And when the night is cloudy, there is still a light that shines on me, shine on until tomorrow! let it be
روی زمین نشسته بودم و تند و تند اشکهایم میریخت و زیرلب تند و تند میگفتم که اگر شما نبودید همان چند سال پیش همه چیز را تمام کرده بودم، آن وقت لازم نبود اینقدر زجر بکشم تا بعد تمام شود و در همان اوضاع انگار گنج کشف کرده باشم، میگفتم این مثل گل خوردن در وقت اضافه است! بازی برده را باختن در وقت اضافهاست! حواسم هم بود که تو این اوضاع کسی ازم نمیپرسد چه بردی؟ به این که خودت تمامش کنی میگویی برد؟ پسرها و دخترهای جوان با دستبندهای بنفش رد میشدند و یکدفعه میدیدم که من امروز دیگر یکی از آنها نیستم. شنبه بودم، امروز نیستم. نمیخواستم چشمشان باشم و از چشمشان چشمهای خودم را ببینم که یکدفعه همه چیز را بیمعنی میبیند. تواناییم برای تصور کردن آن هالهی فیلم- یک تصوری از اینکه این اتفاقات واقعی نیست، نمیتواند باشد، یک جایی همه چیز متوقف میشود و یک نفر حالا نمیگوید کات، ولی با یک جملهای بلخره، جلوی این توپ برفی در حال بزرگ شدن را میگیرد و همهامان میفهمیم که ای بابا! واقعی نبود!- در اطراف خودم در حال تمام شدن بود که آن مرد آمد! کشیشی پیر، قد بلند و لاغر، شاید بهتر از لاغر حتی، تکیده، با گونههای استخوانی برجسته و پوستی پر چروک و موهای نامرتب سفید، جوری که انگار همین الان از طوفان گریخته باشد و با لباسی که انگار هنوز بادِ آن طوفان درش میپیچید، با یک دست یک طرف لباس را گرفته بود که کمی از توی دست و پایش جمعش کند و در دست دیگرش، دست استخوانی پر از رگهای آبی دیگرش، هیچ چیز نبود.عبای سیاه بلندش با آن یک تکه سفیدی در جلوی برجستگی گلویش، از جنس سنگین بعضی مانتوهای قدیمی بود. چیزی شبیه کرپ یا چنان چیزی و راه رفتنش. راه رفتنش هم انگار توی همان طوفان بود. در حالی که دخترها و پسرهای پوستر به دست، در حال غر زدن از اینکه مردم جوری ازشان میپرسند حالا مگر رایها را کسی میشمرد که انگار اینها پدرشان وزیر کشور است( مجری برنامهی تنفید!) و راست راست راه میرفتند، همان طور که اقتضای هوا بود، کشیش پیر جوری راه میرفت که آدم در طوفان راه میرود، بالاتنه به سمت جلو و پاها، سنگین سنگین، به دنبالش. با آن هیچ چیزی که در دست نداشت، نمیشد حدس زد که توی این طوفان، بیرون کلیسایش چکار دارد.
هالهی فیلم دوباره ظاهر شد.
نظرات
ارسال یک نظر