And the hardest part was letting go, not taking part, you really broke my heart



نمی‌دانم قضیه‌ چیست که اطراف هفت‌تیر از این ور تا جایی که من می‌دانم تا توی خود شیرودی و از آن‌ور تا توی کوچه‌های پشتی و بهارشیراز پر است از درخت‌های توت و شاه‌توت. همین‌جور راه می‌روی زیر پایت این میوه‌های قندی رنگی له می‌شوند و می‌آیند تا توی راهرو‌ها و پیاده‌روها. توی سالن‌ها و مطب‌ها. بار اولی که با این واقعیت روبرو شدم داشتیم مامان را می‌بردیم دکتر. جوک بی‌مزه‌ایست این ترس من از مطب دکتر. این معذب بودنم حتی در مطب پزشک‌های آشنا. دکتر گف نمی‌ترسی که؟ مرد کوتاه و نیمه‌تپلی بود با ریش بزی و مانند بسیاری از اطرافیان ما، ته لهجه‌ی اصفهانی. مامان لبخند زد، من گفتم چرا می‌ترسد، خیلی. دکتر گفت خوب پس یک تزریق کوچک داریم و ..آستین مامان را زد بالا. نمی‌دانم بالای سر چند مریض ایستادم در حالی که دستگاه اندوسکوپی مثل ماری در جانشان پیچ و تاب می‌خورد و دروغ محض است اگر بگویم هیچوقت فکر نمی‌کرده‌ام که یکی از بستگانم روی این تخت بخوابد. کف کفش‌هایم را به زمین می‌کشیدم که ببینم هنوز نوچ- چقدر از این کلمه بدم می‌آید، انگار یک روزی یک بدی در حقم کرده باشد- هست یا نه که نبود. دست‌هایش را محکم گرفته بودم که نروند طرف دهانش و گاهی دو دستش را توی یک دستم قفل می‌کردم و با یک دست اشک‌هایم را پاک می‌کردم که بابا و دکتر قد کوتاه که با گرداننده‌ی دوربین کشتی می‌گرفت نبینند و همین‌طور که دوربین پایین می‌رفت فکر می‌کردم چه خوب است که خودم می‌فهمم اگر چیز بدی توی مسیر باشد و چه بد است که خودم می‌فهمم اگر چیز بدی توی مسیر باشد، که مسیر تمام شد و دستگاه را درآوردند. به توت‌های له شده فکر می‌کردم و مامان که عاشق توت است و مدت‌ها بود هیچ چیزی با آرامش از گلویش پایین نمی‌رفت. به توت‌های له شده فکر می‌کردم و جواب آزمایشش را گرفتم. به توت‌های له شده فکر می‌کردم و رفتم توی دومین کافه‌ای که واقعا دوستش دارم و به قول خودشان چویی خوردم. به شاه‌توت‌های له شده فکر کردم و به حرف‌های یک هنرمند غرغروی تاتری گوش دادم. تقصیر من نبود، کافه خالی بود و او بلند حرف می‌زد و من تنها نشسته بودم و می‌شنیدم که راست می‌گوید، با این‌که لحن ما هنرمندها و شما مردم عادی داشت اما حرف‌هایش راست بود و شبیه همان حرف‌هایی بود که اگر از من می‌پرسیدند در مورد زندگیم و زندگی شغلیم، می‌گفتم، منتها با لحن او. کمی بعد هم غرغروی مذکور به یک قیچک‌زن زابلی گفت بیاید تو و برایمان بنوازد. من متاسف بودم که پشتم به آن‌هاست و فقط صدای ساز را می‌شنوم و نمی‌شود بفهمم که آیا آن‌ها هم دارند لبخند می‌زنند از این‌که مرد زابلی دارد آهنگ گنج قارون را می‌نوازد؟ غرغرو برای وحید، چویی سفارش داد و من با توجه به ساعت یک سیگار دیگر آتش کردم و به این فکر کردم که وقتی من تهران نبودم هم این همه اتفاقات بد می‌افتاد؟ از خال روی صورت بابا نمونه برمی‌داشتند؟ مامان را می‌بردند دکتر؟ سگمان را جایی خاک می‌کردند و به من نمی‌گفتند؟ فکر کردم با این رفتن کسی که هنوز دوستش دارم چکار باید بکنم؟ باور کنم که دیگر نمی‌بینمش؟ دیگر هرگز آن اشتیاق توی بغلش را تجربه نخواهم کرد؟ می‌شود؟ باور کنم که دیگر شاید هیچوقت نبینمش و اگر ببینم دیگر بغلش مال من نیست؟ با بعضی چیزها کنار آمدن سخت است. انگار بخواهی با یک چاقوی تیز که با بند از سقف آویزان است و هی ویژ ویژ از این ور و آن ورت رد می‌شود کنار بیایی. خوب نمی‌شود. می‌بُرد.هر بار بهت بخورد می‌بُرد. مگر این‌که در طول زمان و با فشار باد و باران و شن! کند بشود. بعد شاید اینطوری بشود که چاقوئه‌ی کند شده بیاید بزند به بازویت که یادت هست؟ یادت هست؟ تو بگویی هومم؟ بله بابا یادم هست. ولی دیگر تیز نیستی. نمی‌بری. چکار کنم؟ وحید قیچک می‌زد و من فکر می‌کردم چرا همیشه باید یک کاری بکنم؟ چرا این‌قدر بی‌قرارم؟ بی‌قراری به شکل تپش‌ قلب شبانه، به شکل افکار وسواسی، به شکل حساسیت بیش از حد. مثل آدم‌هایی که از مریضی مزمن رنج می‌برند و به هر تلنگر کوچکی حساسند. هرجایشان دست بزنی می‌گویند آخ،  منم بهم بگویند پخ گریه‌ام می‌گیرد. بعد متوجه شدم که من به خاکسترنشینی عادت دیرینه دارم. دانشگاه که قبول شدم رفتم بابل. می‌دانستم موقتی‌ است. قرار نیست آنجا بمانم. یک تابستان، امتحان‌هایم که تمام شد گفتند می‌خواهند خوابگاه را سم‌پاشی کنند، وسایلتان را جمع کنید. وسایلم را جمع کردم توی یک کمد. دلم به قول مامان عایه به رحم آمد به زندگیم که توی یک کمد جا شد. به هر خانه‌ای که رفتم می‌دانستم موقتی است. بعد برگشتم تهران. به سه ماه نکشید ماندنم. می‌دانستم موقتی است. بعد رفتم کانی دینار. یک سال و دو ماه و هژده روز. حالا برگشتم تهران. به امید رفتن. رفتنِ زود. اما همه چیز خراب شد. یک جور بدی. و من عادت ندارم به قرار یک جا ماندن. بی‌قراری. به توت‌های له شده فکر می‌کنم و گربه‌ای که بچه‌هایش را آورده است توی چاله‌ای که بلکی توی باغچه کنده بود نگه می‌دارد. به توت‌های له شده فکر می‌کنم و به گیره‌های روی دیوار چنگ می‌زنم. درد می‌کشم و انتظار می‌کشم که چاقو کند بشود. از دیوار راست می‌روم بالا و به درد پاهایم فکر نمی‌کنم. به شاه‌توت‌ها فکر می‌کنم و فکر می‌کنم درد جسمی از درد روحی بهتر است و به گیره‌های روی دیوار چنگ می‌زنم و چاقو همچنان می‌برد.

