روایت من از سقوط

این اواخر خیلی اتفاقهای عجیبی افتاده. عجیب در بد و تلخ بودن. عجیب در دسته جمعی بودن و عجیب در دیوانه‌وار بودن.


روزی صد بار چیزی می‌نویسم و باز می بینم که جواب نیست.  نوشتن کمک می‌کند بفهمم. باید بفهمم چرا حال و روزم این است. چند هفته پیش به دوستانم گفتم احساس می‌کنم روانم دارد شکافته می‌شود. عین واقعیت بود. 

اتفاقات آبان که افتاد مردم داخل و ایرانیهای خارج از ایران دو اتفاق مختلف را تجربه کردند. من یک شب خوابیدم در حالی که آخرین حرف دوستانم عصبانیت از یک دفعه گران شدن بنزین بود و آخرین خبر اعتراض بعضی مردم در خیابان و صبح فردایش پاشدم در میان توییت ایرانی‌های خارج از زندگیشان و جای خالی ایرانی‌های داخل. سکوت تایملاینم شبیه صبح روز برفی بود. شب تا صبح اتفاق مهمی افتاده بود اما بی سر و صدا. نه در اینستاگرام خبری ازشان بود نه در تلگرام. برای که بیشتر باهاشان در ارتباط بودم هرجایی که میشد پیغامی گذاشتم و به پدر و مادرم با تلفن عادی زنگ زدم. مامان گفت که خوبند ولی از اینترنت خبری نیست و نمی‌داند کجا چه خبر است. برف سنگینی هم باریده و پدرم هم خانه است و دارند آش بار می‌گذارند که عادت مامانم است به رسم مامانش. از بین پیغام‌های اینترنتی برخی هیچوقت تیک نخوردند تا هفته‌ها و بعضی تیک می‌خوردند و جوابی نبود. یکی دو نفر هم با اینترنت محل کارشان به اینستاگرام دسترسی داشتند و از جای دیگری خبر نداشتند. احساس می‌کردم در مه جاده‌ی گدوک در حال رانندگیم. مطمئن بودم اتفاقاتی در حال افتادن است و چیزی نمی‌دیدم. 
با تاخیری که انگار روزها طول کشید ولی کم‌کم اینستاگرام و توییتر پر شده از حرف قطع شدن اینترنت سراسری در ایران. با صدای ایرانی‌های خارج و برای هم. همه‌ی ما می‌دانستیم چندین میلیون نفر در داخل دسترسی به اینترنت ندارند. همه‌ی ما می‌دانستیم که در تمام دنیا فقط ماییم که از این اتفاقا با خبریم. زندگیم تبدیل به جهان موازی آدم‌های اطرافم شده بود. آدم‌های اطراف من ایرانی نیستند و نه تنها نمی‌دانستند در جایی از جهان به یک باره دسترسی به اینترنت قطع شده، نه تنها هیچ تصوری از آن نداشتند، بلکه حتی نمی‌دانستند معنیش چیست. حتی نمی‌دانستند چرا نمی‌دانند. برای من این اتفاق یک معنی بیشتر نداشت: خون. حس می‌کردم باید فریاد بزنم. اینجا بود که جهانم دیگر حتی موازی هم نبود. جهان موازیم پاره شده بود. می‌دیدم و می‌خواندم که بسیاری از کسانی که می‌شناسم نظر دیگری دارند. عجیب بود که این نظر دیگر درد داشت. عجیب است که نظر درد داشته باشد و عجیب بود که فکر کنم نظر من هم حتما برای آن‌ها دردناک است و نمیفهمیدم چرا. 
اخبار گنگ و نامرتبی بیرون می‌آمد. خبر اعتراض خیابانی، خبر دستگیری، خبر خون. ولی هیچ سندی جز نقل قول وجود نداشت. طرف مخالف معتقد بود این اخبار مستند نیست و نباید فریادشان زد. باید منتظر اخبار موثق بود. عده‌ای هم نگران بودند مجاهدین و سلطنت طلبها دور برندارند. گروهی هم بودیم که فکر می‌کردیم صبر کردن خطرناک است. ما حکومت کشورمان را می‌شناسیم و می‌توانیم حدس بزنیم وقتی درها را می‌بندد پشت در به چه کاری مشغول است. مخالفان اما می‌گفتند احتمال اخبار کذب زیاد است چون در مقابل حکومت ایران کشورهایی ایستاده‌اند که می‌خواهند با نسبت دادن دروغ به حکومت ایران موجبات حمله‌ی نظامی و حضور ناتو در کشور را فراهم کنند.  میفهمیدم اما فکر نمیکردم و نمیکنم که اتفاقای که احتمالا در خیابانها در حال افتادن بود می‌توانست منتظر بماند. حضور ناتو ترسناک است ولی اتفاقی که می‌افتاد چی؟ فکر نمی‌کنم اخبار جنایت باید مسکوت بماند که دست ناتو و سلطنت طلب و مجاهد بهانه ندهیم. شاید باید جنایت نکنند تا بهانه دست کسی نیفتد. شاید هم حرفهای دیگری می‌زدند اما این چیزی بود که من از حرفهایشان می‌فهمیدم و من البته همیشه در اشتباه به سر می‌برم.
حالم بد بود. خیلی بد. بی‌خبری روزانه از آدم‌هایی که به حضور مجازیشان عادت داشتم دیوا‌نه کننده بود. دوستان غیر ایرانیم نمی‌فهمیدند چه مرگم است و کمکی از دستشان برنمیامد و دوستان ایرانیم، شاید به حق، اخبار و اتفاقات ایران را دنبال نمی‌کردند و من حرفی با هیچکدامشان نداشتم. مهر به جزیره‌ام رفت و آمد می‌کرد و اکثر وقت‌ها می‌ماند و روز به روز در کنار هم پریشان‌تر می‌شدیم. وسط‌های آن هفته متوجه شدم میترسم از وصل شدن اینترنت. از چیزهایی که ممکن بود اتفاق افتاده باشد. می‌خواستم اینترنت وصل شود و در عین حال نمی‌خواستم. باران بعد خشکسالی. از سیل می‌ترسیدم.
