Take Me Down to the Paradise City Where the Grass Is Green



احتمالا نه یا ده ساله بودم که کتاب خاطرات زلاتا فیلیپوویچ را خواندم. واقعا یادم نیست کتاب چطور به دستم رسید اما یادم هست چطور مفتون و شیدای زلاتا و دفتر خاطراتش شدم و ماندم. زلاتا مال بوسنی و هرزگووین بود. دختری که کمی قبل و در دوران جنگ بوستی خاطراتش را نوشته بود. دختری هم‌سن و سال من. شاید ۵-۶ سال بزرگتر.
شناخت من از بوسنی برمی‌گشت به مدرسه و پول جمع کردن برای مردمش. من می‌دانستم که در بوسنی جنگ است. اما چرا و سر چی؟ خیلی برایم روشن نبود. احتمالا بعد از خواندن کتاب هم بیشتر نمی‌دانستم چون زلاتا هم نمی‌دانست یا توضیحی نمی‌داد. فقط می‌گفت که بابا ما که با هم خوب بودیم و حتی نمی‌دانستیم کی مسلمان است کی نیست کی فلان؟ پس یهو چی شد؟ 

اول دبستان که بودم هر روز در مدرسه به ما می‌گفتند برای مردم جنگ‌زده بوسنی پول بیاورید و سر کلاس و جلوی بقیه ازمان جمع می‌کردند و به قول معروف سیاهه برمی‌داشتند. پدر مادر من موافق این کار نبودند. می‌گفتند: این پدرسوخته از ما پول می‌گیرن برن گند بزنن تو اون مملکت. ولی من خیلی نمی‌فهمیدم قضیه چیست و بیشتر نگران آبرویم بودم. کاش حداقل میز اول نمی‌نشستم ولی خلاصه شرمنده بودم و تابلو بود.

 از قضای روزگار همان وقت‌ها پدربزرگ و مادربزرگ مادریم خانه‌ی ما بودند. بابابزرگ بلند و لاغر و تکیده بود. موهای سفیدش هنوز پرپشت بودند اما به امتداد یک هفت جانانه روی پیشانیش عقب نشینی کرده بودند. همان هفتی که مامان دارد و من دارم. شانه‌هایش به جلو افتاده بودند و مامان می‌گفت به خاطر همه‌ی سالهاییست که دوچرخه سواری می‌کرده. باورپذیر هم بود. تا وقتی که سرپا بود هر روز با دوچرخه نصف مشهد را می‌گشت، تا اینکه احتمالا به خاطر یک سکته‌ی گذرا از دوچرخه افتاد و کتفش شکست. از همان‌جا هم افتاد در سرازیری. عاشق نمک بود، سیگاری قهاری بود و مشروب شبانه‌اش هم تا دست خودش بود ترک نمی‌شد. افتاد توی رختخواب و ذات‌الریه کرد و باز سکته کرد و خلاصه هیچوقت از رختخواب بلند نشد. پدربزرگ کم حرف می‌زد و بیشتر نظاره گر بود. واقعیت تا وقتی چای‌اش به موقع به راه بود و سر وقت اخبارش را می‌دید و زیرسیگاریش خالی می‌شد شاید تمام روز هم حرف نمی‌زد. نظاره کرده بود که پدر مادرم به من پول برای خیریه بوسنی ندادند و من آویزانم. زبان مادریش ترکی آذربایجانی بود و فارسی را گرچه کامل اما ساده و بدون ادا اطوار حرف می‌زد. آمد یواشکی بهم گفت دخترم، مردم در حال جنگن، پول می‌خوان چه کنن؟ هیچی برای خرید نیست. غذا لازم دارن. برو چن تا پیاز بردار، چن تا سیب‌زمینی. قشنگ بذار توی ساک و ببر بده به معلمت.

آن‌وقت حرفش برایم حجت بود. جدی بود و ازش حساب می‌بردم. خانوادگی هم حرف پیرها اولویت داشت. دلیلی نداشت شک کنم. کیف کلاس اولم را، که یک سگ سفید با گوش‌ها و زبان‌قرمز و جیب‌های جین بود یواشکی‌ بردم به آشپزخانه و بغل سبدهای قرمز و مطبق پیاز و سیب‌زمینی، به طبیعی‌ترین شکل ممکن سعی کردم رد گم کنم. مامان سرش گرم درست کردن میلیون‌ها پیراشکی بود با مامان عایه، اما سریع ایستگاهم را گرفت و پرسید اوا چیکار داری می‌کنی؟ چی گذاشتی تو کیفت؟
بابابزرگم متولد بخارا بود. پدرش که حکایات و مستندات می‌گویند توده‌ای تیری بوده مدتی می‌رود به بهشت موعود و چند سال بعد به خاطر قحطی و جنگ از آنجا دور می‌زنند تا از شمال خراسان برگردند داخل. می‌گفت وقتی رسیدند دم مرز در ازای نان طلا و جواهر به ایرانی‌ها میدادند. پول بود اگر نان بود. خیلی سخت نیست فهمیدن این‌که چرا به نظرش پول فرستادن به منطقه جنگی محلی از اعراب نداشت، فرستادن سیب‌زمینی چرا.

همه اهالی خانه قایمکی از بابابزرگ این داستان را شنیدند و از خنده روده‌بر شدند و بابا پول دادم ببرم برای جنگ‌زده‌های بوسنی که جلوی هم‌کلاسی‌ها انگشت‌نما نشوم. تولد سال بعد دوست نزدیک آن وقت‌هایم سوگل، برایم یک دفترچه خاطرات بنفش خرید. شروع کردم خاطره نوشتن و بی‌خیالش نشدم. تنها کاری که هیچوقت بی‌خیالش نشدم.
چند روز پیش زلاتا را پیدا کردم. اسمش را یادم نمی‌آمد. تایپ کردم دختر، دفتر خاطرات، بوسنیایی. سه ثانیه بعد داشتم توی صورت یک زن جوان‌، دنبال صورت دختربچه‌ای می‌گشتم که موهای کوتاهش تشخیص جنسیتش را سخت می‌کرد. ولی خودش بود.
چند سالی بعد از چاپ شدن خاطراتش به کمک ناشر موفق می‌شود از سارایوو، که می‌توانم تصور کنم برایش حکم تهران را داشته، فرار کرده و حالا هم در دوبلین زندگی می‌کند. مستند ساز است. خودش است. خود خودش. در مصاحبه‌ای اخیرا گفته که بارها به سارایوو برگشته اما دیگر چیزی از خانه‌اش نمانده. هر روز دوست‌ها و فامیل کمتری آنجا دارد و هر که مانده در حال مهاجرت است. گفته که هر جوان متولد بوسنی که بعد از جنگ برگشته دوام نیاورده و با دلی شکسته سر‌ته کرده خارج.  
شاید یک روزی همه‌ی زورهایم را جمع کنم و به زلاتا بگویم چطور به خاطر عادت به نوشتن مدیونش هستم.



نظرات