Hey soul sister, I don't wanna miss a single thing you do tonight.
سر راهم از خانه به سر کار که دقیقا نمیدانم استرالیاییها چرا بهش میگویند سرجری، مثلا به جای مطب یا کلینیک، یک ایستگاه قطار هست که خودم هم آن اوایل که برای امضا و مدارک رفت و آمد میکردم و ماشین نداشتم درش سوار و پیاده شدهام. هیچ خصوصیتی ندارد و یک ایستگاه قطار معمولی است. یا بود. آن روز صبح جلوی ایستگاه که رسیدم پلیس مسیر را بسته بود و همزمان از رادیو صدای یک زوج گوینده میآمد که انگار داشتند در مورد یک اتفاق
هیجان انگیز حرف میزدند و من چون از اول گوش نکرده بودم فکر کردم قطار چیزیش شده یا کسی در قطار گیر افتاده. سر کار کسی چیزی نمیدانست. من هم مشغول به کار شدم و بعدتر بین دو مریض فهمیدم که یک عابر به قطار برخورد کرده. که همینطور حتی در جمله هم چیز غریبی به نظر میرسد. چون معمولا برعکس است. قطار میزند به آدم. یا آدم خودش را میزند به قطار. اخبار میگفت که در همان ایستگاه قطار به عابر پیاده که زن هم بوده خون زدهاند و به بیمارستان منتقل شده. چهار نفر هم، شامل راننده در اثر حادثه شوک شدهاند و کارشان به بیمارستان کشیده است. زیر خبر هم یک خط تبلیغ یا توصیه بود برای لایف لاین. تلفنی که میشود در لحظههای آخر زد. وقتی تصمیم گرفتی یک بلایی سر خودت بیاوری:
ما همیشه گوشی را برمیداریم.
چند ساعت بعد یکی از مریضهایم گفت که برای راه ترابری* کوییتزلند کار میکند و آن جنجال صبح جلوی ایستگاه قطار برای خودکشی یک خانم بوده است. گفت که این حادثه کم پیش نمیآید ولی در اخبار هیچوقت علنی اعلام نمیشود و در واقع همان یک عابر پیاده با قطار برخورد کرده رمزی است برای خودکشی.
فردا صبحش رییسم آمد گفت برو پرونده فلان مریض را چک کن. اسمش را زدم، پروندهای بالا نیامد. گفت تیک مریضهای فوت شده را بزن. زدم. یک اسم اضافه شد. من اسم مریضها یادم نمیماند، احتمالا چون برای من یک عالمه اسم شبیه هم هستند، بدون اینکه هیچکدامشان خیلی برایم خاطرهای ایجاد کنند. اسم هیچکدامشان شبیه دوست آمادگی یا دخترخالهم نیست. مگر خیلی وقت بیایند بروند هر روز هر روز. بنابرین اسم جرقه ای نزد.
ولی یادداشتهایمان را که دیدم یادم آمد. سی و خوردهای ساله، بلند، لاغر، موی بلوند بلند صاف. همیشه راه راه میپوشید. یک بار بهم گفت هی امروز لباسمان ست است. یک پسر ۱۰ ماهه داشت که با یک سری مشکلات جسمی به دنیا آمده بود. با لوله بینی تغذیه میشد و یک بار بهم گفت تازگیها مجبور است یک جور کلاه هم سرش بگذارد چون مدتی که بیمارستان بستری بوده فرم جمجمهاش تغییر کرده.