کم کم اینترنت اکثر مناطق وصل شد، جاهایی مثل سیستان و بلوچستان و خوزستان همچنان روی رادار نبودند. فیلم‌ها و تصاویر عجیب بودند. خون. اسلحه، اجازه‌ی تیراندازی، شلیک مستقیم به سر و سینه و پای معترضین. عصبانیت را می‌شد دید. جان برکف گرفتن و دست از همه چیز شستن را می‌شد توی تصاویر دید. آدم‌هایی که به سمت مامور مسلح می‌دویند و مامور مسلحی که دست‌پاچه و در حال فرار بیشتر از یک بار شلیک می‌کرد. یک تصویر از جوانی با تبر و باز شلیک مستقیم و حتی بعد از زمین‌گیر شدن مهاجم. یک روز هم فیلمی دیدم از ماشینی بغل یک دیوار، که مردی لباس شخصی کنارش گلوله می‌خورد و به زمین می‌افتاد. این یکی تیر خلاص بود. انگار گلوله‌ی به پیشانیم خورد و از پشت پرت شدم. هر چه می‌رفتم و به زمین صاف نمی‌رسیدم. تصاویر و حرفهایی به مغزم هجوم آوردند: دیوار. آن دیوار. دیوارها و کوچه‌های خلوت. 
مرد قد کوتاه ریشویی که با ته لهجه ترکی به من می‌گف: شما خودت هم حجابتو رعایت نمی‌کنی با این کردها مهربانی می‌کنی فک می‌کنی اینا آدمهای خوبین ولی اینا سوءاستفاده می‌کنن. حالا هم اگر به من کمک کنی گاهی اینجا خبری می‌شود به من بگید من می‌تونم کمک کنم پیگیری کنم چه اتفاقی افتاده کی بوده که سنگ زده به شیشه‌ی خونه‌ت یا کی بوده که اومده دم در خونه‌ت. بعد تصویر خودم با روپوش سفید و روسری در کلانتری روستا، آقای پزشک همکارم  با لباس کردی، روبرویم نشسته بود و در نگاهش تمسخری می‌دیدم از تصمیمم برای شکایت و مامور نیروی انتظامی که تحقیرم کرد چون نمی‌دانستم ته اظهاراتم باید خط بکشم و ببندم که بعدا چیزی اضافه نشود. تصویرم به همراه همان مامور نیروی انتظامی و پسر نوجوانی به اسم دیاکو.
بهم گفتند برای شناسایی یک مظنون به کلانتری بروم. چندین نفر باهام حرف زده بودند که پسر نوجوانی هست از اهالی روستا که پدر ندارد و مادرش ازدواج مجدد کرده و اهل خلاف است و خصوصیات ظاهریش به توصیفات تو می‌خورد. حالا می‌خواستند من را با اون رو در رو کنند و از من بخواهند که شناساییش کنم. من باز با روپوش سفید بودم و از سر کار به کلانتری رفته بودم. زمستان بود و من کاپشن کرمی روی روپوش تنم بود. می‌ترسیدم و فکر می‌کردم اگر خودش باشد آیا جرات دارم جلوی رویش و در حضور خودش بگویم که خودش است؟ آیا اصلا این کار درست است که من شاکی را رو در روی مظنون قرار بدهند؟ ولی خودش نبود. پسر نوجوان و نازکی بود با شلوار جین و کت کتان کرم. گفتم که او نیست و مخاطب قرار دادمش و گفتم که به عنوان بچه محل ازش توقع دارم هوای من را داشته باشند. این حرفم از شدت بی‌پناهی و به خاطر این بود که نیروی انتظامی محل بارها و بارها بهم گفته بود هیچ مسئولیتی در قبال امنیت من در خانه‌ی کنار درمانگاه قبول نمی‌کند. می‌گفتند که خودشان هم شب‌ها جرات ندارند در کوچه‌های روستا راه بروند. کوچه‌های روستا و آن دیوار کرم رنگ. 
مدتی بعد از این اتفاقات و آن شکایت‌ها بود که مرد قد کوتاه از حراست شبکه‌ی بهداشت سراغم آمد و بدحجابیم را گذاشت جز دلایل اتفاقی که برایم افتاده بود و بهم پیشنهاد حمایت و پیگیری داد در ازای گاهی خبری. بهش گفتم اینجا اتفاقی نمی‌افتد و اگر بیفتد من در جریانش قرار نمی‌گیرم و فکر نمی‌کنم بتوانم کمکی کنم. ولی روسری سر کردن را تمام کردم و چند ماهی با مقنعه درمانگاه رفتم. کمی بعد نوبت سپاه بود. تماس‌های تلفنی ناشناس. بار اولی که جواب دادم مرد جوانی که فارسی را با لهجه کردی و آرام حرف می‌زد از من خواست گزارش کاملی از اتفاقاتی که برایم افتاده بود برایش بنویسم و بفرستم. گفت که از سپاه تماس میگیرد و من فردی هستم خدمت‌گزار و مفید و آن‌ها وظیفه‌ی خودشان می‌دانند امنیتم را تامین کنند و هرچه زودتر گزارش کاملی بنویسم و باید خیلی زودتر بهشان خبر می‌دادم. برخلاف مرد حراستی و نیروی انتظامی لحنش تحقیر و تمسخر نداشت. من پریشان بودم و اضطراب شبانه‌روزی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. با کوچکترین صدایی از جا می‌پریدم و تحمل هیچ چیزی را نداشتم. از زنگ تلفن و حتی دریافت کردن پیامک می‌ترسیدم. به آن وعده امنیت و به کمی آرامش احتیاج داشتم. شاید حتی اینکه امروز فکر می‌کنم در لحنش تحقیر و تمسخر نبوده به خاطر اطمینان خاطریست که برای مدت کوتاهی از آن وعده تجربه کردم. شروع کردم به نوشتن گزارش. با خودکار آبی روی کاغذ کاهی. پیش‌نویس و تمرین خط خوانا.

