وقتی مادربزرگ و پدربزرگ پدریم فوت شدند، سنم کم بود، اولی  زیر هفت سالگی و دومی  سال اول راهنماییم. از مرگ مادر بابا، مامبزرگ، چیز زیادی یادم نیست جز این‌که گفت یادت باشد قصه‌ی فلان چیز را برایت تعریف کنم، اما رفت و یک روز بابا از بیمارستان برگشت در حالی که غصه‌دار بود و گفت مادرش بد حال است و تمام. مامبزرگ هیچوقت برنگشت قصه را تعریف کند. توی مراسمش هم با دختر عمه‌ام" تصمیم" گرفتیم زیاد گریه کنیم و بعد جو گرفتمان و در حال پاره شدن از گریه، جمعمان کردند.
بابای بابا، آقاجان هم که چند سال بعد از مامبزرگ تنها در خانه‌ای در اصفهان زندگی می‌کرد و عاشق خوردن شیر با بیسکوییت سلامت بود، یک روز سکته‌ی مغزی کرد و منتقل شد تهران و چند وقت در خانه‌ی نیم‌وجبیمان با ما پنج نفر زندگی می‌کرد.خانه دو تا اتاق داشت، حالت عادی، من و مامان و بابا توی یکیشان می‌خوابیدیم و برادرهایم توی آن یکی. آقاجان که آمد، برادرها لاحاف و تشک به بغل منتقل شدند به پذیرایی و آقاجان رفت به اتاق آن‌ها. یک طرف بدنش را تحت کنترل نداشت و برای هر کاری به کمک احتیاج داشت. نصف‌شب‌ها یکی از برادرهایم را صدا می‌زد، نه یک بار که بارهااا تا او بیاید و کمکش کند برود دستشویی و نه یک وعده در شب بلکه چندین بار. چند ماه این‌طوری بود تا این‌که ما حس کردیم که خوب همیشه که این وضع نمی‌شود و باید هر چند شب، بقیه‌ی بچه‌هایش هم از او مراقبت کنند. نتیجه این شد که همه افتادند به دست و پا که برایش خانه‌ای بگیرند و پرستاری و چقدر هم کار سریع انجام شد، نشان به آن نشان که آقاجان حتی یک شب خانه‌ی کس دیگری نرفت و از خانه‌ی ما مستقیم رفت به آپارتمان دلگیر خودش توی شهرک پاس. آقاجان باهوش بود و مثل یک عقاب از اعضای خانواده‌اش مراقبت می‌کرد اما همان قدر که در شناخت بقیه‌ی آدم‌ها خارق‌العاده بود بچه‌های خودش را هم می‌شناخت و هیچ‌وقت بیخود از کسی طرفداری نمی‌کرد. می‌فهمید کی وقتی میاید دیدنش از روی وظیفه‌ است و کی با اشتیاق میاید. راجع به یکی از عموهایم می‌گفت: فلانی که با چماقش میاد. یعنی مهربان نیست و کم مانده مرا بزند. یک روز بد حال شد و من دیدم که پدرم زنگ زد به یک بیمارستان و برای روز بعد و برای بردن پدرش برای شستشو درخواست یک آمبولانس کرد. یک پزشک همیشه یک بیمار محتضر رو به فوت را تشخیص می‌دهد. آن موقع فکر کردم چه کار سختی! حالا می‌دانم که واقعا کار سختی بود، اما نه تشخیصش، بلکه دیدن و به زبان آوردن همچین تشخیصی در مورد یک وابسته‌ی نزدیک.
همه چیز با ضربات قاطع اتفاق افتاد، یک باره سکته، یک بدحالی کوتاه و یک باره مرگ.
