In my place
اینجا سرزمین تفنگ است وحالا به رسم محبت من هم یک تفنگ دارم.
برف آمد باران آمد تگرگ آمد،حالا باز باران میآید.توی مسیر خانه به درمانگاه جای پاهای دیروزم تبدیل به حوضچههای کوچک آب شده اند.منظوراین نیست که من هر روز پاهای جدیدی دارم،اما هرروز جاپاهای جدیدی دارم.برف ها شلآب شده اند،رویشان سفید است وپا که برشان میگذاری شرپ میروی توی آب.چند وقت که در منطقهی برفی زندگی کنی یاد میگیری با جای پاها چهجوری برخورد کنی.نمی شود همیشه ازشان استفادهی مجدد کرد،برای برفی نشدن شلوار.وقت دارد.گاهی خیست میکنند،گاهی باعث میشوند لیز بخوری(لیزت می دهند)..گاهی اما خوباند.به خصوص اگر یک نمه برفی روی برف های دیروز آمده باشد،قبل از این،که یخ بپوشاندشان.یعنی پیشتر از آن که برفهای قبلی کمی آب شوند و بعد باز سرد شود.این طوری یک صدای خرپ خوبی میدهد وقتی پایت را چفت میکنی تویشان.دلت حال میآید.دل شما البته شاید مشغولیتهای مهمتری داشته باشد از حال آمدن از صدای خرپ.دل من ندارد.گاهی برف که میآید،روی زمین یا برف قبلی،نشستنش صدا دارد.اینها برفهای ریزی هستند شبیه دانه های فیبر،می افتند روی هم.راه رفتن رویشان هم صفایی دارد و خیست نمیکند و دیر هم شلآب میشوند.گاهی از دور از پنجره،از پشت پرده حتی،بارش برف دیده می شود.اینها درشتند و شبیه پنبه.آب هستند انگار از همان اول و همیشه خیس و گلآلودت میکنند.قطرشان روی زمین هرگز زیاد نمیشود چون سطوح زیریشان درتماس با گرمای زمین زود آب میشود و این داستان ادامه دارد.وقتی برف میآید،توی خانه که بنشینی،ساکت که باشد،هر چند وقت صدای هلفت ریختن برفهای سنگین شده از روی سقف میآید.تن سبک می کند شیروانی.فردا صبحش آفتاب که در بیاید شرشر آب،از رویش پایین میریزد و روی برف چاله میکند و عصر که بشود یخ میزنند چالهها.
صبح که برفی باشد،من به رسم کودکی و تهران برفی که احتمال تعطیلی مدرسه هایش میرفت و اگر هم نمیرفت,ترافیک و دیر رسیدن معلم و ناظم ومدیر و برف بازی توی حیاط تق و لقش میکرد،حس خوبی از امید به بیکاری دارم.شمال،این رسم روزهای بارانی بود.کشیکها خلوت میشد.وقتمان به دور هم نشستن توی استیشن و پاویون میگذشت.برف کم پیدا بود و اتفاق خارقالعاده ای محسوب می شد.برف که آمد روز اولش ذوق کردیم.ما ذوق کردیم،شاید خود شمالیها حس دیگری داشتند.از دم دانشکده سوار ماشین دوستهای پسرمان شدیم و با لپ های گل انداخته از سرما به پیشنهاد رسانده شدن جواب مثبت دادیم.بعد شب شد.دیدیم حیف این برفهاست.به همان پسرها زنگ زدیم وقرار برف بازی گذاشتیم.لباس گرمهای رنگیمان را پوشیدیم و توی پارک ته کوچه ی خانه ام برف بازی کردیم.کبود که شدیم از زمین خوردن و یخ که زدیم از بس برف توی سر و کله امان آمده بود،رفتیم خانهی یکی از پسرها قلیان بکشیم،چای بخوریم.دوست پسر وقت که تهران درس میخواند،رفیق این پسرها،موجود گندی بود که خیلی درک نمیکنم چرا باهاش دوست شدم.پشت بندش دعوا داشتیم که چرا رفته ام برف بازی و قلیان..پشت بند ترش من گوشیم را خاموش کردم چون حوصله دعوا نداشتم.سوال بعدیم این است که چرا همان وقت به هم نزدم.زندگی پر از سوال است در هر حال.روزهای بعد،همچنان برف آمد و محله به محله گاز قطع شد.آشنایان قدیمی به هوای حمام و آب گرم سراغ همدیگر را میگرفتند وهر سه چاهار نفر میرفتند در یک خانه ساکن میشدند که گاز داشت.من هم رفتم خانهی دوستم و بخاری برقیم را دادم به پسرهای خوابگاه.دانشگاه رفتنمان چی بود توی آن هیلی بیلی نمیدانم.اما نهایتا همه جا تعطیل شد و پس فرستادنمان خانه.از ترس جادهی برفی با قطار شبانه برگشتیم تهران و ادونچر برف تکمیل شد.بگذریم که در خانه هم گاز قطع بود.
