Through Dark and Light I Fight To Be So Close
وقتی بابل زندگی میکردم تعمیرگاه خوبی پیدا کرده بودم که ماشینم را ببرم پیششان. ماشینم اسمش گلنوش بود و حالا دست پدر و مادرم است.
تعمیرگاه جایی بود بین بابل و آمل و تا جایی که من میدانستم دو سه نفر از کارمندها و مکانیکها فامیل بودند و به نظرم همهشان آدمهای خوبی میآمدند. یک بار که آنجا بودم، همینطور که منتظر بودم ماشینم را ببرند روی چال و این دست کارها یکی از کارمندهای دفترشان آمد و گفت خانم؟ من با شما کار خصوصی دارم. میتوانم وقتتان را بگیرم؟
مرد تقریبا مسنی بود، کچل، شکم گنده، عینک طبی تیره با لهجه غلیظ مازندرانی. شما اگر ده دقیقه هم در ایران یک زن بوده باشید برایتان کافیست تا حس کنید هر کسی به شما نظر بد دارد. نه چون همه دارند. چون شما پارانویید میشوید. چون این اتفاق زیاد افتاده.
اما پیرمرد، وسط حیاط، امیدوار بودم کار خصوصیش جوری نباشد که مجبور شوم دنبال مکانیک جدید بگردم. گفتم بفرمایید. گفت شما تهرانی هستید؟ گفتم والا اصالتا که خیر. تهران به دنیا آمدم و پدر و مادرم مال شهرهای دیگرند. طبق معمول، توضیحات اضافی. برای اینکه تا حد ممکن تصورات مردم ازم طبق واقعیت باشد. گفت من در تهران یک گمشده دارم. شما کمک میکنید پیدایش کنم؟ فکر نکنم برای هیچکس لازم باشد توضیح داد که تهران یک وجب دو وجب نیست. گفتم آخر تهران خیلی بزرگ است. من هم خیلی آدمی نمیشناسم. رویم نشد بگویم من تا تهران بودم که دبیرستانی بودم و جایی نمیرفتم چون خانهامان از همهجا دور بود و بعد هم که ۱۸ سالم شد و توانستم رانندگی کنم و اینور اونور بروم دیگر تهران نبودم. حس میکردم این مرد تصور اشتباهی از من و تهرانی بودنم و تواناییهایم دارد و قرارست بدجوری ناامیدش کنم. همهی زندگیم نگران بودهام و هستم که تصور مردم از من و تواناییهایم اشتباه باشد و ناامیدشان کنم. حتی توی آن مکانیکی وسط جاده و جلوی پیرمرد غریبه.
گفت این خانم یک آرایشگر است. سالها پیش میشناختمش. کمکم میکنی پیدایش کنم؟ آرایشگر، زن، تهران. دوباره فاز قصه عوض شد. آرایشگر هم خیلی هست. باز رویم نشد در ادامه توضیح بدهم که من هم آرایشگاه برو هم نیستم به آن صورت. دلیلش هم این است که مادرم هم این کاره نیست. خالههایم هم. دخترخالههایم هم. از خانواده پدرم هم آنقدری خوشم نمیآید که به واسطه آنها اهل این چیزها بشوم. اینها توضیحاتی بود که نگفتم. راستش حوصله وارد شدن به داستان زنبارگی قدیمی هیچ آدمی را هم نداشتم. حتی اگر حالا جالب به نظر بیاید. یادم نمیآید در این مرحله به مرد چی گفتم. ولی احساساتم به ترتیب همینهایی بود که نوشتم. نهایتا داستانی که برایم تعریف کرد این بود که سالها پیش این آقا و همسرش، همسایه (احتمالا سرایدار) خانه یکی از معروفترین کابارهدارهای تهران بودهاند. به هم خیلی نزدیک بودند. حالا کاباره دار معروف، ارباب، که آنقدر معروف بود که حتی من بشناسمش به نام و همسرش جمیله، که هر ننه قمری میشناسدش یکی مرده و یکی ایران نیست اما دختری دارند که این زن و شوهر دوست دارند پیدایش کنند و ببینندش.
قضیه همین جا یه کم جالبتر شد. نشد؟ اگر نشده حتما برای این است که من در ساختن تصویر کوتاهی کردهام. من، کلافه و ناآرام و متنفر از بردن ماشین به مکانیکی، مکانیکی وسط کمربندی، دور افتاده. یک مرد غریبه تقریبا پیر و تحقیقا کچل و عینکی با لهجه شدید مازندرانی، یک دفعه من را یقه کرده و ازم خواسته دنبال گمشدهاش بگردم. من اول فکر کردم میخواهد مزاحم خودم شود. بعدتر فکر کردم کسخل است که از من میخواهد برایش یک آرایشگر را در تهران پیدا کنم. برای لحظاتی هم فکر کردم داستان چیز چرکی است. چیز عجیب دیگر هم اینکه خیلی به تازگی کسی با من در مورد این آرایشگر خاص حرف زده بود که به خودی خود چیز کمنظیری است. من و آرایشگرهای معروف. مسلمان دروغ. انگار مقداری اطلاعات بیربط که داشتم حالا معنا پیدا کرده بود.
