Is it why in your tears I can smell the taste of fears? It's all around


دیشب اینجا تا صبح باران آمده و دیروز از صبح، هوا ابری بود، پراز ذرات دلگیری که بوی چوب سوخته می‌دادند و بادهای شدیدی می‌‌آمد یا حداقل از توی خانه‌ی صحرایی من که این‌طور به نظر می‌رسید. امروز ولی تا ظهر خبری از ابر نبود و در عوض باد‌ خوبی می‌آمد که تمام نمودارها و زیج‌ها و گانت‌های روی دیوار اتاقم در درمانگاه را به رقص و پایکوبی درآورده بود و برگه‌های بیمه را از روی میز بلند می‌کرد پرت می‌کرد آن‌ور و من، خیر. عادت ندارم وقتی باد می‌آید پنجره‌ را ببندم. آن هم باد به این شادی. آخر وقت که لپتاپ را زده بودم زیر بغلم و فاصله‌ درمانگاه تا خانه را می‌آمدم باد مقنعه‌ام را هم انداخت و نشان داد که چه باد شیرین‌عقلیست.  هوا دیوانه‌ است این روزها* و چقدر هم شبیه روزهای آخر اسفند و اول بهار دیوانه‌است. اصولا پس چه اعتدال پاییزی و اعتدال بهاری؟ اگر اعتدال این حجم دیوانگی دارد که به‌به، من هم خیلی آدم متعادلی هستم. اتفاقا خیلی هم با این دیوانگی‌های هوا همراه هستم، یک بار توی اعتدال بهاری سال هشتاد و نه هم هوا یک همچین سرو شکلی به هم زده بود و تازه از آن ابرهای قلنبه‌ی بی‌رقیب که از پنجره‌ی خانه‌ی روبروی دانشگاه فنی من، خوب دیده می‌شدند هم توی آسمان بود و تبریز‌ی‌های روبرو بدجوری زیبا، پیچ و تاب می‌خوردند که به دوست‌پسر وقت پیغام دادم چطورست حالا که همه چیز این‌قدر خوبست بزنیم به جاده؟ خوب در شمال اصولا این کار، سخت که نبود هیچ، برنامه‌ی عادی‌ای هم محسوب می‌شد. جاده می‌شد اسم مسیر خانه‌ی من در شهر دانشگاهمان تا خانه‌ی آن‌ها در دو شهر آن‌ورتر باشد یا مسیر جاده‌ای که می‌رسید نهایتا به رشت و سرزمین مورد علاقه‌ی او که خوب طبیعتا ته تهش تا چالوسش را می‌رفتیم. دوست‌پسر وقت آن موقع درسش چند ماهی بود که تمام شده بود اما هنوز دفاع نکرده بود و اصولا دفاع کردن خیلی برایش کار عجله‌داری محسوب نمی‌شد اما به هوای کار پایان‌نامه، اکثر وقت‌ها همان اطراف بود، وقتش فراوان و باز بود، سرش هم برای این چیزها درد کافی داشت و اگر بخواهم منصف باشم همه‌اش هم فیلم نبود، یعنی فیلمی نبود که خودش متوجهش باشد، بیچاره دچار مرضی بود که تمام حرکاتش را دربرمی‌گرفت و آن این نمایشی بودن بود، در هر صورت من آن زمان و مدتی  طولانی بعد و قبل آن وقت، دوستش داشتم و خوشحال بودم که همراه است و حالا هم که آمده بود چرا شرابی انجام نمی‌دادیم و بعد بزنیم به جاده؟ شراب را زدیم و هیچوقت برنامه به جاده نرسید. امروز ولی خوب من جایی نیستم که به کسی بگویم بیا بزنیم به جاده و مجبورم این دیوانگی هماهنگ با آب و هوایم را با خودم بیاورم سراغ نوشتن. دیروز حالم به بدی همان هوای بارانی بود و امروز خوبم. بار اول هم نیست که از تاثیر آب‌و‌هوا روی اخلاقم باخبر می‌شوم. هزار فکر توی سرم دور دور می‌خورد و دارم از بینشان لایی می‌کشم. از حمام می‌آیم. توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. از چیزی که می‌بینم راضیم. چیز خارق‌العاده‌ای نیست اما مهم این است که من یاد گرفته‌ام دوست داشتنش را. وقت‌هایی هم که چیزی هست که دوست ندارم در ظاهرم ببینمش، می‌پوشانمش. مثل وقت‌هایی که موهای پایم درمی‌آید و بی‌حال‌تر از آنم که فکری به حالشان بکنم، پس شلوار بلند می‌پوشم توی خانه، فقط برای‌ اینکه نبینمشان. نمی‌دانم آدم‌های دیگر هم این کار را توی تنهاییشان می‌کنند یا نه. اما این یکی از راه‌هاییست که من یاد گرفته‌ام که از طریق آن کمی تا جایی خودم را روی پا نگه دارم و آرام بمانم: دوست داشتن آن‌چه در آینه می‌بینم. باور کنید، باور کنید تو این تنهایی کار خیلی سختیست، دوست داشتن تصویر توی آینه را نمی‌گویم، منطقی و آرام ماندن در این موقعیت را می‌گویم. همان وسط‌های دوره دانشجوییم یک جایی خواندم که دانشجو‌های پزشکی، این رشته را انتخاب می‌کنند چون طولانیست و این فرصت را بهشان می‌دهد که مدت زیادی هیچ تصمیمی برای زندگیشان نگیرند و هفت سال طبق یک تصمیم از پیش گرفته شده زندگی کنند. این مهلت را انتخاب می‌کنند چون هنوز آمادگی روبرو شدن با زندگی را ندارند، هفت سال توی یک مسیر تعیین شده قدم‌های سخت برمی‌دارند، امتحان می‌دهند، چالش‌های سخت می‌شوند اما انتخاب جدید و تصمیم تازه؟ خیر. نمی‌گیرند. نمی‌دانم وقتی که انتخاب می‌کردیم این شغل را چقدر متوجه همچین چیزی بودیم، من که شخصا اصولا فکرش را هم نکرده بودم، تنها چالشی که داشتم بین پزشکی و داروسازی بود، که آن هم طی یک دور ماشین سواری و مشورت با بابا حل شد: فکر فریبنده‌ی پزشکی بدون مرز داروسازی را خیلی ساده از میدان بیرون کرد. پدر به من نه نمی‌گوید. به خصوص که حتما متوجه این شباهت انکار ناپذیرمان هم هست و می‌داند نه گفتن به من تاثیر خاصی در تصمیم‌هایم ندارد، غیر از این که چند روزی پریشان و بداخلاقم کند، تا جایی که همگان به زبان بیایند که باشد! برو گم شو هر کار دوست داری بکن اما این‌طور نباش. اما بعدها کم‌کم درکش کردم، قضیه‌ی روبرو نشدن با زندگی را می‌گویم. یعنی به مرور متوجه شدم که چه حس خوبیست مجبور نباشی برای زندگیت تصمیم‌های اساسی بگیری، آن هم برای منی که سال کنکور روزی هزار بار فکر می‌کردم زیادی بچه‌ام برای این‌که برای بقیه‌ی زندگیم تصمیم بگیرم و به خودم افتخار هم می‌کردم از این تفکر روانشناسانه‌ای که برای برخورد با کنکور داشتم. وقتی