What Did You Do? I Survived!

بابا سر ناهار گفت که باز چند شب پیش خواب دیده که دنبالش بوده‌اند و داشته فرار می‌کرده. گفتم حتما به خاطر آن حرفیست که چند شب پیش شد، باعث شده یادش بیفتد و خوابش را ببیند. قضیه این بود که شب مهمانی عمو این‌ها، بعد از شام که همه دور سالن نشسته بودیم و هر گوشه مجلس را یک نفر دست گرفته بود، مامان داشت آرام آرام در گوش من می‌گفت که عمو بهش گفته هر وقت بابا زندان بود، بقیه اهل خانه شب‌ها از صدای گریه مامان‌بزرگ و آقاجان بیدار می‌شده‌اند، بعد می‌نشستند دسته جمعی گریه می‌کردند. من هم که اشکم جور عجیبی دم مشکم است گریه‌ام گرفت از فکر این‌که بابام را هی می‌برده‌اند زندان. بعد چون خیلی خانواده به سکوت برگزار کن و مردم‌داری هستیم همه دسته جمعی شروع کردند گفتن که وای چی شد چرا گریه می‌کنی. کاری که تجربه نشان داده فقط باعث شدت گریه‌ی فرد زرزرو می‌شود. زن‌عمو خیلی محبت آمیز من را زد زیر بغلش برد آن طرف سالن، که فکر کنم دلیل اصلیش این بود که دنبال پا می‌گشت یک اشکی بریزیم دور هم، چون وقتی من رسیدم و بغلم کرد، خودش را کنترل کرد و نزد زیر گریه برای پدرش که توی این یک سالی که من نبودم فوت شده، چیزی که مامان به من هشدارش را داده بود که اتفاق می‌افتد. مادر زن عمو، چشمش افتاد دید من دارم گریه می کنم و خاله (همان زن عامو) هم چشمش پر از اشک است، هی هم‌زمان با این‌که سرش، تیک‌وار، تکان‌های افقی ریزی می‌خورد شروع کرد سوال کردن که چی شده؟ چی‌شده؟  و این‌که گوشش سنگین است و ما هی باید قضیه را با صدای بلندتر و کلمات واضح‌تر تکرار می‌کردیم به گریه‌ی ما کمکی که نکرد هیچ، باعث شد پدرم هم از آن‌ور سالن توجهش به من جلب شود و ببیند من دارم گریه می‌کنم. بدون پرسش و حرف پیش چشمانش قلمبه قلمبه پر از اشک شد و شروع کرد دست کشیدن به سیبیلش.
 بعد عمه آمد، با آن لحن جنجالی و کش‌دارش گفت واای چیی شده؟ من هم در حالی که بین کلمات نفسم می‌گرفت برایش گفتم که عمو اینطوری گفته. با موفقیت اشک عمه خانم هم در آمد. 
عمو گفت پَ چدونس؟ من که چیزی نگفتم! عامو، یه شب بیا تا صبح برات خاطره بگم گریه کنی. گریه مال منس، گریه تو این سینه‌ی منه عاامو. بهش گفتم عموجون چه مریضیه شما داری، ولممون کن. مامان گفت سیاوش خاطره بامزه تعریف کن، خاطره‌های مسعود از عمو حیدرعلی. عمو حیدرعلی عموی پدرم است و آن‌قدر پسر دارد که مثلا همینجا توی همین وبلاگ من قبلا دوبار راجع به دوتا از پسرهاش نوشته‌ام. دیگر شما ببینید چقد پسر دارد. یکیشان هم همین مسعود. خلاصه عمو یک چندتایی  خاطره از خسیس‌بازی‌هایی که مسعود از عامو حیدرعلی، پدرش گفته بود را تعریف کرد و همه‌ی خانواده اشکانیان غش غش خندیدند و مهمانان غیر فامیل لابد با خودشان گفتند این ها خانوادگی خل و چلند و قضیه ختم به خیر شد.


از بابا پرسیدم حالا مگر هیچوقت فرار هم کردی که هی این خواب را می‌بینی؟ بابا همان‌طور آهسته آهسته که حرف می‌زد گفت نه ولی یک پسری توی بند بغلیمان توی زندان بود که دزد طلا جواهرات بود و قرار بود تونل بکند از سلولش به طرف دبیرستان پشت زندان و ما که یک هشت نفری می‌شدیم هم با او از تونل فرار کنیم. خیلی هم خوب پیش رفته بود که یک روز ریختند و شنیدیم که یکی از زندانی عادی‌ها را که می‌خواسته با حفر تونل از زندان فرار کند گرفتند و بردند.

آن‌قدر هم این قضیه را ساده تعریف می‌کند که انگار قرار فرار از زندان نبوده، قرار ناهار بوده.
حالا امشب هم همه در اتاق‌هایشان مستقر شده بودند و صدای خرخر والدین از اتاقشان می‌‌آمد که صدای داد بابا آمد. من آن‌طرفی دویدم در حالی که صدای مامان می‌آمد که چیزی نیست، خواب بودی خواب بودی. من که رسیدم بابا داشت تعریف می‌کرد که دنبالم بودند و داشتم فرار می‌کردم ولی داشتند می‌گرفتندم. مامان گفت همیشه همین خوابو می‌بینه. برو یک لیوان آب براش بیار مامان. انبر دست رو هم از اون اتاق بیار شوفاژ رو ببندیم گرمه. بابا بهش گفت خوب شد تو بودی بهم گفتی خواب بودم. آب را که اوردم به یک چیزی داشتند می‌خندیدند. بابا گفت حالا چرا تو خواب نمی‌شه داد زد. مامان گفت والا داد رو که زدی شما. بعد پرسید فلانی نبود؟ کاش بود می‌دادیش دست ساواک از دستش راحت می‌شدیم.

یک ساعت گذشت و همه چیز امن و امان به نظر می‌آمد که صدای زنگ تلفن خانه بلند شد. هیچ تلفنی بعد از ساعت ۱۱ ۱۲ شب بی‌دردسر نیست. یا یکی مریض است یا یکی به لقاالله پیوسته یا کسی تصادف کرده یا کسی را گرفته‌اند. یا کسی از هواپیمایش جا مانده، یا پول می‌خواهد. خلاصه یک خبری هست. یک دردسری در کارست.
 برادر بزرگم بود. گفته بود پشت تلفن که من مشروب خورده‌ام و سر شهرک ایست هست و احتمالش هست نگهم دارند و بساط شود. مامان گفت من و نسترن می آییم. بابا خودش را پرتاب کنان در دستشویی گفت من خودم میام. خودم میام. مامان گفت خب پس تو برور بخواب. به بابا هم گفت حالا تو نمی‌خواد جوراب پات کنی نصفه شبی. 
دو نفری رفتند کمک. بچه که بودم من هم این‌جور مواقع می‌نشستم گریه که از دردسرش عقب نمانم. امشب گریه نکردم. خیلی موقر نشستم کتاب خواندم تا همه سالم و خندان رسیدند.
بابا گفت دیدی خوابم داشت تعبیر می‌شد؟




نظرات

  1. چه بغضم گرفت اولش.
    بازم بنویس توروقرآن دکتر.
    :*

    پاسخحذف
  2. هیچ شباهتی بی حساب نیس :)) هم سلسله ایم. مام از طرف مادری میرسیم به اشکانیان

    پاسخحذف
  3. در عجب میمونه آدم از عملکرد مغز و بازیابی خاطرات بعد این همه سال

    پاسخحذف

ارسال یک نظر