اینجا اما دیگر برف اتفاق عجیبی نیست.گرچه همچنان با شوقزدگی من همراهست؛برای خوداشان اما هیچ.حتی باعث نمیشود از سفرهای غیر ضروری درون شبه شهرشان کم کنند.پیرمرد و پیرزن،لنگان لنگان،توی گل و شل میآیند و پاچه ی شلوارها و رنگ به رنگ حریر دامنهاشان خیس میشود و به هیچ جایشان نیست.کاخالد که با مریضی بیاید تو طرف احتمالا آشناست یا بحث قبض است یا مریض مستحق است.تا دیروز فقط دوتای اول بود.مستحق تازه اضافه شد.با پیرمردی پیرتر از خودش می آید تو،پیرمرد سبیل تمیز سفیدی دارد و صورتش برق میزند.کاخالد روزی صد بار به من می گوید آاای دکتر گیان.لطفا مریض میآید قبض ندارد نبینیدش.منم میگویم چشم.اما باز میبینم.احساس بدی دارم از گفتن "قبضت کو؟".رابطه ی من و مریض هایم نباید مالی باشد و به خاطر همین هم که شده هرگز در ایران خصوصی کار نخواهم کرد.حالا آمده بود بگوید عیب ندارد،ببین.پیرمرد شروع کرد فارسی حرف زدن که عجیب بود.گفت از خانه ی سالمندان سنندج آمده.از بهزیستی مریوان فرستادندش آنجا.گفتند رفتی خانه برو دکتر.خانه یعنی اینجا.دکتر یعنی من.از توی خیابان صدای مرد وانتی می آید که پارچه می فروشد.مخمل.جانم.بگو.میگوید.دفترچه هم ندارد.باید برود پیش اورولوژیست.دارویش را اگرچه من بلدم با مهر من نمی دهند.با مهر بابام هم نمی دهند.فقط اورولوژیست.میگوید باشد.حالا.نکته ی بعد.بار قبل که آمدم دکتری که جای شما بود برایم وسیله اصلاح گرفت.خنده ام می گیرد.همه دارو می خواهند.به صورت اصلاح شده اش نگاه می کنم.میفرستمش داروخانه.به دارویار قالتاق میگویم به حساب من. سه چارتا مریض که میبینم برمیگردد،نشان میدهد چیها گرفته.اینها عادتشان است.از داروخانه باید برگردند پیش دکتر.داروخانه چی خمیرریش و صابون داده،تیغ نداشته،فرچه نداده..پیرمرد را دوست دارم.میخواهم بغلش کنم.سوای دل نازک احساساتی خرابی که این روزها شدهام.وقت بیرون رفتن گفت برایت یک چیزی آوردم،چیزی که آورده بود چیزی شبیه بسته های اسمارتیز قدیمیمان بود،مثل بستهی قرص.دراز.وسطش یک تفنگ کوچک قرمز- به قول خودشان سور- پلاستیکی است و اطرافش قرص های رنگی رنگی آدامس.مریض بعد که آمد تو داشتم چشمهایم را پاک میکردم.حواسم هم بود که ریمل وخط چشم اطراف چشمم را سیاه نکند.
حالا من یک تفنگ دارم.
پ.ن: امروز یک مریض یا همراه مریضی به طور واقعی با یک تفنگ شکاری در درمانگاه در رفتوآمد بود.برای هیچکس هم عجیب نبود.غیر از من که کم مانده بروم بگویم: بده یه تیر باش بندازم.
دیدگاه های شخصی نسبت به محیط اطرافمان در نوشته باعث گسترش قوه تخیل خواننده می شود، که به زیبایی در نوشته استفاده شده، خیلی جالب بود، من اگه جای سردبیر "همشهری داستان" بودم اینو تو شماره اسفند چاپ می کردم!
پاسخحذف:))نفر سوم پیدا شد.پوشا کجایی.
پاسخحذفمرسی!
حالا انقد حرفای منو جدی نگیرین بشیم یه جمعیتی برا خودمون. حزبی گروهی چیزی! ;)
پاسخحذفخب آخه واقعن بفرس دیگه انقد این دس اون دس نکن میرم زن میگیرم. منو سر لج ننداز میرم زن میگیرم. از من گفتن خلاصه. ممکنه برم زن بگیرم
منظره : چهار چوب پنجره ای رو به خیابان عمود بر پنجره که در ناریکی دور دستش نمی توانی قاطعانه از به هم رسیدنش در نقطه پرسپکتیو صحبت کنی. دمای هوا 15- درجه با پوسته برفی بر روی زمین که جدال سختی با تبدیل شدن با یخ دارد. به مدد چند تیر چراغ برق روشن ابتدایی خیابان می توانی شکست خوردن مفتضحانه گیاهان از سرما را ببینی.
پاسخحذفهر از چند گاهی آدمی در خود فرو رفته از زور سرما را می بینی که با سرعت در حال رد شدن هستند تا زودتر به خانه برسند. پنجره را باز می کنم که سیگاری بکشم به زور هم که شده بود می خواستم صمیمیت خوم را با برف و هوای برفی نشان بدم اما هوا حوصله هیچ کسی را نداشت با شدت هر چه تمام تر خودش رو در من فرو کرد و به راحتی هر چه تمام تر من را هم شکست داد. پنجره را بستم نگاهی به منظره خیابان کردم و پرده را هم کشیدم.
برلین 17 بهمن 90