We could have danced all night into the morning light, but fate is cruel sometimes, fate is so unkind in the games that it plays
وقتی آدمی جایی را ترک میکند، دلش به چیزهایی خوش است که فکر میکند
آنجا ثابت میمانند.
با خودش میگوید اشکالی ندارد برمیگردم، آن نیمکت توی آن پارک نیموجبی
توی کوچه پس کوچههای پل رومی، همان جا میماند، همینجوری میماند. برادرم ساعت ۵
بعد از ظهر برمیگردد خانه و لباس میپوشد که برود بیرون و بوی ادکلونش ساعتها
بعد از رفتنش توی سالن خانه میماند. مامان صبحها میرود بانک و برای پری خانوم
پول میریزد و وقتی برمیگردد میگوید قربونت برم، چایی گذاشتی؟ باغهای بالای
مسیر خانه با استخرشان همانجا میمانند. بابا صبح بیدار میشود میرود روی تراس به
گلهایش ور میرود. من باشم یا نباشم نورهای صبح میافتند روی مبلها و خانه شبیه
احساس خوشحالی میشود. توی آن آپارتمان خوشنشین بالای دربند، دوست هست که میشود
رفت خانهاش یا بعد از ظهری که نحس از قیلوله بیدار شد، میشود بهش زنگ زد گفت
دلمون پوسید بابا، برنامه چیه؟ درست مثل طریقهی رژیم لاغری گرفتن بعضی آدم تپلها* که شکلات را نمیخورند، میگذارند یک جایی که وقتی رژیم تمام شد بخورند.
اما واقعیت چیز دیگریست. واقعیت اینست که هیچ مثل قبلش نمیماند.
اتوبانها روی تن قدیمی شهر خط میاندازند و خونشان پارکها را خراب میکند و
نیمکتها را میکَنَد میاندازد دور و برای دلخوشی من حتی موقع کنده شدن به آدمهایی
که ازش خاطره دارند فکر هم نمیکنند، چون که خوب، باید واقعبین بود، نیمکتها فکر
نمیکنند، چیزی را هم به خاطرشان نمیسپارند. آدمها عوض میشوند و پولک استخر باغها
به ناخن بیل مکانیکیها گیر میکند و روبهروی خانهها ساختمان جدید میسازند و
دیگر، نور، بی نور.
اما آدم دلتنگ به این چیزها فکر نمیکند. آدم میخواهد برگردد و همه
چیز را بغل کند،فکر میکند اگر برگردد، خوشبختترین آدم دنیاست و متوجه نیست که قبل از همه خودش دیگر آن ادم قبلی نیست. همینست که وقتی
برمیگردد و هیچ چیز سر جایش نیست، سرخورده میشود، دلش میگیرد و حس میکند
دیگر هیچجا جایش نیست.
نه جایی که از آن آمده، نه
جایی که به آن برگشته.
*: بعضی آدم تپلها یعنی من.
آدما هم مثلِ اتوبانا روشون خط میافته. مادرا پیر میشن و نمیرن صبح پول بریزن واسه خانوم. یا مثلِ مادرِ من میشن که دیگه واسهم ماست و خیار درست نمیکنه از راه میام بخورم. دقیقن نکته این ئه که آدم نه فقط در مکان، بلکه در زمان هم باید برگرده عقب. یا بره یه جایِ دیگه کلن. بره از اول شروع کنه و اون دکمه رم بزنه حافظهش پاک بشه.
پاسخحذفآره. ولی نخواستم از پیر شدن مادر پدرا بگم. یعنی دلش رو نداشتم در واقع. دگمه هم که نداره.
حذف
پاسخحذفهمیشه همه چی رو تن تقویمه
من اینو فهمیدم
سلام خوبی زیبا مینویسی ولی ....
پاسخحذفبه نشانه مقصدی الهی...
من بودم، تو بودی و باغهایی پرگل
من بودم، تو بودی و یک دنیا حرف...
ابریشمی در یک قدمی، خوش میخواند
آسمان میفهمید، رنگینکمان میشنید، پرنده پرواز را میرقصید
در سرزمین دل گاهی حرفی گم میشود؛ شاید از نظرها پنهان...
رابطه خوب، یعنی من خوب و تو خوب
نه فقط تو خوب، یا فقط من...
همیشه کسی گیرنده، کسی گوینده؟
نیاز دوست فراموش شد در این میان...
بقا و دوام با دوری از راستی!؟
دوستی یکسویه!، دلی به وسعت آسمان را نیز در مشت میبیند
و احساسی غریبانه از تو عبور میکند
ارزشهای گفته نشده... داستان آشنایی میشود
و فاصله نقش اول را میگیرد
ترس، تردید رها نمیشوند و اندوه بر اندوه
خشم بر خشم و بخشش از سر خودخواهی عیان میشود
به روشنی میبینی که نمیدانی چه میخواهی، پس ای دوست الامان...
