Nice dream, if you think you belong enough.

یک عادت جدیدی پیدا کرده‌ام آن هم اینکه مسابقات ژیمناستیک زنان نگاه کنم، در حد قهرمانی جهان و اگر بخواهم در یک کلمه تعریفشان کنم می‌شود گفت بی‌نقص. آنقدر هم انواع و اقسام دارد که هی گستره‌ی انتخاب زیادتر می‌شود. ولی حتی ژیمناستیک نگاه کردن هم اندازه نوشتن خوب نیست.
تازگی‌ها باز فهمیدم چرا من باید چند وقت یک بار یک چیزی بنویسم. چون معلوم نیست چرا در این سال سی اندازه نود و هفت سال زندگی کرده‌ام و یا فکر می‌کنم زندگی کرده‌ام و خاطره دارم. بعد اینجوری شده که دیگر همه موقعیت‌ها آشنا به نظر می‌رسند و هی می‌خواهم برای مردم خاطره تعریف کنم و خب مردم هم گناه نکرده‌اند، شما ممکن است مجبور شوید به زور چیزی را بشنوید ولی جز موقعی که امتحان دارید کسی نمی‌تواند مجبورتان کند چیزی را بخوانید. پس مردم بهتر است خودشان تصمیم بگیرند می‌خواهند در جریان خاطرات من باشند یا نه.

من هم راستش را بخواهید به قول پری، همکار ایرانیم، عصر که می‌شود فیلسوف می‌شوم می‌نشینم به کهنه مجهولات زندگیم می‌اندیشم و برایشان توضیحات ساده پیدا می‌کنم بعد فکر می‌کنم چطور همان وقت‌ها نمی‌فهمیدم؟
به نظرم خیلی چیزها را آدم همان موقع نمی‌فهمد چون ما همیشه به خیالمان خبری هست. یعنی اتفاقات خیلی واضح را می‌خواهیم تفاسیر پیچیده کنیم چون برایمان افت دارد بدبختی هایمان دلایل چرت داشته باشند. یا به قول یک نوتی که یک زمانی بین گروهی از آدم‌ها مشهور بود: معمولی بودن خیلی غمگینه.

بگذارید برایتان مثال ساده بیاورم. من زمانی یک انگشتر هدیه گرفته بود از مادرم که خیلی دوستش داشتم و البته طلا هم بود. ولی طلای سفید و یک پیچ و خم خوبی داشت و ساده بود و خلاصه من کرده بودم توش و تمام مدت دستم بود. بعد این تمام مدت دستم بودن برای من یعنی گم کردن. معنی دیگری ندارد. چون احتمالا به یک چیزی دچار هستم به نام انگشتان بی‌قرار. خیر، مریضی شناخته شده‌ای نیست ولی من دارمش. برای همین  خیلی کسدست هم هستم و برای همین هم هرچیزی که به دستم باشد اعم از ساعت، انگشتر، دست‌بند، فلان را یک سره دارم باز می‌کنم و می‌بندم. و نهایتا هم از یک کسدست چه انتظاری دارید. گمش می‌کنم.

برای همین همه‌ش نگران بودم این یک انگشتر را گم نکنم. که نشد. گم کردم. وقتی هم فهمیدم نیست نمی‌دانستم چند روز است که نمی‌دانم نیست. یک روز تمام خانه را گشتم. فردایش روز تعطیل کشیک بودم، کل بیمارستان را که گشتم هیچ، از رزیدنت اجازه گرفتم برگشتم دوباره خانه را گشتم. 
داشتم روانی می‌شدم. سوراخی نبود که زیر و رو نکرده باشم. بعد گریه اشک آه. بساط. فردایش یک دوست خیلی صمیمیم آمد خانه‌م و بعد از چند دقیقه گفت مطمينی همه جارو گشتی؟ مثلا اینجا این زیر رو گشته بودی؟ اع. بیا. دیدی خوب نگشتی این زیر بود؟

اینگونه بود که من حس کردم آآآه! معجزه‌ی دوستی. چقدر خوب من را می‌شناسد. چقدر خوب می‌داند کجا را نمی‌گردم. چقدر خوشبختم که دوستی مثل او دارم. اصلا به یمن حضور اوست این شادکامی. کسشر. شمای خواننده باید احتمالا متوجه شده باشید که قضیه از چه قرار بوده حتی اگر از خواننده‌های خردسال این نوشته باشید. اما من آن زمان خیر. احتمالا به علت این‌که آمادگی روحیش را نداشتم با فکر همچین چیزی روبرو شوم. توضیح ساده بودها، قبول کردنش نه.