پدربزرگ و مادربزرگ مادریم را در سن بالاتری از دست دادم. بابابزرگ را وقتی سوم دبیرستان بودم و مامان عایه را سال آخر دانشگاه، یک ماه و ده روز قبل از فارغ التحصیلیم و یک ماه مانده به دفاعم. شوخی غم انگیزی بود، چون او تمام آن هفت سال برای هر امتحان من دعا کرده بود. بهش زنگ می‌زدم حالش را می‌پرسیدم و می‌گفتم برایم دعا کند، نذرهای عجیب غریب می‌کرد: دویست و پنجاه‌هزار تا ذکر یا فلان‌المستفعلین، صد دور تسبیح یا تفعیل الافلان و .. من به دعا اعتقادی ندارم، اما به اعتماد به نفسی که از تصور علاقه‌ی عاشقانه‌ی او به موفقیتم پیدا می‌کردم چرا. او هم لذت می‌برد از این‌که من به دعاهایش اعتقاد دارم. بازی دو سر برد. بار آخری که بهش زنگ زدم وقتی بود که کار آماری پایان‌نامه‌ام تمام شده بود. حس کردم آن آدم سابق نیست و با خودم گفتم این بار آخر است و بود. اما هیچکدامشان، نه بابابزرگ و نه مامان‌عایه را حدود سه سال قبل از رفتنشان ندیدم. مشهد زندگی می‌کردند و من همیشه یک مرگیم بود، یا کنکوری بودم یا دانشجوی پزشکی بدون تعطیلات. افولشان را ندیدم. ندیدم چطور کوچک شدند، چطور جواب‌هایشان مردد شد، چطور از دست و پا افتادند. 
این مدت، هشت سال، که تهران نبودم، از همه چیز که نه، خیلی چیزها دور افتادم، رفت و آمدهای خانوادگی یکی از پر رنگ‌ترین‌هایشان است، من خیلی‌ها را یادم رفته یا از اهمیتشان برایم کم شده، خیلی‌ها هم یادشان رفته که توی این خانه یک دختری هم زندگی می‌کرده، زنگ که می‌زنند، تلفن را که برمی‌دارم انگار که من، موقع خواب، زنگ زده‌ام و یک آدم رو هول کرده‌ام، نمی‌شناسندم، وقتی توضیح می‌دهم تعجب می‌کنند، مکث می‌کنند، با تردید حرف می‌زنند و بی دست و پا، انگار من مادر دوستشان باشم که زنگ زده‌ام بازخواستشان کنم، سراغ مادر پدرم را می‌گیرند و بدی قضیه این است که این مساله، نه از روی عجیب بودن حضور من، که از پیر شدن اطرافیان مادر پدرم است.
 دوست‌های خانوادگی، عموها و خاله‌های قدیمیم پیر شده‌اند و من این پیر شدن را به تدریج و مرور زمان ندیده‌ام. یک سری آدم را ترک کرده‌ام و با یک گروه آدم دیگر روبرو می‌شوم و این درد دارد. برای منی که شیفته‌ی جزییاتم، درد دارد. خیلی از آدم‌هایی که دوستشان داشتم و قدرت بیان و اعتماد به نفس رفتارشان را تحسین می‌کرده‌ام، گذشت زمان و شاید، شاید نبود بچه‌هایشان و شاید نمی‌دانم چی، در مدت نه چندان زیادی دچار افت کرده. عموی بزرگم که به  پرانرژی بودن معروف بود و با شست سال سن، شبانه روز دنبال کار دویدنش، از دهن بقیه‌ی فامیل نمیفتاد حالا پشت تلفن کلمه کم می‌آورد. خاله‌ی الکی‌ای که زیباییش باعث شده بود در همه چیز هفت برابر بقیه اعتماد به نفس داشته باشد و قربان صدقه‌ات که می‌رفت نمی‌فهمیدی از خودش حرف می‌زند یا از تو، کم حوصله و بی‌حرف شده، می‌خواهد حرفش را بزند و قطع کند. هی فکر می‌کنم یعنی پدر و مادر خودم هم این‌قدر عوض شده‌اند؟
یک وقت‌هایی فکر می‌کنم کاش می‌شد همه چیز را بزنم از اول. استپ هم نه، اینجایی که هستیم را هیچ دوست ندارم، از اول.

نظرات

ارسال یک نظر