ولی نشد. نتوانستم چیزی را که نوشتنش را شروع کرده بودم تمام کنم. خط پنجم انگار برق دستم را گرفت. فکر اینکه دارم به سپاه گزارش می‌دهم، تنم را می‌لرزاند. چطور حتی بهش فکر کردم. ننوشتم و نفرستادم. تماس‌های بی‌شمار ناشناس ادامه داشتند و بهم یادآوری می‌کردند که آن‌ها منتظرند. ناشناس بودن تماس‌ها به من یادآوری می‌کرد که آن‌ها کی هستند. چند هفته‌ی اول تماس‌ها روزی چند بار بودند و من هیچوقت نفهمیدم کی تمام شدند. تا روزی که از ایران بیایم می‌ترسیدم، از ماشین‌های اطرافم و از تماس‌های ناشناس. 
هشت سال بعد با دیدن تصاویری بی‌ربط و فقط به خاطر حضور یک دیوار. آن فیلم و آن مرد لباس شخصی در کنار آن دیوار. تمام آن چیزی که باعث شده بود من دچار بازگشت این خاطرات شوم. خاطراتی که می‌دانستم اتفاق افتاده‌اند و من همه‌ی جزئیاتشان را میدانم و با این وجود همه از یادم رفته بودند. از یاد بردن عجیبی بود. انگار آلبومی را قایم کنی. 