یا مثلا چند سال بعد، مدت خیلی کمی بعد از اینکه وقتی در کردستان مشغول به کار شدم  نصفه شب یک نفر زد شیشه خانه را آورد پایین. که چیز جدیدی نیست و قبلا هم حرفش را زده‌ام. چیزی که خیلی آن وقت روحیه‌م بر نمی‌داشت این است که آن قضیه نه کار اهل محل بود که از برگشتن خانم دکتر قبلی ناراحت باشند نه کار عشاق قبلی همان خانم دکتر، نه مریضی که من برایش مهر ارجاع نزده باشم. قضیه این بود که پزشکان خانواده به نسبت جمعیت تحت پوششان حقوق می‌گیرند. اگر جمعیت تحت پوشش یک مرکز بهداشت بیست هزار نفر باشد و مرکز دو پزشک داشته باشد آن دو نفر حقوقشان بیشتر است. هر پزشکی که اضافه می‌شود انگار دارد از دهن پزشکان قبلی پول درمی‌آورد. برای خیلی‌ها مهم نیست. برای خیلی‌ها خیلی مهم نیست. برای بعضی ها انقدر مهم است که با تازه وارد دشمنی کنند. 
و اما می‌رسیم به دشمنی.

اواخر دوره‌ی طرحم روابط یکی از پزشکان همکارم با آدمی که قراردادی داروخانه مرکز را بهش داده بودند خیلی خراب شده بود. طی یکی از مراحل دشمنی هر دو طرف به نوبت آدم فرستادند طرف مقابل را تهدید کنند.

ظاهرا برای بعضی از آن بعضی‌های آخر، پول انقدر مهم هست که دشمنی‌شان را به مرحله پایین آوردن شیشه خانه یک پزشک تنهای تازه وارد برسانند و بارو کنید که من همان وقت هم باید این قضیه‌ی ساده را می‌فهمیدم ولی خب ظاهرا برای روح بزگوارم برایش افت داشت که یک پزشک دیگر سر پول بخواهد بترساندش، دکش کند.  

یک بار هم که خودم تصمیم گرفته بودم توضیح ساده‌ی منطقی و واضح را علیرغم دردناک بودن قبول کنم، مریم هلندی گیر داده بود که نه. قضیه از این قرار بود که دوست‌پسر وقت که دوست صمیمی این خانم هلندی بود رفته بود آموزشی و بعد یک بار از مشهد بهم زنگ زد گفتم کجایی گفت نیشابورم یعنی دروغ گفت و دوست‌دختر اسبقش هم بچه‌ی مشهد بود و بعد از آن‌هم دیگر باهام تماس نگرفت. تفسیر ساده و واضحش می‌شود آری فلانی. بنده با فردی سابق بله. باور کنید در آن یک مورد من قبول کرده بودم. مریم گیر داده بود که نه. این چه کار بی‌اخلاقانه و چرتی‌ است. من مطمينم محمد همچین آدمی نیست. شاید اصلا آبجوش ریخته صورتش سوخته و نمی‌خواهد تو بفهمی و اذیت شوی که دارد می‌پیچاندت. یعنی حاضر بود به این میزان از کسشر گفتن بیفتد اما توضیح ساده را باور نکند. فقط من که نیستم. برای مریم هم افت داشت ارزش رفیق عزیزش به خاطر چیزی به این داغونی به عن تبدیل شود.  مساله این است که دزدی پیش پا افتاده است، سر پول جر کردن پیش پا افتاده است و خیانت که اصلا کسشر است. چیزهای معمولی کلیشه‌ای. سرویس شدن دهن من به خاطر مشکلات مربوط به کف هرم مزلو. 

از این مثال‌ها بسیار هست. از نفهمی در مورد بی‌محلی و لاس و بده بکنیم گرفته تا دوستی‌های معمولی بی‌انتها.


در فاصله محل کارم تا خانه و معمولا توی صف ماشین‌ها که ردیف شده‌اند قطار رد شود انقدر به فلسفه این ناباوری‌هایم فکر می‌کنم تا نهایتا به این نتیجه می‌رسم که به قول دزیره (به قول ناپولئون) من نادانم و  همیشه در سوتفاهم به سر می‌برم.
خوبیش این است که همیشه بلخره یک وقتی توضیحات ساده می‌شوند احتمالا آن وقتی است که حاضری قبول کنی. چون دیگر خشمی نیست دردی نیست و هیچ قسمتی از مغز ساده‌ت در حال لگد زدن و گفتن من نمیخواااام نیست.

نظرات

  1. این مورد آخریه از همه باحال‌تره، اینکه دیگه خودتم با همین توضیح ساده کنار اومدی ولی بعضی اطرافیان قصد دارن حالیت کنن که نه، اینطوری نیست و فلان. :))

    پاسخحذف
  2. بقول ناپلئون : من سردم بود و خسته و تنها بودم

    پاسخحذف

ارسال یک نظر