به آن بی‌تصمیمی اجباری فکر می‌کردم یک شیرینی خاصی می‌دوید توی وجودم، مثل حس خوبی که از لش کردن زیر پتو توی خانه‌ی گرم داری، وقتی بیرون برف می‌آید: وقتی سال چهار شده بودم و دوست‌های لیسانسه‌ام داشتند بین تصمیم به رفتن یا فوق خواندن دست و پا می‌زدند و من تازه پایم به بیمارستان باز شده بود، وقتی فوق‌لیسانس‌هایشان دنبال کار می‌گشتند و من اینترن‌ تمام وقت خسته‌ای بودم و وقتی شرکت‌های صاحب‌کارشان چند ماهی بود حقوق‌هایشان را واریز نکرده بودند و من طرح می‌گذراندم. می‌بینید؟ هشت سال آزگارست که تصمیم‌هایم از پیش گرفته شده. نهایتش تصمیم گرفته‌ام کجا درس بخوانم یا کجا بروم طرح و یا چقدر فاصله بیندازم بین اتمام تحصیل یا طرح رفتن. آپشن خرید طرح هم چیز گران‌قیمتی بود که مثل خیلی کارهای گران دیگر دلم نیامد جز انتخاب‌هایم قرارش بدهم. روش این یکی دوتا تصمیم‌گیری هم به صورت واضحی حاکی از ناشی بودن صاحبشانست، زمان دفاع از پایان نامه: ۲۲ شهریور، یک هفته قبل از اتمام دوره اینترنی و اولین روز قانونی دفاع، طبق قانون نیاز به گذشت ۶ ماه از پروپوزال، تاریخ فارغ‌التحصیلی ۱مهر، دقیقا هفت سال بعد از شروع به تحصیل، تاریخ شروع طرح ۹ آذر، دو روز بعد از اتمام وقت قانونی انتخاب محل طرح... مشخص نیست؟ تمام انتخاب‌ها بر اساس قانونِ زودتر تمامش کنم، شرش کنده شود، گرفته شده. قانونی که شما را از باد خوردن پشتتان و گیر افتادن در گرداب انتخاب‌های زیاد حفظ می‌کند.
حالا اما چند ماهی بیشتر نمانده به تمام شدن این آخری و علاقه‌ی من به نگرفتن تصمیم‌های حیاتی برای زندگیم، شبیخون حجم سختی این کار را پیش‌بینی نمی‌کرد. بین زمین و هوا مانده‌ام. تصمیمم برای نماندن قطعیست و درعین حال دلم می‌خواهد می‌شد چند وقتی بدون هیچ دغدغه‌ای پایم را توی خانه‌ی‌ پدرم دراز کنم و بله، می‌دانم تصمیم به رفتن کو تا به حقیقت پیوستنش ولی این یعنی دلم می‌خواست کسی زنگ نزند بگوید: دوماه آخر رو نیا مرخصی، قربون شکلت که هفته‌ی آخر رو بریم دنبال کارات و زود تسویه حساب کنی، بیای بریم بابل دنبال دانشنامت و ایضا کسی ایمیل نزند بگوید رفتم با فلان دانشگاه صحبت کردم که برای ترم بهار اپلای کنی. شاید هم در واقع دلم می‌خواسته این یک بار را سگ دنبالم نگذاشته باشد و سر فرصت، قدم زنان، فکر کنم، وسطش جایی بنشینم یک چایی بزنم، بعدش یک سیگاری بگیرانم- هرچند ترک کرده‌ام- یا شاید با چاهار نفر بنشینم صحبت کنم، با هم لبی تر کنیم، لبی بگیریم، لبی بدهیم...
اما چه فایده که این سگ پیشاپیش جوری دنبالمان گذاشته که از ترس کونمان فرصت نداریم حتی خم شویم سنگ برداریم فراریش بدهیم.
زندگیم شده: نفس نکش. فقط بدو و راستش؟ نفسم گرفته.


