I have often told you stories about the way I lived the life of a drifter waiting for the day when I'd take your hand
در تمام طول این سالها- کدام سالها؟ همین سالهایی که در
سنی بودهام که بخواهم به مسائلی که قرارست ازشان این زیر بنویسم، فکر کنم- هیچکس
را ندیدم که مثل مامان به دوست داشتن و عشق اعتقاد داشته باشد. حتی آنوقتی که
نگران بود من از یک سوراخ دوبار گزیده شوم، که شدم و حتی حالا که همه چیز جهان
جمله هیچ بر هیچ شده. یک بار برایش گفتم که ۷۴ بار شمارهی پادگان را گرفتم تا
موفق شدم بوق آزاد بشنوم و کسی گوشی را بردارد و نهایتا با فرد مورد نظر حرف بزنم.
تازه فکر نکنم بهش گفته باشم چطوری و از کجا موفق شدم شمارهی پادگان را پیدا کنم.
فکر نکنم به هیچکس گفته باشم، حتی به مریم. حالا اما میگویم چون فکر میکنم وقتی
چیزها برای مدت طولانی نگفته میمانند یک اهمیت راز آلودی به خودشان میگیرند که
خیلی وقتها لیاقتشان نیست: هیچ ۱۱۸ و غیرهای به کارم نیامد. مجبور شدم سرچ کنم.
به قول شماها گوگل کردم. سرچ که کردم توی یک فرومی یک سابقا سربازی خاطرهای از
دوران آموزشیش در همان پادگان نوشته بود. پادگان اسم قشنگی داشت. الان اسمش یادم
نیست. اما مطمئنم توی اسمش یک قسمت قشنگ داشت. حتما یک اسم شهید فلانی زاده هم
داشته، اما یک اسم قدیمی داشت که قشنگ بود. باعث میشد به دیوارهای آجری فکر کنم
و چنارهای پیر بلند. زیر آفتاب کم رمق پاییزی نیشابور.
حداقل یک سال از تاریخ خاطرهی سرباز گذشته بود. بهش ایمیل
زدم. گفتم که من کسی را آنجا دارم و که روزی یک بار، گاهی دوبار بهم زنگ میزده و
حالا یک هفته است خبری ازش نیست. احتیاج دارم بدانم چه وضعی دارد. احتیاج دارم
صدایش را بشنوم چون بار آخری که بهم زنگ زده تلفن را رویش قطع کردهام. هیچ انتظار
جواب نداشتم. ایمیل را فرستاده بودم مثل بطریای که یک گمشدهی توی جزیره به آب
میاندازد. شما فکر میکنید نشسته و زل میزند به دریا منتظر برگشتن بطری؟ شما
خیلی دل خجستهای دارید. آدم گمشده فقط به هر دری میکوبد. دلش میخواهد یک جوابی
بگیرد اما منتظر خبر خاصی از یکی از درها نیست. حداقل من اینطوری فکر میکنم. با
همین تفکر هم نامه را فرستادم.
سرباز سابق در کمال ناباوری جواب ایمیلم را داد و شمارهی
پادگان را و شمارهی خودش را. هر بار به اینجای قضیه میرسم خندهام میگیرد. حتی
در اوج درد و زخم همان روزها کارش به نظرم خیلی چت بود. بامزه بود. نبود؟ خیلی
بامزه بود.دختر ناامید و احتمالا در عشق شکست خوردهای دیده بود و کمکی که از دستش
برمیاید انجام داده بود و فکر کرده بود حالا چرا یکی تلاشی برای خودم نکنم، با فرض
اینکه پسر داستان تصمیم بگیرد هیچوقت دیگر جواب تلفن را ندهد؟ که کاش نداده بود.
در هر صورت، یک بار ۷۴ بار آن هم وسط کشیک جراحی، بین مریضها شماره را گرفتم تا
موفق شدم. از توی راهروی بین اتاق احیا و بخش اورژانس، بغل موتورخانه موفق شدم
باهاش حرف بزنم. کمی از ۹ گذشته بود و انگار وقت خاموشیشان گذشته بود. صدای خوابآلود
یا یادش نمیآمد یا برایش مهم نبود بار آخر چطور حرفمان تمام شده. عقلم ظاهرا زایلتر
از آن بود که یادم بیاید چرا اصولا تلفن را رویش قطع کرده بودم- رفته بود مشهد
مرخصی خانهی دوستدختر سابقش و به من گفته بود نیشابور بودم- یا حتی کمی به این
فکر کنم که چرا بیتفاوت است. جزییات را به مادر هم نگفتم. گفتم زیاد زنگ زدم و
بلخره موفق شدم و حرف زدیم و خوب است و خوبیم. مامان گفت چند روز پیش زندگینامهی
آقای نوازندهای را میخوانده که سالها قبل از ازدواجش دختری را دوست داشته اما
به هم نمیرسند. چهل سال؟ پنجاه سال؟ بعد از ازدواج هر دویشان و مرگ همسرهایشان میشود
که همدیگر را پیدا کنند و به هم میرسند و چند سال بعد دخترِ پنجاه سال پیش یک روز
میرود مسافرت و هر چقدر به معشوقش زنگ میزند خبری نمیشود، ده بار بیست بار، سی
بار، دهها پیغام عاشقانه، عزیز دلم جوابم را بده، تو که میدانی چه حالی میشوم
وقتی جواب نمیدهی و .. مرد مرده بود. در هر صورت مامان این را تعریف کرده بود که
بگوید عشق همیشه پیروز است. بعد از پنجاه سال هم آدمها اگر قرار باشد به هم میرسند
و در همان تمنا و آرزوی هم حتی میمیرند. پایان خوبی نداشت که؟ مادر من چه تعریفی
بود کردی آخه.
