رنجور وجودم را از یاد برده بودم. من قسمتی از خودم از زندگیم از بچگیم را با درد آن روز خاک کرده بودم.

دو شبانه روز است تصویر و صدای آن کودک در سرم می‌چرخد. این بار که پیش جین بروم لازم نیست تصویری از کودکیم را برایش توصیف کنم. کافیست گوشی را بدهم دستش. حالا شاید وقت خوبی باشد برای خوب شدن.

به وقت زن زندگی آزادی

و برای آوا.  

نظرات