رویا؟ اون که فوت شد.*

طرف‌های جاده‌های کفه‌ی بعد از فیروزکوه بود که دورو پرسید آن ابرها توی جاده‌ی توی مسیرمان هستند؟ گفتم امیدوارم باشند! دوروتا دوست‌دختر برادرم است. فارسی حرف نمی‌زند و برای این‌که غریبی نکند همه با هم انگلیسی حرف می‌زدیم.
ولی حتی نفهمیدم کجا هوای صاف و خنک محو شد و مه ‌همه جا را گرفت و حتی نفهمیدم کی به آن دوراهی اول گدوک رسیدیم، همان‌جایی که دفعه پیشی که با زهرا و مازیار شمال می‌رفتیم پلیس نگهمان داشت و مدارکم را چک کرد و باعث شد فکر کنیم خوب بزنیم کنار حالا که هوا انقدر خفن است. مه این دفعه فرق داشت، آن بار سبز و بنفشی تپه‌های اطراف پیدا بود و هوا خنکی ملس یک دفعه‌ای وسط گرمای تابستان را داشت. این بار مه هلتفی افتاده بود توی جاده و تقریبا هیچ چیز دیده نمی‌شد و من که داشتم با فلاسک ور می‌رفتم اصلا متوجه نشده بودم از کی شروع شده. با فلاسک یک نفره احمقانه‌ترین کار ممکن را کردم: مامان پرسیده بود لیوان برات بذارم؟ گفته بودم وا! نه. با همین می‌خورم دیگه. و حالا با همان گیج و گولیم داشتم با فلاسک، سعی می‌کردم قهوه بخورم. طبیعتا ریخت روی چانه و لباسم و کمی هم خوب، سوزاند. اینجا بود که فهمیدم اوه! مه! بعد فهمیدم باید قهوه را می‌ریختم توی در فلاسک نه اینکه سرش بکشم. راش که جلو بغل دست من نشسته بود پرسید نمی‌ترسی؟ گفتم خلی؟ من پونصد‌هزار بار این جاده رو رانندگی کردم. بعد شروع کردم با خودم شمردن که دو سال، ماهی حداقل یک بار، رفت و برگشت، می‌شود نهایتا حدود ۵۰ بار. صنعت اغراق. یاد آن باری افتادم که داشتم از خانه‌ی شمال بابا اینا می‌رفتم دانشگاه و مامان بابا هم داشتند برمی‌گشتند تهران و راه که افتاده بودیم یکهو جاده کناره را مه غلیظی گرفته بود که کاپوت ماشین هم دیده نمی‌شد. ولی بابا افتاده بود پشت سر من و من با خودم فکر کرده بودم اوه! وقتی بابا با اون اهن و تلپ و سبیل پشت سر من می‌ماند و جلو نمی‌زند یعنی قبول دارد که جاده‌ی این خانه تا دانشگاه را حداقل حفظم. مه‌هایی که جاده کناره و سال‌های آخر، بابل را می‌گرفت، جنس عجیبی داشت. گدوک به مه‌آلود بودن معروف بود. اما آن مه‌ها عجیب بود. بی‌اینکه هوا خیلی سرد بشود یک دفعه تمام شهر را می‌گرفت و من را در حالی که یک نفر از پشت بغلم کرده بود، پای پنجره‌ی روبروی دانشگاه فنی میخکوب می‌کرد. خیابان روبرو چراغ‌های رنگی داشت که انعکاس نورشان توی ذرات آب معلق اطراف، به خصوص حالا که هیچ چیز دیگری از خیابان و ماشین‌ها پیدا نبود، آدم را یاد نقاشی‌های اروپایی می‌انداخت. یا حداقل من را که آن روز‌ها حال خوشی داشتم، یاد آن‌ها می‌انداخت.
کورمال کورمال در جاده‌ی گدوک در حال رفتن بودیم و من گاهی هر دو چشمم توی کیفم روی صندلی بغل دنبال جعبه سیگارم بود. سیگار پیدا شد و راش و برادرم هم نفری یکی روشن کردند و دوروتا کیت‌کت خورد. مه که می‌شود خیلی وقت‌ها متوجه می‌شوی همان ماشین‌هایی که دهن خودشان و تورو می‌زنند که ازت سبقت بگیرند، حالا افتاده‌اند پشت سرت و در پناهت در حال حرکت کردن‌ هستند. من اما جون عزیز‌تر از این حرف‌ها هستم که به کس دیگری غیر از خودم اعتماد کنم. نرسیده به پل ورسک مه همان قدر ناگهانی که پایین آمده بود بالا رفت و ماشین پشتی‌ها به قالب اصلیشان برگشتند و از همان توی تونل سبقت گیران به سمت معاویه سرازیر شدند که سر عمر را برایش ببرند. راش شروع کرد ضرب‌المثل را برای دورو انگلیسی کردن. هوا خوب نبود که پل را نشانشان بدهیم. اما از توضیح غافل نشدیم. این یعنی من و برادر بزرگترم برای دورو و راش.
 بعدتر، جنگل‌های سوادکوه که شروع شد، دیدم، ا، یک جایی از جاده که قبلا دوطرفه بود را دو بانده کرده‌اند، و باند جدید که می‌شد باند مقابل چه آسفالتی هم شده و به به، بسم‌الله الرحمن الرحیم،  شروع کردم از کامیونی که جلویم بود سبقت گرفتن که دیدم از توی مسیر سبقتم چه تریلی قشنگی دارد می‌‌آید که وارد ماشینم بشود. تریلی چراغ می‌زد و من هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد جز اینکه آرام کنم و سعی کنم ماشین رو بچپانم بین دو کامیون بغل دستیم. خوب له نشدیم، چون تریلی هم آرام کرد و کامیون پشتی هم بهم راه داد و من همان فرمان کشیدم توی خاکی. هر جوری فکر می‌کردی لازم بود حالا که بین دوتا از سنگین‌ترین ماشین‌های دنیا ساندویچ نشده بودم، به سبک فیلم‌های سینمایی بزنم کنار و ببینم چه غلطی کرده‌ام. سرنشین‌ها صدایشان درنمی‌آمد. قضیه این‌طوری بود که باند روبرو را هنوز افتتاح نکرده بودند ولی خوب، ورودیش را هم نبسته بودند و انگار به ذهنشان نرسیده بود که راننده‌های این طرفی ممکن است فکر کنند آن جاده باز شده و به خیالش، شروع کنند سبقت گرفتن. چیزی نمانده بود مثل هم‌خدمتی دوستم که روز قبل توی جاده‌ی رشت توی تصادف مرده بود و شب قبلش برایم تعریف کرده بود، برای همیشه خیال و سرنشین و خیال سرنشین‌ها را به گور ببرم. سیگاری گیراندم، چون فکر می‌کردم آدمی که تازه قرار بوده بمیرد و نمرده، سیگار روشن نمی‌کند، می‌گیراند و ماشین را روشن کردم و تصمیم گرفتم به پلیس راه بعدی بگویم چه کار احمقانه‌ای کرده‌اند. آزادمهر که رسیدم ماشین را زدم کنار و رفتم سمت پلیس شبرنگ پوش، اما سرکار که بچه این محل نبود، در عین حال این که تخمش نبود، گفت که اطراف رستوران پرستو، که محل حادثه بود، حوزه استحفاظی این‌ها نیست و حوزه‌ی گدوک است. عصبانی‌تر از قبل سوار ماشین شدم و بلند گفتم .. خوب یک چیزی گفتم که بهتر است ننویسمش.
 قبل از شیرگاه دیدم باز دارد حوصله‌ام تنهایی سر می‌رود. اگر همان سرنشین‌ قبلی‌ها را سوار می‌کردم طبیعی بود در مورد تصادف حرف بزنیم. نمی‌خواستم. دو تا آدم جدید دیگر سوار کردم و با خودم برداشتم بردم.
خوبی سرنشین خیالی همین است.

