In my secret life
روز با قصد خرید سمنو آغاز می شود .قصد تا رسیدن یک ساعت و نیمی طول میکشد .توی راه پشت چراغ قرمز با مرد قد بلندی با موهای جو گندمی در حال موبایل حرف زدن و رد شدن از عرض تقاطع چشم در چشم میشویم و بعد تر توی خیابان وقتی پیاده هستم باز میبینمش ،لبخند میزند،میگوید دوباره دیدیم همدیگر را. با خودم فکر کرده بودم اگر قرار باشد ببینمش میبینمش، حالا یک قهوه با من میخورید؟ من دچار مانیای رسیدن بهار هستم، فکر میکنم چرا که نه؟ لبخند میزنم، میگویم باشه. موقع قهوه خوردن از همان چیزهایی حرف میزنیم که همه حرف میزنند و کمی بعدتر در خانهی کوچک زیبایش با او میخوابم. قضیه خیلی پیچیده میشود چون او زن دارد و بچه. اگرچه از زندگیش راضی نیست، طلاق گرفتن هم به این سادگی نیست، چون مرد میانسال اگچه انقدر دیوث هست که با دختری که بار اول میبیندش در خانهای که زن و بچهاش به قصد سفر ترکش کردهاند بخوابد اما باز معرفتش اجازه نمیدهد ترکشان کند. تمام میشود داستان، مرد از روی خط عابر رد میشود و من چشمم را میدزدم و چراغ سبز میشود و ماشین را میگذارم توی دنده یک. به مغازهی حاجی مرحوم با آن لهجهی کف تهرانیاش که میرسم باز تابلوی تمام شد هواست و باز سمنو بی سمنو. بعدش دیگر کاری ندارم تا شیو عزیز از راه برسد. کمی تو بازار تجریش دور میزنم و چیز خاصی نظرم را نمیگیرد. هر چه باشد و نباشد بنده بچهی خاک پاک بازار مریوان هستم و بارها و بارها شخمش زدهام. تا جایی که میدانم کدام مغازه جنس جدید دارد، کدام ندارد.دیگر چیزی وجود ندارد که مرا برای خرید وسوسه کند. یادم میافتد که مامان گفته رژ لبی که آن بار برایش خریده بودهام خوب بوده و از کجا گرفته بودهام. از بابل. میروم تو لوازم آرایشی و یک رژ برای مامان و یک لاک گلبهی برای خودم میخرم و یک زنگ به شیو میزنم و میروم روی یک نیمکت جلوی در بزرگترین ایستگاه متروی خاورمیانه مینشینم. چند زن و دختر ایستادهاند و کسی روی نیمکتی که آن طرفش یک مرد نشستهاست نمینشیند. نمیفهمم چرا. من مینشینم و به اطراف نگاه میکنم. همه جا پر از فروشندگان مواد محترقه و منفجره است. در سایزهای مختلف. کژتابی داشت؟هر جفتشان منظورم بود. هم فروشنده هم خود اجناس. یک خانوم چادری با حجاب کامل میآید و روی نیمکت پیشمان مینشیند. مایهی خوشحالی است. یک دختر به طور غیر طبیعی برنزه که بین داشتن تیپ هنری و دروداف بودن سرگردان مانده کمی آن طرف تر دارد پای موبایلش زنجیر پاره میکند، با کدام بخت برگشتهایست؟ خدا هم شاید نداند چون بعضیها میگویند نیست. بلند بلند میگوید: یعنی تو به همهی کارات برسی بعد من نه؟ تلاش میکنم دیگر نشنوم چه میگوید. حواسم را پرت رفت آمد میکنم. چند مرد را میبینم که راه رفتنشان اشکالات اساسی دارد و یک لحظه حس میکنم چرا انقدر پر تعداد؟ ظلم از این بدتر در حق یک انسان؟ به دنیا آمدن با نقص مادرزادی؟ ای ... در تو ای مادر طبیعت. خانومی با اورکت کوتاه قرمز روشن رد میشود، شلوار جین، چکمه، رژ همان رنگی. میدود توی ایستگاه. این دویدن توی ایستگاه مترو را من نفهمیدم هیچوقت. خوب اتوبوس که نیست. میآید. دو دقیقه دیگر دوباره میآید. چتی؟ چرا میدویی خوب؟ اصلا مگر میدانی دقیقا کی میرسد که میدوی؟ و بسیاری دیگر. روی نیمکت بغلی یک خانم میانسال تپلی مپلی دارد به خانم دیگری که بغل دستش نشسته و از زاویهی دید من معلوم نیست جوان است یا پیر ولی هیکلش به جوان میخورد، میگوید: ببین اصن تو اگه یه نیتی بکنی خدا خودش بقیهی کارهارو درست میکنه. یعنی این تجربهی منه ها. دختر جوان -به زعم من- تند تند سرش را تکان میدهد. تپلی در حال ادامه دادن به نظریات الهی فلسفیش است که حواسم میرود به یک عالم آدمی که دور یک پسر جوان جمع شدهاند. جوان سعی میکند یکی از فانوسهای چینی است، کجاییست؟ را بفرستد هوا. از همینها که همه تو من و تو دیدهایم توی بفرمایید شام. فانوس سبز است و شعلهاش خوب گرفتهاست. هی میدهدش بالا. نمیرود. هی. نمیرود. هی نمیرود. من شاید اندازهی خود فروشنده دل توی دلم نیست که خیل مشتاقانی که نظارهگرند ببینند که فانوس بالا میرود و بخرندش و فروشنده سنگ روی یخ نشود وسط چارراه،شب چارشنبه سوریی! البته از کجا چه معلوم، شاید فروشنده تخمش هم نیست و من غصهی بیخودی میخورم. خانم چادری بغل دستیم همینطور که به بالا نرفتن فانوس نگاه میکند میگوید: بابا این بعد میریزه رو سر مردم. بعد اما فانوس میرود بالا. چند بار افت و خیز میکند و میرود! آقا میرود ها! مثل صمدی که به شهر میرفت از جایم بلند میشوم و بالا رفتن و دور شدنش را نگاه میکنم.مثل کودکان دوساله و بلکه کمتر ذوق میکنم و میدانم که چشمانم برق میزند. مادر میگفت وقتی برای کار خلاف میروید نسترن را نبرید: چشاش همچی برق میزنه همه لو میرن. رو به خانم چادری میگویم: واقعن رفت بالاها! خانم چادری برای من توضیح میدهد که وقتی بچه بود نه در شهر، که در روستایی جایی با پلاستیک و این چیزها همین ابتکار را به کار میزدهاند و بدیش این است که وقتی خیلی گرم میشود شروع میکند به ذوب شدن و تکه تکه میریزد روی سر و کله و ماشین مردم. من میگویم:هممم .مرد جوان لاغر و لپ فرورفتهای با کت و شلوار و جلیقه (جلزقه!) و بارانی و کلاه!! رد میشود.شبیه شخصیتهای مارمولک سریال های دههی فجر است. آنهایی که هم از توبره میخورند هم از آخور، که یک جای داستان یک نفر میآید خرشان را میگیرد و به گه خوردن میاندازدشان، مجبورشان میکند بگوید: جبارخان، گو خوردم. من سگ کی باشم بخوام شمارو دور بزنم؟ یک همچین تیپی .میگویم: انگار از تو سریال درومده. خانم چادری ده دقیقه میخندد. دختر برنزهی بسیار جیغ زننده بلاخره قطع میکند و وارد ایستگاه میشود. دو پسر نوجوان از موقع فانوس هوا کردن به طور متوقف نشوندهای دارند من را نگاه میکنند. نگاهم را از مسیرشان میدزدم.