پریشانیم در جزیره به جای عجیبی رسیده بود، که گوش‌هایم تیر کشید. رنج تو نامی دارد. آرامشی که به چهره‌ی آدم‌ها مینشیند وقتی برایشان توضیح می‌دهی چه بلایی سرشان آمده. تیک‌هایش خورده بود و من هشت سال طول کشیده بود بفهمم. هشت سال طول کشید بفهمم حراست شبکه بهداشت و سپاه منطقه هر دو از من تقاضایی داشتند در ازای امنیتم. هشت سال طول کشید بفهمم امنیت حقم بود و به خاطرش از من باج می‌خواستند. هشت سال طول کشید بفهمم من امنیت روانم را از دست داده‌ام به یک دلیل ساده: من شکایتم را پیش نیروی نظامی‌ای بردم که معتقد بودم مسوول است اما همه چیز دست نیروهایی بود در واقع همه کاره‌اند و هر قدرتی دارند و اما در قبالشان چیزهایی می‌خواهند. که هشت سال طول کشید بفهمم چرا انقدر درد کشیده‌ام.
  
در همین احوال بودم که قاسم سلیمانی در عراق کشته شد. امریکاییها مسئولیت حمله را قبول کردند و خیلی‌ها معتقد بودند این اتفاق آنقدر مهم و عجیب است که حتما اشتباهی شده. سیاست آمریکا نمی‌تواسته این باشد. کم کم درگیریهایی میدیدم بین آدم‌هایی که او را قهرمان و قابل احترام می‌‌دانستند و مخالفانش. جنگ اعتقادی بر سر حضور یا عدم حضور در تشییع جنازه‌ش. آرزوی سعادت حضور در تشییع جنازه و آرزوی باشکوه برگزار شدنش. حس می‌کردم از کشور دیگری می‌آیم. کشور مردمی که به خاطر امنیت باید خیلی باج می‌دادند. 
 شبی با خبر حمله‌ی موشکی ایران به پایگاه‌های نظامی امریکا خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم مشخص شده بود که این حمله برای امریکاییها ضرر جانی نداشت. کمی بعد خبر سقوط یک هواپیمای مسافربری عازم اوکراین پخش شد و ما باید می‌رفتیم سر کار. همه خبر حمله‌ی مرگ قاسم سلیمانی و حمله‌ی ایران و سقوط هواپیما را شنیده بودند.

آدم‌ها حالم را می‌پرسیدند و من داستان دوماه را برایشان تعریف می‌کردم. انگار جریمه‌اشان است حالا که دیر پرسیده‌اند از اول بدانند. از اتفاقات آبان می‌گفتم و در چهره‌هایشان می‌دیدم که دارند فکر می‌کنند شاید نباید حالم را می‌پرسیده‌اند. یکی دو نفر هم گفتند وات آر دی آدز که من هم گفتم بله به نظر خودمان هم عجیب است ولی اتفاق و اشتباه می‌افتد و شاید تکنسین‌ها حواسشان به حمله بوده. شاید اشکال فنی تکراری بویینگ است. شایدهایی که خودم هم می‌فهمیدم تلاش مذبوحانه‌ است تا بدون دلیل و سند مطمئن نباشم. آنقدر بدبین نباشم. که اشتباه بود. 
تیر خلاص این چند وقت زیاد خوردیم. بیانیه‌ای که اعلام می‌کرد این یک خطای غیرعمد انسانی بوده از عجیب‌ترین اتفاقات زندیگم بود. تیر خلاص نبود. صدای مسلسل بود. شبیه تیراندازی کور بود توی نیزار. معلوم نیست چه کسی لای نی‌هاست. نی را قطع می‌کند و گوشت پنهان پشتش را می‌درد.


از خودم می‌پرسم که نوشتن چقدر مهم است؟ چند نفر دیگر ممکن است با وقایع اخیر دچار بیداری گذشته‌شان شده باشند و ما دسته جمعی چه دردی تجربه کرده‌ایم. از خودم میٰپرسم که درد من در مقابل مرگ آدم‌ها چه اهمیتی دارد؟ از خودم میپرسم که از دردهایمان گفتن چه فایده‌ای دارد. 
اینجا هواپیما زیاد رد می‌شود. من هم دیگر نمی‌توانم بگویم سیگار را ترک کرده‌ام وقتی هر بار با هر مصیبتی چن وقتی سیگاری می‌شوم. با هر سیگار و با هر هواپیما فکر می‌کنم این یک هواپیمای دیگر است.


نظرات