Damn it feels good to be a gangsta

داشتم فیلم بادیگارد را می‌دیدم. نگران حقوق مادی معنوی اثر نباشید. اصل اثر در کشور تهیه شده. چرا از اصل حرف آدم دور می‌شوید. آخرش به نظرم رسید با توجه به شعارهای فیلم می‌توانستند اسمش را بگذارند محافظ آن‌چه خوب است. فاز غریبی دارد این حاتمی‌کیا هم. زمان برایش گذر نمی‌کند.
وسط‌های فیلم داشتند با زانتیا تعقیب و گریز می‌کردند یادم افتاد آن آخرها قبل اینکه بار سفر ببندم از آن دشت، زمستون باز توی اون لونه برگشت، یک روز توی همان شهرک کوهستانی خودمان خیلی دقیق جلوی داروخانه پارک کردم، چون همیشه نگرانم کسی پارک کردنم را زیر نظر داشته باشد و  رفتم برای والدینم واکسن آنفولانزا بگیرم. همان‌طور که منتظر بودم خانم پشت دخل حساب کتابم را بکند حس کردم ماشینی از بغل ماشینم رد شد و به بدترین و معذب‌ترین شکل ممکن کمی بعد از آن پارک کرد. لزومی نداشت آن قدر ناراحت، چون شلوغ نبود، ماشین کجا بود بر و بیابون. خانم پول داد و گرفت و توصیه کرد که واکسن را توی یخچال نگهداری کنم و من آمدم بیرون در ماشین را باز کردم و سوار شدم و روشن کردم و هم‌زمان هم حواسم بود که کسی از آن پراید مشکی کج و کوله پارک شده پیاده نشده و ماشینش هم تر تر روشن است و ویژ گاز دادم رفتم. طول ماشینم که از بغل پراید مشکیش کاملا رد شد دیدم راننده یک جوان ریشو است. هی من رفتم هی پراید مشکی آمد.

چند روز پیش بیژن برایم یک نوشته فرستاد، ظاهرا از صفحه پسر فرج سرکوهی. یک سری خاطرات کلی از دوران کودکیش که متوجه شده بود خیلی از هم‌قطارانش در آن احساسات و تجربه‌ها با او مشترکند. توضیح اینکه در قطار مذکور بچه‌های پدر مادرهای به اصطلاح سیاسی حمل می‌شدند. یکی از نکاتی که خواندنش برایم خیلی جالب بود همین بود. همین توهم تعقیب و گریز. من همیشه می‌دانستم این احساس و آن یکی احساس دنبال راه در رو گشتن از ارث و میراث پدرم برای من است، اما نمی‌دانستم این میراث مشترک خیلی‌هاست. به زبان دیگر فکر نمی‌کردم عادیست که اگر پدرت آنطور رفتار کند تو اینطور شوی. فکر می‌کردم من جوگیرم.

خلاصه در همان صحنه آن توهم آشنای ای وای یک نفر دارد تعقیبم می‌کند سریعا من را به نقشم فرو برد. تعلیم کار سیاسی و چریکی هم که ندیده‌ام. یک آدم که جز فیلم دیدن کاری نکرده اینجا چه کار می‌کند؟ به نظر من امتحان. زدم کنار. در همان فاصله‌ای که از من بود زد کنار. اینجا بود که حس کردم مولای من، من تا به حال داشتم فاز تعقیب گریز می‌دادم برای هیجانش. این قضیه جدیست. گازش را گرفتم. او هم راه افتاد. قدم بعدی در فیلم این می‌شد که من گمش کنم. من. توی آن  خیابان  باریک و سربالایی کم کوچه پس کوچه. مگر من کی هستم. یک بار دیگر یواش کردم و برخلاف آن‌چه فکر می‌کنید این بار هم پراید مشکی یواش کرد و زد کنار. کار تمام بود من از همان لحظه خودم را یک شهید اطلاعاتی فرض می‌کردم. باید فرار می‌کردم. دوباره راه افتادم گاز دادم و این بار احمقانه‌ترین کار ممکن را کردم. دور زدم. به زبان دیگر به طور داوطلبانه همان برتری فاصله‌ای را هم که بهش داشتم از دست دادم. ماشین مشکی هم راه افتاد و دور زد. شاید هم خیلی احمقانه نبود. چون کمی پایین‌تر، تنها جایی که برای چند لحظه از دیدش خارج می‌شدم پیچیدم توی میدان و میدان را دور زدم و رفتم توی بلوار مجاور خیابان اصلی شهرک و بعد از توی یک فرعی توی همان اصلی قبلی و بعد تمام بود. گمش کرده بودم. با فرض اینکه کسی واقعا دنبالم بود گمش کرده بودم. به پارکینگمان نرسیده با ریموت در را باز کردم که اگر توی افق هم پشت سرم پیدا شد با یک حرکت ناگهانی همچین بپیچم توی پارکینگ و غیب شوم که نفهمد از کجا خورده. ولی توی افق پدیدار نشد و خانه هم کسی نبود که در اوج آدرنالین برایش داستان را تعریف کنم. حتما توی همان چند روز برای هفتصد نفر تعریف کرده‌ام. همه هم فکر کرده‌اند خبالا. خودم هم فکر می‌کنم خبالا. ماموراطلاعاتی. بعد فکر می‌کنم چند بار امتحانش کردم، انگار که آن تعقیب و گریز واقعی بود. هرچند احتمالا با یک آدم مریض بیکار و ضمنا ریشو. اما واقعی بود. آن آدم برای لحظاتی داشت من را دنبال می‌کرد و من گمش کردم. یا که نه؟