نظرات

  1. آبجی انقد شما سرش تلخ شدی قصه تلخ نیستا خسه نباش ><

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. انتظار داشتم به اینکه میام هفت تیر به شما سر نمی‌زنم هم بهم اعتراض بشه که بعد بهونه کنم سر بزنم که ظاهرا تیرم به سنگ حورد:))

      حذف
    2. این تکنیک بابامه که اعتراضات بدیهیو نگه طرف روش کم شه :)))) شما برو نمایشگای تیشرت پلنگی سر راتم برو هفت تیر را برو رو توتا بمن چه

      حذف
    3. نمی‌رم نمایشگاه تی‌شرت پلنگی. من اصن مدت‌هاس یا تی‌شرت شما تنمه یا هیچی:)) ><

      حذف
  2. در آن هنگامه که
    امتحان هایت را که تمام کرده بودی
    کمد موقتی بود
    توت ها می رسیدند
    و ما نمی چیدیم آن ها را
    چون اکس ها نبودند
    و یادشان زهرماری بود بدتر از عرق سگی

    پس بیا و گیره ها را ول کن
    ته لهجه ی اصفهانی را بچسب
    که دو قورت و نیم آدم ها باقی است

    شاه توتی لبخند میزند
    و شماعی زاده با چرت و پرت های من آلبوم میدهد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. =)) شاعر حتی در جایی می‌گه الهی قربونت برم که هیچکسی مثل تو نیست

      حذف
  3. شروعشو خیلی خیلی دوست داشتم. منم اینروزا زیاد احساسامو ول می کنم. خوب ول کنیم به ما چه. خوب سانتیماتال بشه به ما چه. خوب که خوب به ما چه : )

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سانتیمانتال شده یعنی؟ :)) عب نداره. وقتی اینجوری سانتی مانتال حس می‌کنیم خوب سانتیمانتالم می‌نویسیم دیگه. بعدا باز خوب می‌شیم، اسپرت می‌نویسیم:))) اسپرت!

      حذف

ارسال یک نظر