Sometimes I get nervous when I see an open door, close your eyes, clear your heart, cut the cord*
فکر نمیکنم از هیچ جملهای در زندگیم انقدر تاثیر گرفته باشم که از این: برو زندگی کن بعد بنویس. شاید نقل به مضمون باشد. از فریبا وفی در کتاب ترلان. احتمالا همین شده که تصمیم گرفتم در زندگیم هر بامبولی پیش آمد نه نگویم. از ذوق حرفی داشتن برای نوشتن. شانس آوردم بامبولهای عجیبتری سر راهم سبز نشدند.
این آخری ولی از هیجانانگیزترینهاست.
برای انتخاب کار ولی یک اصل دیگر هم داشتهام. هی به این فکر کردهام که چه فرقی میکند تو باشی یا یک نفر دیگر؟ احتمالا از این که یک نفر از یک جمعیت زیاد باشم که هیچ چیز متمایزش نمیکند میترسم. مثل آن روزی که از جلسه کنکور آمدم بیرون و پیوستم به سیل مورچههایی که از دانشکدههای شهید بهشتی بیرون میآمدند. همان موقع زدم زیر گریه. حس کردم بین این همه من حتما هیچ چیز و هیچ کس نیستم. که نهایتا واقعیت هم همین است. ولی این تلاشیست که دوست دارم بکنم. شاید هم فقط حس میکنم کافی نیستم و ویژگیهای بیشتری باید که لیاقت جایم شاید. به هر حال. ملاک دیگر البته ساعت کاری بود. بعد از دو کلینیک آخر دیگر هیچجور حاضر نیستم کارمند کسی بشوم. قربان شما.
در جلسه مصاحبه تصویری پای تلفن، جان ازم پرسید که چه چیز این کار برایم جالب است. گفتم انتخابهایم به خودم نشان میدهد که دوست دارم اقلیت و حاشیهنشینی برای پزشک وجود نداشته باشد و چیزی تابو نباشد. کمکم داشتم دور برمیداشتم که بگویم در همین راستا اصلا میدانید موضوع پایاننامهام چی بوده؟ که به فکر افتادم اوهوع. چه پررو. بعد موبایلم افتاد تو یقهم. شانس آوردم شریکش در زندگی و کار هم در جلسه حضور داشت وگرنه ممکن بود شک کنم این اتفاق باعث شده قبولم کند. خلاصه با هیجان زیادی از دو طرف قبول شدم. گفتند ما شخصیتت را خیلی پسندیدیم. ولی فکر کنم در واقعیت متقاضی کم بود.
اتفاق واقعی هم جزیی از یک حرکت بودن است. حرکتی که دوتا از بزرگترین صنایع جهان جلویش ایستادهاند. چیزی که سالهاست لابی الکل و کارخانههای بزرگ دارویی جلویش را گرفتهاند. عذر لابی الکل که موجه است. شرکتهای دارویی هم نگران سودشان در زمینه مخدرهای تجویزیند. اعتیاد به مخدرهای نسخهای خیلی شایع و نتیجه مستقیم بیمسوولیتی سیستمهای درمان و داروست. بنابرین پول در تحقیقات مربوطه نمیریزند. تحقیقات نباشد علمش نیست. دانش ما در این زمینه همیشه لنگیده. خیلی هیجان انگیز است با این تغییر بودن. جزیی از فشار روی این سد.
اینجا فکر کنم کمتر از پنج سال است که استفاده و تجویز ماریجوانا برای به عنوان دارو، برای رفع علايم و نه درمان بعضی بیماریها قانونیست. ولی مراحل گرفتن مجوز را دولت انقدر سخت کرده که کمتر پزشکی حال دارد و خودش را به دردسرش میاندازد. چیزی که در دورهی آموزشی یاد گرفتم، جدای قسمت علمی داستان این است که من وکیل بیمارم هستم تا مجوز درمانش را از دولت بگیرم و با زبان درست، چیزی بین علمی و محاوره، برایشان توضیح بدهم و قانعشان کنم که تحقیقاتی وجود دارد که سودمند بودن این دارو را برای این بیماری ثابت کند و روشهای درمانی عادی به دلایل عوارض جانبی یا خصوصیات بیمار مناسب نیستند و وقت امتحان این یکیست. همهی اینها هم نه به صورت زبانی، که به صورت نوشته و راستش این کار برای من خیلی راحت است.
امیرحسن بهم میگفت تو باید املاکی بزنی. آنوقت البته ناراحت میشدم. ولی حالا میفهمم راست میگفته. در من دیده بود که آدمها را قانع کنم و راست میگفت.
مدتی گذشت و از این کلینیک هم بیرون آمدم. حالا در همان کلینیکی که کار پزشکی میکنم قاطی بقیه مریضها، ماریجوانا هم تجویز میکنم. برای بیشتر از صد نفر مجوز درمان گرفتهام. جز یکی برای همه زیر بیست و چاهار ساعت جواب مثبت گرفتم. برای یکی زیر یک ساعت. راستش در فاصلهای اینکه بروم جیش کنم و بیایم. انگار حتی نخوانده باشندش. شل کردهاند. فشار زیاد است.