چند شب بعد داشتم می‌فتم پیش پویا. پیش پویا و احسان. احتمال زیادی هست که مثلا بهناز هم قرار بوده بیاید ولی مثلا خوابش می‌آمده و نیامده. چون همچین آدمیست. شاید هم آمده باشد. چون همچین آدمی هم هست. نزدیک میدان سپاه همیشه یک ترافیکی هست. یعنی بود. سمت چپ، یک ماشین جلوتر، یک شاسی بلند پلنگی با شماره مرتبط بود. من هم ته دلم احساس خوبی داشتم که پسر توی ماشینم نیست. چون من آدم ترسوییم و چون هر ماشین و شخصیت نظامی و انتظامی می‌تواند من را به هول بیندازد. حالا ماشین پلنگی اصلا چکار به پسر دارد بگذریم. ولی انگار کسی با من خصومت شخصی داشته باشد و بخواهد بگوید غلط کردی ته دلت قرص است، یک نفر با لباس فرم پلنگی از ماشین پیاده شد، آمد طرف ماشینم، زد به شیشه، خم شد و یک کارت کرد توی ماشین: روی کارت عکس یک گولاخ بدنساز بود، استاد فلان هنر رزمی. با شماره موبایلش. طرفی که کارت را آورده بود احتمالا سرباز وظیفه بود. خود گولاخ نبود طبیعتا. گفت گفتن اینو بدم به شما حتما تماس بگیرین. در یک آن عجیب‌ترین احساسات ممکن را داشتم. از حماقت خودم بدم می‌آمد.  از این که تا همین چند صدم ثانیه پیش ترسیده بودم. از لاشی بودن آدم‌های توی آن ماشین. از حقارت این‌که این‌ها می‌توانند مرا بترسانند. از سرباز بدبختی که ملعبه دستشان بود. از اینکه اگر خودم توی ماشین با پسر بودم حتما از ترس همین آدم‌ها تا از ترافیک خارج شویم از ترس می‌مردم. قسمت عجیب‌تر داستان این‌ بود که قضیه کمدی بود. از ماشین سپاهی، سرباز وظیفه، برای گولاخ رزمی کار شماره پخش می‌کند. قسمتی که شاید کمتر بهش توجه کرده باشید میزان چندش آور بودن قضیه است. گولاخی رزمی کار که با آدم‌های توی آن ماشین سر و کار دارد خواسته به من شماره بدهد. گولاخ رزمی کار چکاره‌ی سپاه است؟ بادیگارد؟ حفاظت؟ آموزش؟
دستم که از پنجره بیرون بود کارت را گرفت و همان بیرون نگهش داشت و خوب که سرباز دور شد، پرتش کرد. جوری که سرباز دید کسی را نبسته باشد و جوری که کارت خوب پرت شود. راستش را بخواهید کار اصلا نمادین نبود. شما بودید کارت یک خز و پر سپاهی را می‌بردید داخل ماشین؟  سرباز یک لبخند محکمی زد و سوار شد، چراغ سبز شد و ماشین‌ها راه افتادند. اینجا بود که متوجه شدم اوه اوه ریدم. نگران عکس العمل گولاخ بودم و اینکه موقع رانندگی اذیتم کند. آن‌ها هم نامردی نکردند، کمی توی شلوغی حرکات خرچنگی دور رو برم زدند و چند تا چراغ بالا و بعد هم با فاصله‌ی کم و در حد آینه به آینه زدن از کنارم گاز دادند و رفتند. معلوم بود که دنبال من نمی‌کرده. مسیرش مستقیم بوده، با خودش گفته یک حالی هم به این دختره‌ی عن که شماره پرت می‌کند بدهیم. باز از خودم بدم آمد که ترسیدم.

در فیلم بادیگارد اما قضیه فرق داشت. جدی بود. بحث حیثیت نظام مطرح بود. و بحث حاتمی کیا.


نظرات