میدانی برای این راه باید گذر کنی از خویش
تا اندیشهها، سیراب مهر، جان بگیرند
گذر از روز، از چشمانداز هم؛ یاری رساندن به یار است در راه...
همچنان که روی پای خود ایستادهای
نه سرزنش، نه قضاوت... فقط حرف روشن دل
تا راه پاک، مسیر کردار شود
جان کلام ای دوست
خویش در هر کجا بنشیند، از همان نقطه برخیزد نقش عشق
نه به عاریت که به زیبایی قامت...
در شکرانه، دستهایی عطرآگین به نشانه مقصدی الهی...
منبع:اناهیتا مافی
خیلی مرتبط نمیبینم اصولا نظرتون رو با نوشته. در هر صورت زحمت کشیدین تشریف آوردین
حذفرابطه ها و درد و رنج
پاسخحذفخلاصه کلام را میخواهی بدانی؟ اگر واقعا در این راه تلاش نکنی موفق نخواهی شد. دست از سرزنش کردن و شمردن خطاهایت بردار و از این پس خیلی ساده، فقط بهترینِ خودت را به نمایش بگذار؛ خوشبختی و سعادت خودبهخود به دنبال آن خواهد آمد.
چیزی که واقعا اتفاق میافتد یک عدمتعادل در رابطه ها است یعنی یکی از طرفین چیزی را میخواهد و دیگری به دنبال چیز دیگری است. در هر حال، مغز نوع بشر تمایل دارد که همیشه طرف مقابل را زیر سوال ببرد و سرزنش کند. ما هم از این قاعده مستثنا نیستیم و. ما دوست نداریم بپذیریم که خطاها و اشتباههایی داریم یا داشتهایم که به مشکلات رابطهمان دامن زده است. چون این فکر اصلا برایمان خوشایند نیست و مثل این است که در را به روی درد و رنج باز کنیم. همانطور که برای همه اتفاق میافتد و همه از غرور رنج میبرند. این طبیعت بشر است که فکر میکند خواستهها، عقاید و نظریاتش از خواستهها و نظریات دیگران مهمتر است. نیل به شادمانی همیشگی فقط با کنار گذاشتن غرور حاصل میشود. ......
و همه ما کامل نیستیم و شایسته آن است که توسط ناکاملی مثل من . تو و ....عزیز شمرده شود و پرورش داده شود
خواست من +خواست خدا = توفیق (ارزو) موفق باشی خانم دکتر این جمله رو هم پدرم بهم گفته مصلحت نه قسمت که همون خواست خداست تو خیلی مسایل ارومم میکنه هر طور که باشد .....
سوالی که مطرح میخواهم بکنم این که اگر دست از شمردنِ خطاها برداریم، آیا روزی نمیرسد که به خود بیاییم و ببینیم بیشمار خطا کردهایم؟ آیا انسان نمیبایست همواره در پایشِ خود باشه. حال نه همواره. اما پایشی گاه به گاه که همچون آزمون ناگهانی که آموزگاران در یک صبحِ بارانیِ بیحوصله میگیرند، یا همچو آن هنگام که در آینهی قدیِ آسانسور چشمِ آدم به اندامِ چاق شدهاش میافتد، انسان را متوجهِ خطاهایِ خود سازد؟
حذفنمی فهمم آدمهایی که خودشون را موظف به پیچیدن نسخه های اخلاقی شخصیشون برای دیگران می دونن، چطور تا این مرتبه تنزل کرده ن.
حذف2- بد نیست از خودت یا از نویسنده بپرسی:" هدفش از نوشتن این وبلاگ چیه". آیا وقتی یک داستان کوتاه یا بلند می خونی که از زبان اول شخص نقل شده یا اصلا اتوبیوگرافی گیزیم درناک نویسنده است، باز به نوسنده نامه می نویسی تا روش های بهتر زندگی کردن رو بهش آموزش بدی؟
سلام متاسفام اگرنظرمن اینجور شمارو برانگیخت من طی 1 هفته کمتر کل مطالب رو خوندم و اگر حرفی گفتم نظر شخصیم بوده و لازم نیست حتی کسی بخواد به خودش بگیره ناراحت بشه شایدم من اشتباه کردم ولی ....اتوسا خانوم روش های بهتر زندگیکردنو همه میدونند همه میدونندو ولی باز یه جایی اشتباه میکنن خواستم فقط یاداوری کنم وگرنه من در حدی نیستم که بخوام حتی کسی رو نصیحت کنم سوء تفاهم شده
حذفنورهای صبح میافتند روی مبلها و خانه شبیه احساس خوشحالی میشود
پاسخحذف