اصولا مریض علی بودند جفتشان. ولی مجموعا سه چهار بار من هم دیده بودمش. یک بار برای یک بریدگی سر انگشتش، بار بعد برای چک کردن همان بخیه و یک بار هم وقتی تازه از استراحت در بیمارستان برگشته بود. این توضیحی بود که خودش داد. گفت خسته شده بودم، بچهی مریض داشتن سخت است و یک مدت برای تمدد اعصاب بیمارستان بودم. باهاش حرف زدم به خیال خودم که کمک کنم. برو بیرون راه برو بچه را هم ببر، نگاهش میکنند. نه، نگاه نمیکنند، بکنند هم، همهی بچهها را نگاه میکنند. فعالیت بدنی اعتماد به نفست را بالا میبرد، حالت را بهتر میکند، بچه را هم ببر، با هم راه بروید، هرچقدر این کار را به تاخیر بندازی سختتر میشود. حالا بهتری؟ خسته نیستی؟ گفت که فکر میکند راست میگویم تشکر کرد. گفت بهتر است و رفت. بعد از رفتنش نامهی ترخیص بیمارستانش را خواندم:
خانمی مرتب، با شلوار چسبان سیاه و تاپ راهراه. در بیمارستان بستری شده چون ماشینش را به درخت کوبیده.
علی گفت یک بار دیگر بعد از آن هم بستری شده. آن بار گلویش را بریده. بعد که مرخص شده و برگشته به علی گفته جای خراش گربه است. ساعت هفت صبح خودش رو پرت کرد جلوی قطار.
احتمالا یک روز صبح بیدار میشود، با آن حس سنگین و تاریک صبحهای افسردگی. به ایستگاه قطار میرود و تمام.
خواب چیز خوبی است. به جز وقتی افسردهای. وقتی آن حس سنگین خفه کننده همیشه روی سینهات چنبره زده و نفس کشیدن را هم سخت میکند.
خواب خوب است. اما وقتی افسردهای صبحها از خواب بیدار شدن عذاب عجیبی است. توقع داری صبح شود، بیدار شوی، یک روز تازه شروع شود. اما آن موجود ترسناک غمانگیز هم همزمان با تو بیدار میشود که تا چشم باز کردی یادت بیندازد صبح و شب برای تو فرقی ندارد. تو غمگینی. زندگیت غم انگیز است و اینکه صبح شده هیچ تغییری ایجاد نکرده. هنوز ته همان چاهی، سینهت تنگ است و حالا یک روز کامل دیگر پیش رو داری که با این بدبختی دمخور باشی.
یک روز کامل دیگر تا وقتی دوباره بخوابی، اگر بخوابی و چند ساعتی مجبور نباشی سنگینی بار زندگیت را هوشیار به دوش بکشی.
وقتی افسردهای، هر روز صبح بیدار میشوی که یک روز دیگر کمی بمیری. کمکم بمیری و باز هم تمام نشود.
کاترین افسرده بود. میگفتند بعد از به دنیا آمدن پسرش حالش بدتر شده و از کنترل دکتر و بیمارستان خارج شده.
حالا کاترینی دیگر جایی نیست. یک روز صبح زود تصمیم گرفت به این مرگ تدریجی روز به روزش پایان بدهد. احتمالا دیگر خیلی وقت بود کارش از لایف لاین گذشته بوده.
حالا هر روز صبح از جلوی همان ایستگاه قطار رد میشوم و و تصویر کاترین جلوی چشمم میآید که موی بلوند صافش پر از لختههای خون است ولی لبخند میزند.**
*: عرضم خدمتتان که عمران صلاحی میگفت وقتی یک کلمهای را ترجمه میکنید باید یک چیزی جایش بنویسید که اگر نویسنده داشت به زبان شما چیزی را مینوشت از آن کلمه استفاده میکرد. به نظر او. شاید همه جا درست نباشد. ولی راه ترابری کویینزلند صد درصد از کویینزلد ترنسپورت بهتر است. به نظر من.
**: افسردگی عادی نیست. افسردگی احساس روشنفکرانه و زیبایی نیست. طبیعی نیست و احتیاج به درمان دارد. خیلی قبلتر از رسیدن به این حرفها.
از قضا خیلی حال کردم با راه و ترابری.
پاسخحذفاین هیچی، یه انیمیشن آموزشی پارسال پیارسالا دیده بودم که افسردگی رو به یه سگ سیاه تشبیه میکرد ازین ماجرا خیلی یاد اون انیمیشنه افتادم
بعضی وقتا حسودیم میشه بهت که دکتری. من از اعما احشا دیدن واقعن تو فیلمم بدم میاد ولی اینهمه داستان داشتن شاید ارزششو داره