What did you dream? It's alright we told you what to dream

استانبول شهر قشنگیست. دوست نداشتنش سخت است. خیابان‌های سنگفرشی و شب‌های بیدار و بوی غذا پخش در خیابان. از همه‌اشان قشنگ‌تر شاید آن شب‌های شلوغ استقلال است. بارهای شیک، مشروب گران و ارزان، همه رنگ آدم، نوازنده‌های خیابانی. جمعیتی که مست در خیابان راه می‌رود.
کام بگیر کام بگیر کام بگیر. نگه دار.
انگار این همه وقت، این همه وقت که تمام مدت این همه آدم یک استانبول می‌گفتند، شیرین، هشت‌تا استانبول از دهانشان می‌ریخت، هیچکس حرفی از این چیزها نزده بود. انگار همه یادشان رفته باشد. شاید هم کسی ندید. شاید گفتند من نخواندم. مستند و توی شبکه‌های ماهواره و این بساط‌ها منظورم نیست. وسط بلبشوی حلوا حلوا کردن استانبول در جهان مجازی منظورم است.

استانبول شبیه طاووس بود. چاهار قدم که از خیابان اصلی استقلال رفتیم توی کوچه پس‌کوچه‌هایش، کباب‌ترکی‌ها ارزان‌تر شد، رنگ و روی ساختمان‌ها ریخت و لباس‌ها آویزان شدند جلوی مغازه‌ها. بارهای گران‌قیمت شدند قهوه‌خانه‌هایی که میزهای کوچکشان را گذاشته بودند توی کوچه و هتل‌ها شدند اُتل. چیزی مثل مهمان‌خانه. مسافرخانه. میز و صندلی‌ها کوتاه بودند و من و شیرین اول تنها نشستیم پشت یکیشان تا وقتی شهرام و دوست گیلانیش از قرار تجاریشان برگردند. بعد یاسر آمد. یاسر هم گیلانی بود. انزلی‌چی. نشست و با موبایلش شاهین نجفی پخش کرد. برای چی اینجایی؟ گفت که خانواده‌ام پناهنده‌ی اسکاتلندند و من سرباز فراریم. دو بار رفتم تا دم پرواز و دستگیرم کردند و فرار کردم و بار سوم گرفتندم. ۱۸ روز زندان بودم. زندانشان بد بود؟ کابوس بود. پر از گرجی‌‌هایی که عین ۱۸ روز را با یک سرنگ در حال تزریق بودند. پناهنده نیستم. پناهجو‌ام. پرهام هم همینطور. یک بار گرفتندش که سه روز زندان بود و بعد به خاطر عید فطر آزادش کردند. می‌روم. شده ده بار دیگر فرار کنم، آخرش می‌روم. صندلی‌ها کوتاه بودند و چایی که ترک‌ها دوست دارند تلخ و جوشیده است. من دوست نداشتم اما پدر مادر و برادرم عاشقش شده بودند. جوری که از وقتی برگشته‌ایم تمام مدت چایی جوشیده به خوردمان می‌دهند. پرهام روی بازویش یک صلیب بالدار خالکوبی کرده بود. به من گفت می‌دانی این معنیش چیست؟ من خندیدم. گفتم عیسی پر نزنه بره؟ پرهام دنبال عینکش کیف کمریش را خالی کرد. کتاب مقدس به زبان فارسی. بدون پاسپورت، بدون کارت شناسایی، بدون پول، بدول کار، بدون منبع درآمد، بدون حتی ترکی بلد بودن. با صلیب خالکوبی شده روی گردن و بازو. بعد خاطره آمد. به من گفت سلام. من فقط نگاهش کردم. تپل بود و سخت آرایش کرده بود. موهای حلقه‌ حلقه‌اش را یک طرف سرش جمع کرده بود و صدایش از توی دماغش می‌‌آمد. سرماخورده بود. دوباره گفت خوبین و من این بار به یاسر و شیرین نگاه کردم. یاسر معرفی کرد: خاطره. نمی‌دانم چه فکری کردم که جوابش را ندادم. احتمالا فکر کردم چرا یک غریبه با آرایش غلیظ باید به من سلام کند؟ رو به صاحب قهوه خانه به فارسی گفت یه چایی. صاحب سیبیلوی قهوه‌خانه هم مثل ما منتها آن طرف کوچه‌ی نیم وجبی نشسته بود پشت میز کوچک و چای پشت چای می‌زد. از همین پناهجوهای ایرانی که ساکن اتل روبرویی بودند فارسی یاد گرفته بود. شهرام و پرهام برگشتند. با اموال تجاری ابتیاع شده. اموال تجاری را برداشتند و راه افتادیم دنبال کوچه‌های خلوت. با دوتا از دوست‌هایم و سه نفر غریبه‌ی پناهجو توی کوچه‌های استانبول تجارت کردیم. در حالی که شیرین از گربه‌ها و ما عکس می‌گرفت و کم کم تجارت، خنده دارمان کرده بود، کوچه‌ها را رفتیم تا پله‌های سرپایینی فراوان و تا لب دریا. لب دریا که نشسته بودیم یاسر گفت خاطره برمی‌گردد ایران. بعد از مدتی اینجا دربه‌در بودن و سه بار زندان رفتن داشت برمی‌گشت ایران. می‌گفت زندانشان که بد نیست. زندان زن‌هایشان بد نیست. با من که بد نبودند. در زندان اصلی استانبول خیلی نمانده بود. ظاهرا جای بد آنجا بود. آدم‌بَرش از زندان درش آورده بود. حالا می‌گفت که برمی‌گردم. دیگه مجبورم برم دنبال شینگن. نفهمیدم چرا آدمی که می‌تواند شینگن بگیرد باید خودش را به این وضع بیندازد. پرهام می‌گفت وقتی گرفتندم سه تا پاس داشتم، یک چک، یک ایتالیایی، یک ایرانی.می‌گفت آدم‌برش در ایران بهش گفته که تو به هر بازرسی که برسی همه می‌دانند تو کی هستی و ردی. می‌گفت ۱۵ میلیون را جوری از من گرفت که فکر کردم اینطوری خیلی راحت‌ترست. شهرام و شیرین دوست‌های من، پناهنده‌ی سیاسیند. اسم شهرام را گوگل کنی جرم‌ و حکم و خبر دستگیریست که می‌آید بالا. می‌فهمم چرا رفته‌اند. می‌فهمم چرا این راه را انتخاب کرده بودند. خیلی سختی کشیدند. خیلی زیاد. بی‌پولی، شهر به شهر شدن، کار سیاه، درآمد کم. اما بقیه بچه‌ها را؟ نه راستش. آن روز نفهمیدم ولی الان فکر می‌کنم حتما چیزی آنقدر در این کشور دردناک است که آدم را مجبور می‌کند زندان به زبانی که نمی‌فهمی، پس کوچه‌های پر از کارگران جنسی، بی پولی و گاهی کمی از آدم‌برت پول دستی گرفتن را تحمل کنی اما برنگردی. اینجا نباشی. حتما چیزی هست که اینطور سخت فراری می‌دهد. هامون را هم می‌فهمیدم. هامون گی بود. اینجا کشور هر کسی باشد کشور گی‌ها نیست. کشور رفتار متفاوت جنسی نیست. کشور آدم‌هایی که توی قالب فرو نمی‌روند نیست و هر چقدر قالبت با آن چه در جامعه غالبست فرق داشته باشد، منحوط‌تری. هامون در حال رفتن بود. به یک کشور سرد دور. آمده بود خداحافظی. توی راه برگشت باهاش هم‌قدم شدم. سه لیر پول ژتونم را داد چون پول خورد نداشتم. برای هم آرزوی موفقیت کردیم. در واقع باید راستش را بگویم که روز خوبی بود. روز خیلی خوب. تجارت کردیم آبجو خوردیم کره کردیم سیب‌زمین سرخ کرده باسس و پنیر خوردیم بستنی خوردیم، کارت‌های شناسایی بچه‌هارا اشتباها با خودم بردم هتل و نصفه شب دوباره با شیرین توی ایستگاه سر تراموا قرار گذاشتیم. توی زشت‌ترین روی استانبول من بهترین روز مسافرتم را گذراندم. پیش پای زشت طاووس عشوه‌گر و دوست داشتنی شما ایستادم و زندگی پاره‌پاره‌ی نسل خودم را نگاه کردم و سه کامم را حبس کردم.