*: اصلاح شد.

نظرات

  1. قضیه اینه که هیچ وقت معلوم نیست که کی باید عجله کنی و کی باید گاماس گاماس قدم بزنی. من بدون شک اگر یه بار بتونم درست حدس بزنم که کجا کدام رو انجام بدهم بهتره ادعای خدایی می کنم شاید یه چیزی بدم بیرون که بهم ایمان بیارن. به هر حال آخرش که چی؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. من آخه هیچوقت کندش نکردم. همیشه انگار دنبالمن. بابا همون کانونم که بحثش بود پریروز با بیژن رو هم من دو طول ۱۲ ترم کودکان و از ترم ۳ تا ۱۲ بزرگسال یه ترم افتادم! اونم روز فاینالش مسابقه ایران استرالیا بود پارک محل برگزاری امتحان شلوغ بود تمرکز نداشتیم:)))

      حذف
    2. :)) کلن به قول بابای من جونای روغن نباتی همیشه شاششون کف داره و همیشه عجله دارن. هر چند خیلی جاها به درد خورده ولی خیلی جاهام حال گرفته. حالا برو ببینم چه می کنی:))

      حذف
  2. ای کاش جای بعضی وبلاگای شر و وری که دو ساعت یک بار آپ می کنن، تو زود به زود می نوشتی!!
    ببین می دونم که بلاگرهای فارسی عنِ این جمله رو در آوردن، ولی خب خیلی جدی و رسمی «خوشحال می شم اگه به منم یه سری بزنی!!!» :D
    موقع خوندن پستات، مست می شم اصن. غرق می شم. در عین حالی که می گم دمت گرم، یک دهن سرویس کوچکی هم بهت می گم.
    حالا بیا نوشته های منو بخون اگه فرصت کردی، ببین منم از همین شر و ور نویس هایی هستم که فقط فضای وب رو پر کردم یا نه!! :))

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اول که مرسی! جدی مرسی. خوشالم می‌کنی هر سری می‌خونی و مخصوصا حالا که این‌جوری گفتی دوس داری:)
      بعدشم اینکه بابا میام می‌خونم وبلاگت رو! و چون بلد نیستم خفه خون بگیرم نظرم می‌خواستم بدم ولی چون وردپرسه بلد نیستم کامنت بذارم:)) ازم آی‌دی وردپرس می‌خواد که یه دونه قدیما ساختم الان پسوودش رو ندارم. باز میام تلاش می‌کنم:)

      حذف
    2. جدی؟! خب خیلی خوشحال شدم!! گرچه اگه کامنت بذاری خوشحال تر هم میشم!! اگه لینک هم بکنی که دیگه روانی میشم از خوشحالی!!! :D
      لازم نیست که حتما یوزر وردپرس داشته باشی!! یه گزینه داره که فقط میتونی اسم و سایتت رو بزنی
      گرچه دونستن همین هم که میای میخونی، واقعا برام لذت بخشه.

      حذف
  3. ندو دکترجان ندو! این روز هایی که داری رد میکنی هم جز زندگیته و قاعدتا قرار است جز بهترین روزهای زندگیت باشد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. کاش می‌گفتی کدوم مهرانی. مهران روزمرگی؟

      حذف
  4. دوست نویسنده ی من. مدتیه ازت خبری ندارم. میدونی که عاشق نوشته هاتم. حظ وافر میبرم از خوندنشون.
    برای تصمیم گیری بیا لبی با هم تر کنیم، از راه دور. امروز من و رضا برات تصمیم گیری کردیم. تلفنی ابلاغ میشود :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ای شت!! اینم ندیدم دیروز که حواسم باشه گوشیم رو حمل کنم همرام!
      امروز بهتون زنگ می‌زنم. تلفن خونه‌امم قطعه آخه لامصب:))

      حذف
  5. دوباذه خوندم :) چه شروعی!میخکوبم کرد. تنها چیزی که دلم می خواست حذف کنم "این را می‌خواهم بگویم که" بود. یه بار بدون اون بخون! ببین خودت چی فکر می کنی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. انجام شد خانوم آتوسا:* توضیحش رو تو نامه دادم خدمتتون. آدم یه نفرو داشته باشه با این دقت وبلاگش رو بخونه دیگه چی می‌خواد؟

      حذف
  6. درست حدس زدی دکتر جان کوچیکتون روزمرگی هستم.

    پاسخحذف
  7. درست حدس زدی دکتر جان کوچیکتون روزمرگی هستم.

    پاسخحذف
  8. عالی - مخصوصا شروع داستانت خدا بود - تصویر سازی بی نظیر

    احساس میکنم هم نوع نگارشی و هم معانی و استفاده از آرایه ها تو داستانات عوض شده یا نه شاید دید من عوض شده - یه مدت نبودم - داستانای قدیمیت رو هم که می خونم احساس می کنم یه جور دیگن - معانی ویوید و ساده بیان شدن هر چند ساختار ثقیل و پرمایه‌س

    پ.ن. کامنتمو نوشتم دارم ماهی رو دون می دم :ی

    پاسخحذف
  9. تنها
    توان کشیدن نفسی بلند
    در فضای سفید -
    و خفتن
    در تمامی ی آنچه به یاد می آید
    از دیروز ، پس از رگبار ...

    "بیژن الهی"

    پاسخحذف

ارسال یک نظر