راست راستش تمام مدت منتظر آدمهایی بودم که آمدهاند سراغ ماریجوانا برای عشق و حالش. اما به جایش اتفاقی که افتاده این بود که مراجعانی داشته باشیم با بیماریهای سخت که به هزار دلیل درد دارند و به هزار و یک دلیل مسکن مخدری برایشان مناسب نیست. یا مضطربند و بیخواب. از ختلال اضطراب بعد از حادثه، تا افسردگی شدید، تا اختلال تمرکز و بیشفعالی. داروهایی که خط اول درمان استفاده میکنیم جوابشان را نمیدهد.
آن اوایل از همه جالبتر برایم کایلی بود. کایلی بیست و دوسالش است و دیستروفی عضلانی دارد. ماهیچههایش کمکم تحلیل میروند. روی تخت خوابیده بود و فقط حرف میزد و چشمانش حرکت میکردند. ایالت دیگری زندگی میکنند و ارتباطمان از دور بود اما من دوربینم رو روشن نکردم. با صدای لرزان ولی مصمم پرسیده که آیا قرار نبود ویديو کال داشته باشیم؟ دوربینم را روشن کردم و گفتم ببخشید کایلی. من اضطراب اجتماعی دارم و داشتم سعی میکردم قایم شوم. مامانش گفت که کایلی هم همینطور. خندیدم گفتم شدیم دوتا. کایلی درد دارد. همهی پشتش به خاطر همیشه در بستر بودن. بعدتر که داشتیم بحث میکردیم چرا بقیهی درمانها برایش مناسب نیستند گفت اصلا عضلهای نیست که چیزی بهش تزریق شود. قورت دادنش هم قوی نیست و قرص و کپسول سخت پایین میروند. مادرش گفت شبها با دستگاه کمک تنفسی میخوابد و هر دوز مورفینی که برایش تزریق میکنم میترسم آخری باشد. تنم لرزید. راست میگفت. بدن خیلی سریع به دوز مخدرهای مورفینی عادت میکند. برای همین در مدت کوتاهی برای رسیدن به همان اثر، دوز قویتر لازم است. وقتی هم که بهش نرسد نه تنها درد رفع نمیشود که به خاطر عادت، علایم شدیدتر هم میشود. مخدرها روی مرکز تنفس هم اثر میکنند. با همان میزان بیشتر مصرف احتمال توقف تنفسی هم زیاد میشود. فکر کن مسوول تجویز داروی بچهات باشی که درد دارد و نیاز به تسکین، اما زیاد بزنی ممکن است بمیرد.
کایلی افسرده نبود. برای افسردگی درمان درست میگرفت و اثر داشت و این قشنگ بود. سه نفری تصمیم گرفتیم کیفیت زندگیش نکتهی اصلیست و اگر چیزی درد و اضطرابش را کم کند و اشتهایش را زیاد و خطر مرگ هم نداشته باشد چقدر زندگیش عوض میشود. مریض آخر همان روز بود و اولین نفری که آن روز تقاضایش را ثبت کردم و اولین جواب مثبت هفته. نیاز آدمهایی مثل کایلی و نقش این داستان در چرخهی تقاضا و تجویز و بازار سیاه مخدرهای مورفینی، همهی چیزهایی هستند که من احتیاج داشتم که این کار را شروع کنم و خودم را بگذارم در معرض قضاوتهای احتمالی. اوایل هفتهای یک روز کارم بود. حالا روز خاصی ندارد. هر روز به هر مریضی که بتواند دارویش را عوض کند میگویم.
در همین فاصله هم من به پدر و مادرم گفتم این کار را شروع کردهام و بعضی دوستهای خیلی نزدیکم. بعد به یکی از برادرهایم. پدرم به کارم میگوید کار حشاشون. کار حشاشونت چطورست؟ خوب است. همکارهای کلینیک خودشان فهمیدند و عکسالعملشان زیاد بود و البته بیشتر مثبت تا منفی جز یک نفر مسیحی معتقد که از آن روز که خبر پیچیده، طول مکالمههایش بامن کوتاهتر شده و خندههایش تصنعیتر. البته بخواهم منصف باشم رفتارش بعد از فهمیدن اینکه من ماریجوانا تجویز میکنم کمتر عوض شد تا وقتی که فهمید داروی سقط جنین هم تجویز میکنم.
واقعیت این است که تازگیها این عکسالعملها و خیلی چیزها کمتر مهمند. ترجیح میدهم حرکت کنم, حتی اگر لازم باشد شش ماه یک بار کار عوض کنم، دست از بامبولهایم نمیکشم.
* تیتر از د کیلرز، هیومن.
نظرات
ارسال یک نظر