فکر میکنم خدارو شکر از قیافهام که پیداست سنم بهشان نمیخورد. شاید از ناپختگی رفتارم باشد و توی دلم به "ناپختگی رفتار" میخندم و دلم برای هلندی تنگ میشود. هلندی جان تو میگویی دوازده سال دیگر رفتارم پختهتر خواهد شد؟ پسری با شلوار بگی و موی چارزده و کولهای به پشت و سیگاری در دست دارد در حال راه رفتن جلوی ما موبایل حرف میزند: آره بااا. پاشین جم کنین بیاین. ولش کنین گوه خورده خوار..سده. از این که پسر فحش میدهد و زن میان سال بغل دستم میشنود خجالت میکشم. بیشتر هم به خاطر این که دارد سیگار میکشد و احتمالا باعث خواهد شد سیگاریها در ذهن زن بد جلوه داده شوند. احمقانه است، احتمالا سیگاریها در ذهن زن بد جلوه هستند پیشاپیش. فحش را هم که همه میدهند از جمله اینجانب راقم سطور.چرا معذب شدم؟ احساس مسوولیت میکنم در قبال همهی کارهای همهی هم نسلانم انگار. یک آن می شوم نمایندهی نسلم و زن چادری میشود نمایندهی نسل پدر و مادرها. مردی که آن سر نیمکت نشسته رفتارش طوریست که انگار جزیی از نیمکت است. جزیی از ایستگاه. روزنامه را ورق میزند و هیچ علامت دیگری از ارتباط با اطراف ندارد. دختر جوانی با بوم نقاشی در دست همراه زنی که میتواند مادرش باشد از ایستگاه میآیند بیرون: بدش به من، نه میارم، بدش به من کارت دارم، بده یه دقه. دختر بوم را میدهد، زن چیزی در یک نایلون را که شبیه پیراشکیی، چیزیست میدهد دستش: خوب، حالا بخور، همینجوری که داریم میریم بخور و بیا. چه مامان مهربانی. بعد یک لحظه روحیهی روانپریشم سر بر میکشد و میپرسد که اگر مادرش نباشد چی؟ چرا یک زن میانسال غیر فک و فامیل باید با یک دختر جوان مهربانی اینجوری بکند؟ طرف مقابل میگوید خفه شو. دو پسر با چمدان چرخ دار رد میشوند. شیو چرا نرسید؟سعی میکنم به لذت بردن از رفت و آمدها ادامه بدهم. توی یک دنیای خیالی خانم بغل دستی از من میپرسد: من منتظر دخترم هستم، شما چی؟ چرا اینجا نشستهاید؟ و من جواب میدهم: به من نمیاد منتظر کسی باشم؟ بعد او باز میگوید: نه.یه آرامش خاصی تو چهرتون هس، آدم منتظر بیقرارتر از شماس. من در جواب کمی میخندم و میگویم: چقدر باهوش! آره. من نویسندهام، گاهی میام میشینم به رفت و آمد مردم نگاه میکنم، داستان زندگیشون رو حدس میزنم. در یک جهان خیالی ریسه میروم از خنده.
اما این دنیا واقعیست و من در آن نویسنده نیستم،منتظر دوستم هستم و سعی میکنم، سعی میکنم از نگاه کردن لذت ببرم. دوستم از راه میرسد. هنوز هر از گاهی یک نفر پیدا میشود که سرش را بالا کند و فانوس سبز را ببیند و به همراهش نشانش دهد.
زور باش دنوسی - خوشیم له نوسراوه کت هات - خانم دکتر
پاسخحذفو همواره ارزش دارد صبر کردن - عالی بود - سال نو هم مبارک
پاسخحذفنکته بسیار جالب که همواره در نوشته هایتان دیده می شود ترکیب ساختار سنگین با جمله واره های محاوره ای است.
پی.اس: عنوان این پستت خیلی باحاله :دی :پی