*عنوان جمله‌ی کلیدی خاطره‌ی یکی از دوستان عزیزتر از جان است.


نظرات

  1. می‌باشد در پایان جمله‌ی آخر اشتباهه دوستِ خوبم.

    پاسخحذف
  2. پاسخ‌ها
    1. من اسم پستم رو از خاطره شما اقتباس می‌کنم شما میای یه کامنت تیکه وار میذاری و میری دیگه؟:)))

      حذف
  3. چه غمم شد یهو.

    پاسخحذف
  4. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  5. آقا این خیلی خوبه.

    پاسخحذف
  6. خیلی قشنگ نوشتی......ناراحت شدم.......مرسی

    پاسخحذف
  7. رانندگی تو مه من رو می ترسونه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بابا قشنگه:) ترس نداره. خیلی خوبه. هیچی ترس نداره جز آدما.

      حذف
  8. دیدم نوشتی اومدم بگم آخ جون! باز بر می‌گردم با دقت بخونم. می‌دونم گندشو در آوردم اینقد که گفتم عالی هستی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. الان چن روزه گفتی آخجون و رفتی که برگردی با دقت بخونی ولی خبری نیس. ظاهرا دیگه عالی نیستم:))

      حذف
  9. عالی، عالی
    تصویرسازی و فضاسازی یعنی خدا، خودِ تبارک وتعالی،

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. :] واسه همینه میگم زود به زود سر بزن دیگه:)) چون تو میای خوش می‌گذره

      حذف

ارسال یک نظر