حالا که شما اینجا را میخوانید احتمال خیلی زیادی هست این آدم را بشناسید. شبکههای مجازی دوستان من. شبکههای مجازی. داریم از زمانی حرف میزنیم که هنوز پدر مادرهایتان عضو فیسبوک نبودند و تلگرام پراز گروههای خانوادگی نبودند. دوست صمیمی سال آخر راهنمایی و اول دبیرستانم تازه داشت نامزد میکرد و بهم گفته بود دختر جمیله و محمد ارباب آرایشگر است و اتفاقا خیلی هم گران میگیرد و اخلاقش هم تعریفی ندارد و هر کی پیشش میرود ازش مثل سگ میترسد.
در کمال تعجب خودم، در حالی که توی دلم پر از نگرانی بود گفتم احتمالا پیدا کردن شماره و آدرس محل کارش کار سختی نباشد. چون آرایشگر به نسبت معروفیست. چیزی که بهش نگفتم این بود که من شنیدهام دختر ارباب خیلی اخلاق خوشی ندارد. هیچ جایی از وجودم هیچ احتمالی نمیداد که دختر ارباب با این پیرمرد مازندرانی خوب تا کند. احتمالا درکم نمیکنید اما بدرفتاری و تحویل نگرفتن احتمالی یک پیرمرد پیرزن شهرستانی از طرف یک آرایشگر معروف تازه از ال ای برگشته برایم جز بدیهیات بود و حس میکردم اگر اتفاق بیفتد من هم درش مقصرم. من کمکشان کردم خودشان را در آن موقعیت قرار بدهند. ضمن اینکه اگر محل سگ بهشان نمیگذاشت تکلیف من چه بود؟ ولم میکردند یا باز خواستهی دیگری داشتند یا میخواستند از رفتار بد خانم ارباب باهام درد دل کنند؟
با خوشحالی تند و تند مازندرانی را با کلمات فارسی تشکر کرد و رفت و برگشت شمارهی موبایل و خانهاش را بهم داد که بهش خبر بدم. از شیدا شماره را گرفتم و بهشان دادم. آدرس را نداشتم. وقتی بهشان زنگ زدم تازه از یک خانه بهداشت روستایی آمده بودیم بیرون و کنار جاده منتظر تاکسی بودیم. خانمش تلفن را جواب داد. فارسی خانمش از خودش مازندرانیتر و سخت بود. خیلی خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر کرد. طبیعتا من را دعوت کرده خانهشان. این بخشی از زندگی کردن در مازندران است. مردم به بهانههای واقعی و واهی شمارا دعوت میکنند خانهشان. صادقانه هم این کار را انجام میدهند. طبیعتا من نرفتم. این هم بخشی از من است.
اما خیلی خیلی نگرانشان بودم. چند روز بعد هم که زنگ زدند و گفتند تلفن زدهاند و نتوانستند پیدایش کنند و با خودش حرف بزنند حس کردم نگرانیم درست بوده. حق با من بود. جایزه را من بردم. امیدوار بودم در همین مرحله وا بدهند. قبل از تحقیر شدن. انگار دست کم یا به مازندرانی کمه دست گرفته بودم چقدر تماس گرفتن با این گم شده برایشان مهم است. تصمیم بعدی آقای موسوی - فامیل واقعیش یادم نیست و اگر هم یادم بود ازش استفاده نمیکردم، اما اگر اسم نداشته باشد هی باید بهش بگویم آقای مازندرانی، آقای کچل، آقای عینکی- اما برایم خیلی ترسناکتر بود. میخواستم بهش بگویم نه نه نه. نکن. این کار خودکشی است: آقای موسوی تصمیم گرفته بود حالا که شماره دارد، آدرس را پیدا کند. که کرد و برود دم در. که رفت.
تصور یک پیرمرد غریب در تهران که میرود زنگ یک آرایشگاه را میزند و کسی محل سگ بهش نمیگذارد قلبم را درد میآورد. باورم نمیشد از مرحلهی به من چه که گم شدهی معلوم نیست مربوط به چه خاک بر سری تو را برایت پیدا کنم، رسیدهام به نگرانی برای شکستن دل یک پیرمرد پیرزن.
در کمال تعجب من و امیدوارم شما، آقای موسوی این کار را کرد. رفت دم در آرایشگاه، زنگ زد و توانست دختر ارباب را حضوری ببیند. دختر ارباب از دیدنشان خوشحال شد و مهمانشان کرد و برد خانهش و ازشان پذیرایی کرد. چند روز. خیلی هم بالا و پایین گذاشت. یا حداقل این چیزی بود که به من گفتند.
من به عنوان کمک کننده در این گمشده پیدا کردن خیلی خیلی ازم تشکر مازندرانی شد. باز دعوتم کردند خانهشان. یک جایی از ذهنم هی بهم یک شیشه مربا و یک شیشه ترشی نشان میدهد. حس میکنم خانم آقای موسوی آن وسطها بهم گفته برایت از این چیزها درست کردهام حداقل بیا ببر. که نرفتم و نگرفتم. متاسفانه تماسی از دختر ارباب هم نداشتم که بگوید حالا که اینقدر کمک کردی هر وقت عروسی کردی آرایشت مجانی و با من.
آقا و خانم موسوی گم شدهاشان را پیدا کردند و من سالها بعد، وقتی چند روزی به خاطر مریضی مرخصی داشتم و خانه بودم توانستم قسمتی از داستانشان را بنویسم که باید برایم کافی باشد.
دکتر.. چقدر مشتاقم که ببینمت..
پاسخحذف+منم هنوز میخونم بابا. :)) :*
باید خودم عقلم برسه ولی همیشه یادم میره یه سریا ساکت میخونن. دمت گرم. منم :**
حذف:)
پاسخحذف