پ.ن: گوش کنید که من عشقت را به دنیاها فهماندم.
پ.ن۱: مرسی از سم برای ترجمه.

نظرات

  1. نکته جالبی که نظر هر خواننده‌ی متوسطی را جلب می کند، وجود یه کانسپت موازی با شرح داستان است. سبک به نسبت داستان های قبلی مختصرا تغییری داشته، تغییری خوشایند. موسیقی پیشنهادی :( "من عشقت را به دنیاها فهماندم" عالی بود، عالی...

    پاسخحذف
  2. استفاده از تعبیر "طاووس" برای شهری با عظمت، شکوه و نخوت تاریخی چون استانبول که پذیرای توریست از جای جای دنیاست تا نظاره گر زیبایی‌هاش باشن، در حالیکه تو پاهای زشتش رو هم تو کوچه پسکوچه‌های تنگ و تارک و رنگباخته و وجود آدم برهای کلاهبردارش دیدی، خیلی بجا بود و به دل نشست.
    درست در کنار این طاووس قفس کفتار پیره که نه ظاهر خوبی داره و نه باطن خوبی. آدمهایی که به اجبار از دست این کفتار پیر به طاووس خوش آب و رنگ پناه میبرن و به جای تماشای پرهای زیباش مجبورن با پاهای زشتش خو کنن...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. وای بهمن اول فک کردم نویسنده‌ی نظر که نفمیدم اولش تویی، می‌خواد بگه استفاده از تعبیر طاووس برای شهر با عظمت و شکوه استانبول با این همه فلان و بیسار کار درستی نبود و نشانه عقده‌ای بودن شماس:))
      مرسی که این سری خواننده بی‌صدا نبود بهمن خان:)

      حذف
  3. خیلی از شبایی که کم میارم به خودم میگم شاید باید همون ۳ ۴ سال پیش رفته بودم استانبول دنبال پناهندگی.کار به درست و غلطش ندارم.سختی هاشم میدونستم و میدونم ولی به یه جایی میرسی که دوس داری اگه قراره سختی بکشی و زجر اول این که خودت باعثش شده باشی دوم اینکه امید داشته باشی مقطعی هست.سختی کشیدن توی ایران هیچ کدوم از اون دوتا فاکتور رو نداره.همین سخت ترش میکنه.من توی استقلال خیلی راه رفتم ولی توی کوچه پس کوچه هاش نرفتم.انگار یکی بهم گفته بود این ۵ روز فقط چیزای قشنگ ببین.برای زشتی و سختی دیدن خیلی وقت داری.

    پاسخحذف

  4. يك قاره كم بوده است براي استانبول بودن. مگرنه جوري نقشه را مي كشيدند كه اين شهر يا پايان آسيا باشد يا آغاز اروپا.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر