Crawling Back to You
دیشب میخواستم قبل از خواب بهت فکر کنم اما خوابم برد. تو کسی را دوست نداشته باشی حواست هست چند روزی را که باهاش
مسافرت بودی چند تا سیگار کشیده؟ من کسی را دوست داشته باشم هم همچین آماری ندارم.
این که نشد دلیل دوست داشتن. شاید اینکه گفتی سیگار نکش، که البته باعث نشده من
سیگار نکشم، اما باعث شده هر سیگاری که روشن میکنم یاد تو بیفتم، بشود دلیل دوست
داشتن. هیچوقت فکر نمیکردم برای اینکه بفهمم خودم کسی را میخواهم یا نه دنبال
دلیل و مدرک باشم. یادم رفته انگار کل قضیه را.
دیدی وقتی خودت از چیزی نمیترسی ترس بقیه را هم ازش درک
نمیکنی؟ من ترس از هواپیما و سقوطش را درک نمیکنم. بنابرین میخندم وقتی بغل
دستیم دارد از ترس سکته میکند که نکند هواپیما بیفتد. یک موقعی از رانندگی
برادرهایم هم میترسیدم. بعد فکر کردم. با فکر کردن ترس از رانندگی مردم را گذاشتم
کنار. دقیقا نمیدانم چطور. ولی با همان موضع از هواپیما هم نمیترسم. آن روز هم
که توی هواپیما تو ترسیده بودی و به شوخی داشتم ازت وصیتنامه میگرفتم برای پولهایت
که توی حساب من هستند همین حال را داشتم. میخندیدم به تو که میدیدم واقعا میترسی.
واقعا داشتی میترسیدی و آن وسطها چند ثانیه همه چیز جدی شد: اگر مُردم پولا را
بریز به حساب خورشید. خورشید یعنی خانهی خورشید. یعنی جایی که من کار میکنم.
چطور همهچیز از تو شروع میشود دوباره به تو ختم میشود؟
میخواستم پزشک بدون مرز شوم. هنوز هم میخواهم. تو گفتی که
مرکزشان در جنوب تهران هنوز فعال است. دنبال آدرس مرکز ام اس اف میگشتم که سایت
خانه خورشید را پیدا کردم. بهشان زنگ زدم. کسی که باهاش حرف زدم گفت میشود بیایید
اینجا حضوری صحبت کنیم؟ بعد فهمیدم دلیلش این بود که باورش نمیشد یک ربع بعد از
اینکه پزشک قبلیشان تماس گرفته و گفته چون به پزشکان بدون مرز پیوسته دیگر نمیرود
برایشان کار کند، یک نفر زنگ بزند و بگوید میخواسته برای پزشکان بدون مرز کار کند
اما آنها را پیدا کرده و حالا میخواهد بیاید برای آنها کار کند.
خانه خورشید آخر دنیاست. چیزهایی که نمیشود گفتشان و نمیشود
شنید. از اینکه نوشتهام از داستان زندگی طلا و ام البنین و گل افسر شبیه صفحه حوادث روزنامه بشود میترسم. نه چون نوشتهی
من ارزش خاصی دارد. چون تلخی زندگی آنها نباید به دست من سحطی شود. ما عادت کردهایم
چیزهای تلخ را بخوانیم یا بشنویم و سری تکان بدهیم و بگوییم نتچ نتچ و مناسب با
عمق مساله در نظرمان چند لحظهای سکوت کنیم و بعد تمام. ایراد این نیست. بدیش این
است که زندگی یک آدم میشود قصهای که ما میخوانیم و از یادمان میرود، در حالی
که آن زندگی با همان تلخی، در تک تک نفسهای صاحبش ادامه دارد. که این هم ایراد ما
نیست. مشکل من است با نوشتن قصههای آنها. برای تو هم نگفتم. فاجعه را نمیتوانم
به زبان بیاورم. نمیدانم چطور بگویم قلبم چطور مچاله میشود وقتی زخمهایشان رو
ضدعفونی میکنم. نمیشود از دردهایشان گفت. از نداریشان، بیماریشان، بیجا و مکان
بودنشان، شب در خیابان خوابیدنشان، برای پول دوا تنفروشیشان، برای فروختن بچهدار
شدنشان، برای فرار از کمپ خودزنی کردنشان. نمیشود گفت چطور دعوایشان میشود سر
اینکه کدامشان صیغهی یک بیمار جنسی بشوند که چن وقتی زیر یک سقف بخوابند، هرچند
برای بقیه عمر بیمارشان کند. از اینکه دختربچههای ۵ ۶ سالهاشان را چطور در
اختیار مردها میگذارند برای چند هزار تومان، نمیشود حرف زد. چون درد آنطور
که باید انتقال پیدا نمیکند و انگار این ظلم است. این حرفها چیزی نیست که بخوانی
و یادت برود. این دردی نیست که ازش رد شوی. فقط میشود گفت که آنجا آخر دنیاست.