حالا همهی اینها را چرا نوشتم؟ یادم نیست. یعنی یادم هست،
تاریخ نوشته را نگاه کنم میتوانم بگویم چه اتفاقی افتاده بوده که اینها را نوشتم
و بعد چی شد که ول کردم و حالا در آستین کدام کشور شاید بشود پیدایش کرد مسبب
نوشتن این چیزها را. ولی میخواهم به روی خودم نیاورم. میخواهم بگویم که آره،
چون الان باز دوتا از دوستهایم رفتهاند آموزشی و هی اطرافمان دنبال کارت تلفن میگردیم
و حرف این بساطهاست یادم افتاد تعریف کنم قضیه را. ولی یک چیزی را میتوانم بگویم
و آن این است که من میدانم چرا مادرم به عشق معتقد است: چون عشق شاید یک یا دو
باری در باورهایش فروگذار کرده باشد، اما نهایتا سربلندش کرده. اینطوریست که آدم
به یک چیزهایی معتقد میماند. وگرنه اگر هزار بار ببازی و باز بار هزار و یکم بارم
ببازی دیگر به کلهی پدرش هم فحش میدهی. دیگر نمیمانی و بعد برای دخترت هم همان
حرفها را تکرار کنی.
راستش من هم دلم نمیخواهد اگر روزی یک دختر داشتم کلاس
آموزش نفرت برایش بگذارم.
کاش براش از این کلاس ها نذاری.
پاسخحذفدس شما درد نکنه:))
حذفمعمولا سیاستمدارن به گاه بازنشستگی، خاطرات مینویسند و روایت میکنند آنچه بر آنها گذشته. به سنتی مشابه، نوشتن شرح شکستی عاطفی نیز خود گواه صادقی است بر فراغت از آنچه بر دل رفته، پس فی نفسه نشان خوبی است. اما اینکه برای دخترت، راوی تپشهای عاطفی و شیرینی ِ نیروی محرکهای باشی که منجر به گرفتن 74 باره شمارهای شده که مشغول است، آن هم میان کشیک بیمارستان، یا روایتگر اثرات زخمی کهنه از گزش خیانت و بیهودگی عشق و نافرجامیاش، کاملا وابسته است به رابطه مادر- فرزندی و میزان دوست داشتن دخترت.
پاسخحذفدچار شدن به عشق و عاشقی، گریزناپذیر است و غیرارادی. در سرنوشتی محتوم، دخترت هم روزی بسان مادرش عاشق خواهد شد. لاجرم به گاه عاشقی، امیدش میدهی همانگونه که که امیدت دادند و برایش از سعی و تلاش در یافتن شماره پادگانی میگویی که تلفنهایش دائم مشغول بودند و دست آخر توانستی بشنوی آنچه را که میخواستی. و صد البته هنگام زخم خوردن و ویرانی ِآنچه در دل داشته، با نشان دادن جای زخمهای مانده بر وجودت، تسکین و مرهمی میشوی برای کاهش درد کشیدنش، همانگونه که دلداری و امیدت دادند در چنین روزگاری.
به زعم نگارنده، گریز و گزیری نیست مادران این سرزمین را؛ آنان نیز به واسطه مهر مادری با عشق فرزند، عاشق و امیدوار میشوند و به گاه فراغتشان، عاقل و فارغ.
آره دیگه کلا میخوام بذارم کنار بازنشسته شم:))
حذفانگار لاماري نوشته اينو. الان قيافه اش يادم اومد خيره به آتيش و تو فکر.
پاسخحذفبه قول شاعر ا تو یارم از گذشته یادگارم. به تو نامه مینویسم:*
حذفاونجا که اشاره میکنه:
پاسخحذف"ولی میخواهم به روی خودم نیاورم" رو خیلی دوست دارم، چون توش یه دروغی ناشی از مهربونیه. یعنی نمیشه به یاد نیوررد، ولی میخوای هم به یاد نیاری.
نوع جمله بندی تغییراتی داشته که هضمشان برایم کمی سخت شد، گویا سبک بیشتر به پست-مدرنیسم گرایش پیدا کرده، زیر-ساخت معنایی معمایی بود و این خود توانایی درک پیوستگی جملات را برای خواننده دشوار می سازد، نوعی گسستگی عمدی به چشم می خورد که شاید ما نهفته ها را درک کنیم. این سنگینی داستان شاید برای بعضی منتقدان دماغ منقاری ناخوشایند باشد ولی برای ما چون عسل شیرین بود. اما نوع باوری که در سراسر متن به خواننده القا می شود از نکات بسیار قدرتمند داستان بود.
پاسخحذفیاد دارم آن روزهایی که در پادگان، با کارت تلفنی که بر دستان لرزانم سنگینی میکرد چندین بار در صف بودم تا بتوانم صدای یاری که دیگر برایم غریبه شده بود را بشنوم، ولی هر بار در نوبت خویش ترس سردی بر اراده ام غلبه میکرد و موفق نمی شدم، چند دقیقه بعد دوباره به صف ....
آقا شما واقن لطف میکنی هر بار:)
حذف