از لابلای درزهای آلودهی زندگی زنان خانه خورشید، معتاد و تن
فروش درآمدن عادیست، روزمره است و این روزمرگی بدترین چیز دنیاست. مگر میشود این
حجم بدی روزگار عادی باشد؟ و یک انسان که سالم از آن وسط دربیاید، اتفاقا خود
معجزه است. معجزهای که کم پیش میآید. نجات پیدا کردنشان از اعتیاد هم کم پیش میآید.
اما وقتی سپیده میآید مینشیند و از قصد، وسط حرفهایش یک جوری میگنجاند که
متادونش قطع شده، یعنی به من افتخار کن. ممکن است ناچیز باشد بین آن همه سیاهی،
مثل آن ستونهای باریک نوری که ازلای سقف تونلهای امامزاده هاشم به داخل میآید.
ممکن است از دست برود، نماند. ولی آن جا که باشی میفهمی یک زندگی، یک آدم، یک
روز، چقدر ارزش دارد. پس افتخار میکنی.
فاحشه در نظر مردم
پلید است و پست. معتاد فردی است دور افتاده و رو به فنا که باید ازش ترسید و فاصله
گرفت. فاحشهی معتاد هیچوقت انتخاب کسی نیست برای کمک کردن.
برای تو اما لازم نبود حرف بزنم. تورا لازم نبود قانع کنم
چرا برای همچین آدمهایی کار میکنم. همین کافی بود.
چه وبلاگت خوشگل شده...
پاسخحذف:(
پاسخحذفعالی عالی،
تصویری که که تو ذهن از روایت داستانت رسم میشه چنان عمیق هست که روح رو بلرزه در میاره.
آنالیز متن بمونه برا بعد، الان دوست دارم نان-استاپ بخونم، اور ان اور اگین
چند روز پیش دوست 26 27 ساله ای پرسید زندگی همیشه انقدر بده یا فقط وقتی جوانی بد است. اگر نوشته ات رو زودتر خونده بودم قطعا لابه لای حرف هایم در مدح زندگی معمولی بهش می گفتم این حجم بدی روزگار کاملا عادی است دوست عزیز.
پاسخحذفپ.ن. یاد بهاران خجسته باد افتادم اون قسمتی که ميگه : به آنان که با قلم نواحی درد را به چشم جهانیان پدیدار میکنند
خيلي هم خوب
پاسخحذفببین یعنی عالی ترین چیزایی بود که توی زندگیم خوندمشون...اصن نفهمیدم اشکام چرا اینجور سرازیر شدن...من کاملااااااااا باهات موافقم...و فقط میتونم بگم ازین که یه ایرانی همچین تفکریو داره فقط احساس...
پاسخحذفنمیدونم چه احساسی من اصن ادم حرف حساب زنی نیسم الانم جو زدم این ذریختی میحرفم واسه خودم عجیبه
با یه امید و آرزویی اومدم تو صفحهت. انگار لاتاری بردم.
پاسخحذفجان من این سوسیس سرخ کردهای رو که تو فاصله نیم متری گرفتی و بوش آدم رو مست می کنه یه کم بیار جلوتر. همش منتظر بودم اون دیتیل های بینظیری داستان های کردستان رو بخونم. البته این الان اولین پستیه که خوندما، شایدم قضاوت زود هنگام کرده باشم
ببخشید:)) روم سیا. سعی میکنم نظر ارزشمند شمارو که باید بذارمش رو سرم منعکس کنم در نوشتن. حالا برو بقیه پستارم بخون ببینم چی پسند میکنی یا باید کلا بکنم بندازم دور:))
حذف